یکشنبه, ۲۵ شهریور, ۱۴۰۳ / 15 September, 2024
مجله ویستا
تا آخرین لحظه به قصاص مصمم بودم
فضا در سکوتی مرگبار فرو رفته بود و لبخند، صادقانهترین دروغی بود که لابهلای دیوارهای بلند محوطه اعدام زندان روی لبها میپیچید، صادقانهترین دروغی بود که هرکس برای روحیه بخشیدن به دیگری به زور آن را بر لب جاری میکرد، اما هم خودش، هم دیگران میدانستند در سردی هوا که شلاقگونه بر گونهها مینشیند و کمی آنسوتر انسانی با مرگ دست و پنجه نرم میکند و شاید تا ساعتی دیگر نعشی بیش از او بر دار باقی نماند لبخند دروغی بیش نیست. هرچند که مددکاران زندان در آخرین لحظات هم ناامید نمیشوند و ملتمسانه از اولیای دم میخواهند تا رضایت دهند ولی به راستی چگونه میتوان خانوادهای را از رسیدن به حق قانونی و شرعی خویش منع نمود و از آنها خواست تا از خون قاتل عزیزشان بگذرند. مگر آنکه لذت بخشش را در بزرگی و بزرگمنشی به خوبی لمس کرده باشند و به این نتیجه برسند که با گرفتن جان انسانی بلاشک گناهکار، هرگز عطش انتقام در آنها خاموش نخواهد شد. صدای خشخش زنجیر پابند زندانی هم در فضایی مرگبار که سکوت روی لب انسانها میریزد ملتمسانه از آنها میخواهد تا رضایت دهند و لرزش اندام زندانی اعدامی هم سندی بر این مدعاست. به خدا من که از قصد او را نکشتم، من فقط یک چاقو به او زدم تو را به خدا ببخشید با کشتن من که عزیزتان زنده نمیشود از جمله کلامهای کلیشهای است که شاید آخرین کلامهای یک انسان باشد و شاید لحظاتی بعد تولدی دوباره برای شروعی دیگر. نمیبخشم من از خون فرزندم نمیگذرم آن روز که چاقو میگرفتی و قهقهه میزدی یاد امروزت نبودی؟ اعدامش کنید یا از خون فرزندم گذشتم رضایت میدهم، هم، کلامهای متعارفی است که پای چوبهدار رد و بدل میشود و شاید این داستان از سالیان پیش و تا سالیانی بسیار پس از این نیز تکرار شود.
پیرمرد کلاه بافتنی روی سرش کشیده بود و پیراهن مردانهاش را یک جلیقه بافتنی طوسی رنگ همراهی میکرد. باد در شلوار چهار متری او میپیچید، صورتش نتراشیده بود و با قدمهایی سست قدم در محوطهای گذاشت که یک قدم تا ایستگاه مرگ فاصله داشت، چند مامور اطرافش را گرفته بودند و شاید تنها کاری که میتوانستند انجام دهند آن بود که به او دلداری دهند تا حالتی سرشار از خوف و رجا پیادهروی مرگ را قدمزنان طی نماید.
در آنسوی حیاط، دو زن مصرانه بر قصاص پافشاری میکردند تا پس از ۲۷ سال آبی بر آتشی که این مرد موسپید در اوج سیاهی موهایش در خانه این پیرزن روشن کرده بود، بریزند اما آیا به واقع اینچنین شد؟ آتش دل مادری که ۲۷ سال پیش برادرشوهر دخترش از سر کینهتوزی دختر و داماد و نوه سهسالهاش را به آتش کشیده بود به خاکستر نشست؟ در صحنهای دیگر اینبار مسافر مرکب مرگ پسری جوان بود که در تاریکی یک شب تار روشنایی تیغ تیز چاقویش را در دل یک هممحلهای رها ساخته بود تا خط ممتدی بکشد بر تاریکی و او نیز مسافر قصاص شد و پس از چندی نعشش با وزش باد همنشین شد و به رقص مرگ پرداخت.
محمد که تحت هیچ شرایطی حاضر نبود از خون برادرش بگذرد بدون توجه به اقدامات مددکاران زندان زیپ کاپشن چرمی قهوهایاش را بالا کشید و دست لای موهای آشفتهاش کرد و ورق آشفتگی یک زندگی دیگر را نیز رقم زد تا احسان هرچند که قاتل بود و گریزی از قصاص نداشت ولی در گامهای آخری که به سوی ایستگاه مرگ برمیداشت پایش یارای تحمل اندامش را نکند و دوباره سربازان زندان زیر بازوهایش را بگیرند در حالی که در چشمان یکی از آنها اشک حلقهای از نوعدوستی بود.
منبع : روزنامه خراسان
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست