جمعه, ۲۳ آذر, ۱۴۰۳ / 13 December, 2024
مجله ویستا
مولف مُرد
دو سال پیش دوستی که فلسفه تحلیل زبان را در یکی از دانشگاههای معتبر اروپایی تدریس میکند، برایم نوشته بود مگر لنگه کفشت را در بازار ارومیه گم کردهای که نوشتههایت این همه پر از <توصیف> است، مگر تو حرفی برای زدن نداری؟ گفتم استاد میدانید که زبان غالب امروز توصیف است به قول سهراب <ماهیچ ما نگاه.> گفتم لنگه کفشم را که عامدانه قایم نمیکنم بعد در آن شلوغی هر طرف به دنبالش سرک بکشم یا به خواننده بگویم بگرد پیدا کن، لابد گم کردهام، حیرانم و میخواهم پا به پای خواننده بازار را بگردیم شاید لنگه کفش او نه، لنگه کفش من پیدا شد. گفت پس مساله تو خود توست؟ گفتم یک چنین چیزی. گفت جالب است خبرنگاری که خودش خبر است اما تو که خبر نمیدهی، حتی از خودت فقط نگاه میکنی.
میتوانیم برویم بازارچه کتاب آن بالا بنشینیم و پاها را از لب بام آویزان کنیم و صبح تا شب نگاه کنیم تاکسیها مسافر سوار میکنند، رانندههای عصبی مدام بوق میزنند، اتوبوسهای آکاردئونی به سمت میدان فردوسی شتاب میگیرند و دانشجوها، کتابفروشیها و ساندویچیها، خب که چه؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد.
ناخواسته وارد چالشی شده بودم که دانستههایم در آن اندک بود و آن طرف ماجرا استادی که شوخیبردار نیست و در این جور موارد اولین چیزی که فراموشش میشود، دوستی است. باید من هم به زبان او دست به دامن تئوری میشدم و هزار و یک دلیل میآوردم که توصیف مهمتر از تحلیل است و این را تئوری میگوید، سایبر ژورنالیسم دکتر شکرخواه میگوید، گزارشهای ماندگار همینگوی میگوید، آمارهای رسمی بنگاههای بزرگ جهانی میگوید و اتفاقا برای حال من هم خوب است مثل دوستانی که از میان همه سبکها و اندیشههای غربی پستمدرنش را به حال خود و شرایط خود نزدیکتر میبینند. وضعیت عجیبی است، قبول دارید! خدا پدر این تئوریپردازهای فرا مدرن را بیامرزد که چقدر گفتههایشان با حال و روز ما همخوانی و همخونی دارد.
گفتم اتفاقی قرار نیست بیفتد، هیچ کجای دنیا اتفاقی نمیافتد این ما هستیم که به اتفاقات سر و شکل میدهیم، اتفاقها تا وقتی از نگاه ما دیده نشوند اتفاق نیستند. گفت در نگاه آدم حیرانی که دنبال خودش میگردد، چه اتفاقی قرار است بیفتد. باید مدرنترین تئوری که بلد بودم رو میکردم وگرنه همین جا تقریبا قافیه را باخته بودم. گفتم مگر <مرگ مولف> بارت یعنی چه؟ من تنها با نگاه آدمی شرقی و عرفانزده مثل سهراب که نمیبینم، بارت هم همین را میگوید، میگوید مولف مرده است. من مردهام استاد و از یک آدم مرده که نمیشود انتظار داشت توی همان بازار شلوغ دست خواننده را بگیرد و بگوید بفرما این هم لنگه کفش شما که گم شده بود. من به عنوان وجدان بیدار جامعه باید لنگه کفشت را پیدا میکردم که کردم، بفرما بپوش. دوست عزیز مگر خود شما در همان فلسفه تحلیل زبان به دانشآموختگان غربی نمیگویید <معنا در ذهن خواننده شکل میگیرد> خب من چه دارم از معنا و اتفاق که به خواننده بدهم؟ مگر نمیگویید لقمه جویده به مخاطب تعارف کردن توهین به شخصیت اوست؟ خب میبینید که من هم با توصیف محض و نگاه محض بیهیچ حرف و سخنی به همین چیزها عمل میکنم. این طور نیست؟
گفت ببینم تو اصلا به تفکر اعتقادی داری؟ گفتم بله و اتفاقا از نوع پر وسواسش. گفت خب با این تفکر پر وسواس و ظریف چه میکنی؟ گفتم هیچ. صبح به صبح میبوسمش، دستی به سر و رویش میکشم و سر طاقچه میگذارمش تا شب که برگردم.
بنده خدا تقریبا از این حرف من شوکه شده بود، نه از اینکه چیزی غیرمنتظره گفته بودم بیشتر برای اینکه دیگر پیشاپیش ذهن یکدیگر را میخواندیم و یکی دو حرکت بعدی را حدس میزدیم، فهمیده بود اگر قرار باشد بگوید این تفکر است که به یک متن انسجام میدهد، بلافاصله جواب میدهم من رسانهام، فکر کردن کار مردم است. من تنها با قواعدی که یاد گرفتهام اتفاقات را به سفارش رسانهای که در آن کار میکنم بستهبندی میکنم و روی پیشخوان میگذارم با این امید که مشتری بپسندد همین. قرار نیست که من جای خواننده فکر کنم این توهین به ساحت اوست. بله من فکر کردن و فلسفیدن را دوست دارم اما نه در ساعتی که پشت میز کارم نشستهام. اندیشیدن بعد از شام و خواب کردن خانواده خوب است.
دوست و استادی که بیش از هر کس دیگری مدیون او هستم این بار پدرانه چیزی گفت که دیگر باید لال میشدم: ببین پسرم تو آدم احمقی نیستی اما نمیدانم چرا دوست داری خودت را به خریت بزنی. مرد حسابی چرا برای توجیه خودت دست به دامن رولان بارت و ژاک دریدا و میشل فوکو شدهای؟ الان در بعضی شهرهای اروپا دارند علائم راهنمایی و رانندگی را برمیدارند، در شهر و آن همه خیابان شلوغ یک تابلو هم نمیبینی، این یعنی اینکه مثلا استکهلم هم دارد مثل فلان شهر خودمان عاری از تابلو میشود؟ حالا باید مردم این دو شهر به خودشان ببالند که مثل شهرهای بزرگ اروپا در خیابانها و جادههایشان یک تابلو هم پیدا نمیشود؟ چرا خودت را به خنگی زدهای پسر! بگذار یک سوال از تو بپرسم...
میدانستم چه میخواهد بپرسد، موضوع داشت از حالت علمیاش خارج میشد و احساس از پشت سانترالهای تلفن در حال غلبه بود، ملغمهای از عصبانیت، همدردی، درک متقابل و فرار از مساله. باید بلند بلند خندهای سر میدادم و غائله را ختم به خیر میکردم، اما دو سال تمام است که به این سوال فکر میکنم و کمتر جوابی برایش مییابم؛ پرسشی که اخلاق و تئوری را در ذهنم به چالش میکشد.
محمد گروسی
منبع : روزنامه اعتماد ملی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست