پنجشنبه, ۲۲ آذر, ۱۴۰۳ / 12 December, 2024
مجله ویستا


چقدر خوبه که زنده‌ام


چقدر خوبه که زنده‌ام
امیدوارم اصلاً خسته نباشید. این نامه من همراه نشاطی است که تابستان به من داده. چقدر خوب که دیگر لازم نیست درس بخوانم.
من تابستان را دوست دارم، ولی خیلی دلم برای مدرسه و دوستانم تنگ می‌شود!
حس عجیبی دارم. نوعی دلتنگی به خاطر چیزی است که هر کاری می‌کنم نمی‌توانم با آن کنار بیایم. به خاطر حسی است که به من می‌گوید: دیگر کم‌کم داری بزرگ می‌شوی.
۳ ماه دیگر ۱۳ ساله می‌شوم. قدم ۱۵۸ سانتی‌متر و وزنم ۴۵ کیلوگرم است. درسم تقریباً خوب است، اما نه به شکلی که خودم دوست دارم. اصلاً از بزرگ شدن و عقیده‌های بزرگ‌‌ترها خوشم نمی‌آید؛ دوست دارم همیشه نوجوان باقی بمانم.
عاشق کتاب خواندن هستم. وقتی کتابی را تمام می‌کنم، ناراحت می‌شوم (این هم از خصوصیت‌های من است دیگر!) یکی از آرزوهایم داشتن یک کتاب‌خانه بزرگ است که کتاب‌های مورد علاقه‌ام را داشته باشد. عاشق آلوچه و لواشک هستم. ورزش مورد علاقه‌ام بسکتبال است که آرزو دارم در این ورزش حرفه‌ای شوم. البته شنا را هم خیلی دوست دارم.
وقتی امتحان‌ها تمام شد، رفتم کتاب‌خانه و دیدم کتاب‌های جدیدی آورده؛ کتاب‌هایی که من خیلی دوست داشتم بخوانم. آن‌قدر مجذوب داستان می‌شوم که نمی‌توانم از آن دست بکشم. مادرم می‌گوید: «این‌قدر کتاب نخوان!» و من هم می‌گویم: «توی تابستان هم نمی‌توانیم راحت باشیم!»
خواهرم به من گفته بود که اگر معدلم خوب شود، برایم کتاب می‌خرد و من امیدوارم کتاب داستان بخرد. [خدایا...]
خب، دیگر نمی‌توانم با وسوسه زیادی که وجود مرا فرا گرفته که کتاب بغل دستم را بخوانم مقابله کنم.
امروز می‌خواهم از خدا به خاطر همه‌چیز تشکر کنم و به قول آن شرلی، چقدر خوب که زنده‌ام و روی زمین راه می‌روم. رومینا محمدزمانی، خبرنگار افتخاری از تهران
● نکنه تابستون هدر بره
داشتم به این فکر می‌کردم که الان یک ماه از تابستون گذشته، ولی هنوز نتونستم فکری بکنم که همه تابستون و لحظه‌هام هدر نره. ولی آخه چه فکری و چه طرحی می‌تونه تابستونم‌رو پر کنه؟بعضی‌ها کل تابستون‌ رو می‌رن سفر. این فکر بدی نیست، اما وقتی سه ماه تموم تو مسافرت باشی، بعد که مدرسه‌ها شروع می‌شه بدعادت می‌شی! بعضی‌ها همه سه ماه‌رو برنامه‌ریزی می‌کنن و هر کلاسی که یه‌ذره خوشایند باشه یا کلاس داشته باشه، ثبت‌نام می‌کنن.
خوب مگه یه آدم چقدر توانایی داره که بخواد کل تابستون هر چیزی‌رو که بهش یاد می‌دن یاد بگیره؟ یه دفه می‌بینی همه کلاس‌هاش رو با هم مخلوط کرده و از هیچ کدوم هم بهره نبرده. خوب در این صورت می‌تونیم بگیم یه تابستون پرکار اما بی‌بهره داشته.
بعضی‌ها همه تابستون‌رو با دوستانشون قرار می‌ذارن.
یه روز خونه‌ فاطمه‌اینا، یه روز خونه پریسااینا، یه روز این مرکز خرید، یه روز فلان پاساژ و... به همین ترتیب سه ماه تابستون رو سپری می‌کنن که در این صورت هم بهره‌ای نمی‌برن، فقط پول‌های مامان و بابا رو خرج خرید و خوشگذرونی می‌کنن. بعضی‌های دیگه هم تابستون‌رو صرف درس خوندن و یادگیری کتاب‌های سال دیگه‌شون می‌کنن، مثلاً ریاضی، فیزیک، شیمی و درس‌های سخت دیگه ‌رو قبل از شروع سال تحصیلی مرور می‌کنن. اینها شاید سال تحصیلی آینده خوبی داشته باشن، ولی خستگی هیچ‌وقت از تنشون بیرون نمی‌ره.
گروه دیگه هم کنکوری‌های در راه هستن که اصلاً تابستون ندارن و بکوب باید برای سال دیگه درس بخونن و اونهایی هم که امسال سال کنکور شونه باید اضطراب امتحان و اضطراب نتیجه کنکور رو داشته باشن.
خب، شمایی که این متن رو خوندین،جزء کدوم دسته هستین. امیدوارم تابستون خوبی داشته باشین. سهیلا قانعی خبرنگار افتخاری از تهران
● دارم بزرگ می‌شوم
من آدمی هستم که بهم می‌گویند: «اشرف مخلوقات»!
این را زمانی می‌فهمم که وقتی از کنار یاکریم‌ها رد می‌شوم، به احترامم از جایشان بلند می‌شوند و وقتی از کنار گربه‌ای می‌گذرم، گربه به سویی می‌رود تا گربه‌های دیگر را از آمدنم با خبر کند.
این را وقتی می‌فهمم که می‌بینم باران می‌بارد و دل قطره‌هایش برایم تنگ شده است.
می‌گویند نوجوانی دوران عبور از کوچه‌های احساس است... نمی‌خواهم این بار هم احساسی بنویسم؛اما نوجوانی پر از حس‌های زیباست... همین که حس می‌کنم دارم بزرگ می‌شوم... و حالا به غیر از یاکریم‌ها، آدم‌ها هم جلوی پایم بلند می‌شوند! المیر‌ا السادات شاهاندشتی، خبرنگار افتخاری از تهران
● ملاقات مستقیم با اکسیژن
بالاخره کنکور تمام شد! و الان از فراغ بالی زیاد دارم می‌ترکم! اما خوب می‌دانم چه‌کار کنم. همه آن کتاب‌های شعری را که از کتابخانه مدرسه گرفتم و پس نداده‌ام، می‌خوانم.کمی هم می‌روم بیرون تا بعد از چند وقت با اکسیژن ملاقات مستقیمی داشته باشم! تلویزیون نگاه می‌کنم. موسیقی گوش می‌کنم و البته دوچرخه هم که قبل از همه اینهاست!
دوست دارم شدیدتر زندگی کنم!
مهدیار دلکش، خبرنگار جوان از قم
● نوک مداد
سلام دوچرخه‌جان، خوبی؟
قربونت. ولی من زیاد خوب نیستم. خیلی حوصله‌ام سر رفته؛ طوری که حتی کلاس‌های تابستونی هم جواب نمی‌ده! آخ دلم... هنوز هیچی نشده، دلم واسه خواب موندن‌ها و دیرکردن‌های صبح، پفک و لواشک، واسه درس و امتحان فردا و کلی چیزای دیگه مدرسه، اندازه یه نوک سوزن، نه! اندازه نوک مداد تنگ شده. چقدر عجیبه که ما آدما تا وقتی چیزی رو داریم، قدرش‌رو نمی‌دونیم؛ ولی وقتی از دستش می‌دیم، یا تموم می‌شه، تازه به خودمون می‌آییم! دانش‌آموز دلتنگ، مینا صیادی، خبرنگار افتخاری از تهران
● برای یک موضوع
چشمانم را می‌بندم، به خودم فشار می‌آورم.می‌زنم توی گوش احساسم، خودکارم را روی کاغذ می ‌غلتانم،ذهنم همه جا سر می زند.
اما
اما دریغ از یک موضوع،حتی‌تکراری!
سارا جوادی از جهرم
● در بسته
تا حالا تو زندگی‌ات به در بسته خورده‌ای. دری که فکر کنی دیگر آنجا ته دنیاست و هرگز آن در باز نخواهد شد و تو موفق نخواهی شد.
نا امید نشو...
اگر قرار بود در هرگز باز نشود، جایش دیوار می‌گذاشتند.
فرزاد زارع‌زاده، خبرنگار افتخاری از تهران
منبع : روزنامه جام‌جم