پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


من با زندگی روزمره درگیرم


من با زندگی روزمره درگیرم
از وقتی كه خاطرم می آید نوشتن دغدغه و شاید هم در كودكی آرزوی من بود و همیشه مترصد فرصتی برای این كار بودم؛ كه خیلی هم كم دست می داد.البته حالا چندسالی است كه ماجرا فرق كرده. حالا نویسندگی حرفه من است و كسی انتظار ندارد كار دیگری جز این وقت ام را بگیرد.داستان را دوست دارم به این خاطر كه در آن نقش خالق را بازی می كنم ومی توانم آدمها را در موقعیت هایی كه ایده آل ام هستند قرار بدهم؛ این را هم بگویم كه معتقدم هر نویسنده ای موقع نوشتن به این ماجرا فكر می كند. داستان را به خاطر دفاع از حقوق زنان نمی نویسم و این واژه ای است كه بسیاری از منتقدان در مورد من به كار می برند من هرگز از فمنیست ها و آرمان گرایی شان بدم نیامده؛ اما شخصیت های داستان من در موقعیت های زنان جامعه ام قرار می گیرند و این به معنی سنگ كسی را به سینه كوبیدن نیست؛ زن یا مرد حق و حقوق دغدغه من نیست. من از درونیات یك زن بی اطلاع نیستم در نتیجه آن را راحت تر دست مایه یك داستان قرار می دهم. این به آن معنا نیست كه موقع نوشتن به دنیای عاری از مرد فكر می كنم؛ به نظرم موقعیت هایی كه برای زنان داستانم پیش می آید یك طرف اش مردان هستند و این موقعیت میان هر دو مساوی است. از طرفی موقع نوشتن داستان كتاب قانون ومعادله برای خودم باز نمی كنم؛ معتقدم هیچ داستان نویسی پیش از نوشتن داستانش آن را تحلیل و بررسی نمی كند.
من هم مثل بقیه دوستانم می گذارم شخصیت های داستانم تا هر كجا كه می خواهند بروند و تا وقتی كه نقطه آخر را نگذاشته ام هیچ بخشی را حذف نمی كنم. رسیدن به خط پایان باعث می شود به صفحه اول داستانم برگردم و شروع كنم به ویرایش و گاهی حذف كردن كه البته باید بگویم اغلب حذف كردن. می گذارم قهرمان ام هر قدر می خواهد روده درازی كند بعد اما موقع ویرایش و بازنویسی است كه جلوی دهانش را می گیرم. سراغ هر سوژه ای نمی روم؛ یعنی نمی توانم بروم؛ سوژه داستان باید مرا كاملاً به سمت خودش جذب كند و هفته ها و هفته ها من درگیر آن باشم تا بالاخره، آن وسط یكی را به عنوان راوی انتخاب كنم و پشت میزم بنشینم.
موقع نوشتن هم از هیچ قاعده ای استفاده نمی كنم؛ حتی گاهی وقتها فكر می كنم سنت شكن هستم؛ همیشه عادت داشتم كه در هیچ چارچوبی نمی گنجم. داستان خودش پیش می رود من جلوی آن را نمی گیرم می گذارم تا هر جا كه می خواهد برود، داستان من آزاد آزاد است. شاید همه اینها باعث می شود كه داستان من هیچ وقت در یك موقعیت معمولی اتفاق نیفتد.
اما ناخودآگاه بیشتر داستانهایم در كانادا می گذرند؛ به هر حال ریشه من در این ناحیه است؛ به هر حال نمی توانم كاری بكنم انگار من در زمان مشخصی در یك مكان مشخص گیر كرده ام و این زمان و مكان هسته اصلی گره ذهنی من است واین اصلاً به معنای تكرار نیست؛ من از داستانهای سریالی بدم می آید و با وجود اینكه داستانهایم همیشه در زمان و مكان مشخصی اتفاق می افتند هیچ وقت چنین حال و هوایی را تداعی نمی كنند؛ این خاص من نیست مدتی است كه روی آثار مارگارت ات وود هموطن ام دقت كرده ام، ات وود هم در داستانهایش گاهی حتی سراغ تخیل هم می رود و خواننده به این تكنیك در آثارش عادت كرده است؛ ات وود خواننده را مثلاً به یك حكومت تئوكراتیك می برد كه در زنان به عنوان برده جنسی استفاده می كنند یا ویروسی همچون سارس را در یك كشور همه گیر می كند به هر حال ات وود این طوری است و خواننده یا دوست دارد یا ندارد.
داستان نوشتن كاری سختی نیست، اما بخشی كه آسان نیست و زمان زیادی را می برد ایجاد آن كشش و گره ذهنی است. این گره ذهنی كه برای من ایجاد شد، مربوط به امروز ودیروز نیست؛ در تمام روزهایی كه من باید در آشپزخانه برای بچه هایم آشپزی می كردم و خانه داری می كردم كار من فكر كردن و قرار گرفتن در موقعیت های عجیب و غریب بود.
شاید باورتان نشود روزهایی كه فرصت نوشتن نداشتم فكر می كردم و موقعیت های مختلف را در ذهن ام بررسی می كردم و اگر هم فرصتی دست می داد در حد یك داستان كوتاه بود و این برای من اوج لذت بود. خنده دار است كه نوشتن داستان كوتاه برای یك نویسنده فقط به خاطر تنگی وقت باشد ولی این در مورد من صدق می كرد. داستان به هر حال به این زودی نوشته نمی شود؛ سراسرش اتفاق است و این اتفاق حاصل یك پروسه طولانی است، داستان به نظرم خانه ای است كه تو از هر گوشه اش می توانی سرك بكشی؛ به عنوان یك نویسنده معتقدم شما می توانید داستان را از هر كجا كه دوست داشتید شروع كنید و همین طور در داستان چرخ بزنید. مثل این است كه من بخشی از زندگی ام را برای شما تعریف كنم بعد وقتی شما علاقه مند حرفهای من شدید؛ به عقب تر برگردم و ریشه ماجرا را برایتان از اول تعریف كنم.داستان خواندن هم درست این مسأله است و من همیشه حتی در مورد كلاسیك ها و مخصوصاً كتابهای قطور از پنجره و یا وسط یك دعوا وارد می شوم. همین مسأله تا حد زیادی در نوشتن وسبك و سیاق ام هم تأثیر گذاشته است اگر دقت كرده باشید حتی شروع داستانم هم بر پایه یك اتفاق است. یعنی همان اول بی هیچ زمینه چینی شما با یك اتفاق مواجه اید. همیشه سعی می كنم یكی از صحنه های درخشان و مهمترین اتفاق را در اولین سطرهای داستان ام بگنجانم و اغلب سراغ اتفاقات واقعی كه شخصاً تجربه كرده ام می روم؛ تجربه و خاطره در زندگی من نقش تعیین كننده ای دارد و حتی در داستانم؛ احساس می كنم به تمام گوشه و كنار خاطرات ام تسلط دارم و در این مورد ازدواج ها، عشق ها و شكست های عاطفی بیشتر در خاطرم مانده اند و به همین خاطر است كه شخصیت های اول داستانم غالباً زنانی هستند كه با این مسأله درگیرند.
تنها به این دلیل است كه معتقدم داستان را نباید مثل یك جاده طی كرد یعنی از اولش وارد شد و در آخرش بیرون آمد، بلكه باید مثل خانه ای كه راههای ورود بسیاری دارد و تو در هر جای آن می توانی بنشینی با آن برخورد كرد و بعد هم در نقطه ای كه از جاههای دیگر بیشتر دوست اش داری بنشینی.
البته هر آدمی در مقطعی از زمان ممكن است اینطور فكر كند و كمی بعد نظرش تغییر كند اما مدتهاست كه شیوه مطالعه ام به همین نحو است، شما هم می توانید تجربه كنید. گاهی وقتها وقتی به عنوان یك خواننده با داستانم برخورد می كنم؛ احساس می كنم جابه جایی های زیادی را لازم دارد، این مسأله مخصوصاً در مورد كارهای گذشته ام خیلی صدق می كند؛ درست به همان نحو كه كتابهای دیگران را می خوانم با داستانهای قدیمی ام برخورد می كنم؛ بعد در این لحظه است كه دوست دارم ساختمان كلی آن داستان قدیمی را به هم بریزم؛ ولی بعد پشیمان می شوم برای اینكه هر كس از یك جایی شروع می كند؛ ولی سعی می كنم آن نكته ها را در داستانهای كنونی ام بگنجانم. اما بیشتر از همه اینها علاقه روزافزون من به چخوف بزرگ است كه حال و هوای داستانهایم را صیقلی تر و قشنگ تر می كند. چخوف استاد همه كسانی است كه علاقه مند داستان كوتاه هستند، هیچ كس برای من مثل چخوف نمی شود؛ او برای من بیش از هر كسی اهمیت دارد. دلم می خواهد هیچ وقت هم تكرار نشود؛ او دست نیافتنی ترین نویسنده دنیاست.
نویسندگان زیاد در برهه های زمانی مختلف روی من تأثیر گذاشته اند اما بعد از چخوف؛ جیمز جویس؛ و فلانری اوكانر مرا به شدت شیفته كردند؛ اما درمورد اوكانر الآن مطمئن نیستم داستانهای او را سالها پیش خوانده ام، مطمئن نیستم كه هنوز هم همانقدر برایم اثر گذار باشند. اما این روزها در صفحه داستان هفته نامه نیویوركر به داستان نویس هایی برمی خورم كه دغدغه های مشتركی با من دارند و این مسأله به من ثابت می كند دغدغه هایم زیاد هم ورای واقعیت نیست؛ من با بطن یك زندگی روزمره و یأس آور درگیرم.
منبع : تبیان


همچنین مشاهده کنید