سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

چشم های همیشه بینا


چشم های همیشه بینا
همیشه هستند نگاه هایی که دلت می خواهد همیشه پنهان شوی تا نبینی شان! این جمله برایم عادی بود تا وقتی که از زبان یک روشن دل بیدارشنیدم.او می دید. بهتر از من، در تمام سال هایی که دوستان صمیمی بودیم. بعد سال ها دیدن دوستی که زمانی با چشم هایش نگاهم می کرد ولی حالا چشمانش جز سیاهی چیزی نمی بیند، سخت است.آن قدر سخت که به او چشم دوخته و به خاطراتم فکر کردم؛ زمانی که کلاس از دست شیطنت هایمان آرامش نداشت، زمانی که آن قدر می خندیدیم که هیچ وقت کسی فکر نمی کرد روزی اشک حلقه دوستی مان باشد.
دوست شاد و باهوش من، حالا کنارم آرام و غمگین نشسته است. بغضم را فرو می خورم و با خنده می پرسم دنیای جدید چگونه است؟ دوستم می خندد و آرام می گوید: بغض نکن، دنیای جدیدی نیست، اصلا دنیایی نیست فقط راه می روم کجا، چرا، چه طور نمی دانم!
می گویم: دوست من هیچ وقت ناامید نبودی، پس بخند.
می خندد و می گوید: من و ناامیدی؟ نه نیستم فقط گاهی نمی دانم کجا هستم، چرا می روم! ولی خوشحالم که زشتی های دنیا را نمی بینم فقط دلم برای دیدن پاییز تنگ شده الان روبه رویمان همان درخت قدیمی است؟
می گویم: همان درخت قدیمی با برگ هایی زرد و باران خورده! می خندد و می گوید: من درخت را می بینم همان طور که بود. حالا من می خندم و می گویم: بهتر که نمی بینی، اصلا این دنیا چیزی برای دیدن هم داشت؟ چه می خواستی ببینی، درختی که زرد شده؟ آدم های تکراری که بیشترشان بدون هدف زندگی می کنند!....
جوابم را نمی دهد، متوجه می شوم حرف بی خودی گفته ام، لبانم را گاز می گیرم و به این فکر می کنم که چگونه بحث را عوض کنم. می پرسم چه خبر؟! سوال تکراری و کلیشه ای و مضحک که از پرسیدنش پشیمان می شوم!
دوستم عصای سفیدش را جمع می کند و می گوید: این عصا خسته ام کرده! سنگینی نگاه های مردم، ترحم و حتی تمسخرشان عذابم می دهد، با ندیدن کنار آمده ام، تحملش می کنم ولی با حس کردن نگاه های بقیه عذاب می کشم.
دوست دارم به تنهایی از خیابان عبور کنم ولی نمی توانم، دوست دارم مثل بچگی از روی جوی آب بپرم از روی جدول پیاده رو راه بروم ولی نمی توانم! گاهی دوست دارم کنار ویترین فروشگاهی بایستم و به یاد بیاورم تا یک ماه پیش چه می دیدم ولی می ترسم، از نگاه های آدم هایی که مرا می بینند، می ترسم!
به دوستم خیره می شوم که می گوید: این طور که به من خیره شده ای برایم عجیب نیست این حس ترحم را همیشه حس کرده ام! هرچند از آن بیزارم ولی انگار چاره ای نیست!!!
نگاهم را از دوستم گرفتم و از زل زدنم به او خجل شدم! او نیازی به دلسوزی ندارد و از طعنه و کنایه هم بیزار است! دوست من نابیناست اما دلی بیدار و حسی قوی دارد و نمی خواهد دیگران با ترحم به او نگاه کنند. دوست من از ندیدنش گله ای ندارد از دلسوزی و ترحم مردم اندوهگین است. کاش یاد می گرفتیم ترحم نکنیم اگر می توانیم به یکدیگر بدون ترحم کمک کنیم!
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید