جمعه, ۷ مهر, ۱۴۰۲ / 29 September, 2023
مجله ویستا
شمایلهای ابدی سینما

تاریخ سینما صفحات زرین بسیار و خاطرات درخشانی را با بازیگرانش تجربه کرده است. هرچند به نظر میآید امروز دیگر ستارههای دنیای بازیگری آن شکوه و فروغ دورههای گذشته را ندارند، اما هنوز هم وسوسهی دیدن دوبارهی بعضی چهرههاست که مردم را به سالنهای تاریک و گاه دنج سینما میکشاند.
بازیگران بزرگ هر کدام اسطورهها و شمایلهای دورهی خودشان بودهاند؛ حتی در دوران اولیهی سینما نقشی جدیتر داشتند و به نوعی ناجی به شمار میآمدند. وقتی «داگلاس فربنکس» - همسر مری پیکفورد و یکی از مؤسسان کمپانی یونایتد آرتیست - در نقش «زورو»، از دیوارها بالا میرفت و به سرعتِ باد بر اسبش سوار میشد و مهارش را به دست میگرفت، این اندیشه در ذهن تداعی میشد که بالاخره کسی هست که بتواند از حق مردم دفاع کند و وقتی که در پایان فیلم «دزد بغداد» (۱۹۲۴) سوار بر قالیچهی حضرت سلیمان از شهر دور میشد یا هنگامی که در فیلم «دزد دریایی سیاهپوش» (۱۹۲۶) از قایق بزرگ پا به ساحل گذاشت و پردهی سینما را با خنجر خود پاره کرد، در زمان خود، اعجابی آفرید که پیش از آن قابل اجرا نبود. در کنار فربنکس، «چارلی چاپلینِ» مهاجر بود که کار سینماییاش را به عنوان یک هنرمند جدی آغاز کرد و دیری نپایید که محبوبیت و حس احترام زیادی برای خود کسب کرد. او در فیلم «پسربچه» (۱۹۲۱) با نشانههای آنارشیستی فیلمهای کوتاه اولیهی خود خداحافظی کرد تا قلبش را برای رنجهای دیگران بگشاید و بعد از آن با فیلم «جویندگان طلا» راه ترقیاش را باز هم هموارتر ساخت. چارلی تبدیل به اسطورهی زمان خود و حتی دورههای بعد شد. مردم و منتقدان همصدا لقب «سلطان فیلم صامت» را به او دادند. نمایش فیلم «روشناییهای شهرِ» او (۱۹۳۱) همهی روشنفکران را به هیجان آورد. این فیلم را نه تنها «آپتن سینکلر»، بلکه نمایشنامهنویس آلمانی «برتولت برشت» هم دید تا هنر مردمی این سلطان خنده را تحسین کند. چارلی در کنار خود رقیب جدی دیگری نیز داشت که اگر از او بزرگتر نبود کمتر هم نبود؛ «باستر کیتون» ملقب به «مرد صورتسنگی». کیتون در فیلمهایش پیوسته از یک حادثه به حادثهیی دیگر گرفتار میآمد بدون آنکه عکسالعملی نشان دهد. هرچند کیتون نتوانست مانند چاپلین بر زندگیاش مسلط شود و در مقطعی شیرازهی زندگی خانوادگیاش از هم پاشید و با ظهور سینمای ناطق عملاً مجبور شد در نقشهای کوچک بازی کند - برای مثال سانست بلوار ساختهی بیلی وایلدر - یا آثار کوتاه کمدی بنویسد، اما آثار درخشانش او را به عنوان یکی از بزرگترین بازیگران سینمای صامت همواره در اذهان عمومی باقی نگاه داشت تا حدی که «ساموئل بکت» از سر احترام به این هنرمند بزرگ فیلمنامهیی به نام «فیلم» (۱۹۶۵) - که خود نیز در ساختش مشارکت داشت - برای او نوشت. باستر کیتون با فیلمهای «ژنرال» (۱۹۲۷)، «کالج» (۱۹۲۷)، «کشتی بخار بیل جونیور» (۱۹۲۸) و «مردی با دوربین» (۱۹۲۸) نوآوریهای فراوانی را به هنر سینما هدیه کرد و سبکی خاص را در بازیگری بنا نهاد که کمتر کسی میتواند نقش و تأثیر او را نادیده بینگارد.
نابغهی دیگر آن دوران «هارولد لوید» بود. او هم بهمانند باستر از تکنیک پیشرفتهیی در سینمای کمدی برخوردار بود. برای مردم که از عملیات آکروباتیک و صحنههای دلهرهانگیز سینمای آینده کوچکترین اطلاعی نداشتند، دیدن فیلمی مانند «سلامتی در آخر» (۱۹۲۵) اعجابانگیز، نفسگیر و بسیار تماشایی بود. این فیلم روزهای زندگی هارولد لوید را در نوسانی میان خنده و ترس تماشاگران به خاطرمان میآورد. وقتی لوید با عینک و کلاهِ لبهگردش روی لبهی سست پنجره معلق است و هر لحظه امکان دارد به خیابان شلوغ سقوط کند، هیجان تماشاگران مرزی نمیشناسد. هارولد لوید دیوانهی سینما بود. او نیز جزو نوابغی است که تاریخ سینما همانندش را به چشم نخواهد دید.
شخصیت عجیب دیگر دههی ۲۰ که برای زنان جذابیت زیادی داشت، «ردولف والنتینو» بود. او با اصلیتی ایتالیایی و چهرهیی که شکهای بسیاری را در مورد خود برمیانگیخت به طرز مرموزی جوانمرگ شد. در مراسم خاکسپاری والنتینو جمعیتی انبوه به دور تابوتش گرد آمده بودند و تا مرگ «جیمز دین» محبوبترین شخصیت در میان از دست رفتگان سینمایی بود. این شهرت و شیفتگی شروع دورهی ستارهزدگی مردم بود و رفتهرفته به روح و قلب جامعه نفوذ کرد و متأسفانه خود زمینهی ظهور نوعی تهاجم فرهنگی را پدیدار ساخت.
بعد از غولهای کمدی و والنتینوی ایتالیایی، ستارهی دیگری به نام «گرتا گاربو» از کشور سوئد درخشیدن گرفت. بالاخره کسی پیدا شد که روش هیپنوتیزم را که در دوران سینمای صامت ظهور کرده بود، با میل و رغبت فراوان درک و اجرا کند. در بیشتر فیلمهای گاربو، پایان غمانگیزی از عشق یک زوج که خوشبختی آنها در این جهان میسر نمیشود به نمایش درمیآید. چهرهی سرد و غمگین او و نوعی نوستالژی دوری از وطن به جذابیتش میافزود. گاربو در نقشهای زیادی از جمله «آنا کارنینا»، «مادام کاملیا» و «ملکه کریستینا» ظاهر شد، اما شاید بهترین بازی خود را در فیلم «نینوچکا» (۱۹۳۹) در نقش یک کمیسر ارایه داد. در این فیلم «ارنست لوبیچ» با شجاعتِ گاربو بازی کرد و موفق شد خود را مانند همیشه سختگیر نشان دهد. دو سال بعد، این الهه برای همیشه از سینما کناره گرفت، چرا که نگران متزلزل شدن اسطورهاش بود و این واکنش - در اوج کنارهگیری کردن - او را به نوعی در تاریخ سینما جاودانه ساخت.
یکی از بازیگران زنی که از پیشگامان این حرفه محسوب میشود، شاگرد مکتب «دیوید وارک گریفیث»، «لیلیان گیش» بود. لیلیان بازیگری بااستعداد بود که در فیلمهای گریفیث نقش زنان معصوم و رنجکشیده را بازی میکرد. او در پی راهنماییهای گریفیث و تمرین و تلاش مداوم به بازیگری با سبک خاص بدل شد که بعدها الگوی بسیاری گردید. لیلیان در «تولد یک ملت» (۱۹۱۵)، که به عقیدهی بسیاری اولین فیلم سینمایی مدرن بود، نقش اصلی را به عهده گرفت. رابطهی کاری گیش با گریفیث تا سال ۱۹۲۱ شکوفا و پررونق باقی مانده بود اما در آن سال، اختلافات مالی رابطهشان را بر هم زد. «شکوفههای پژمرده» (۱۹۱۹) دیگر شاهکار او در همکاری با گریفیث کبیر بود. بعدها به متروگلدنمایر رفت و ستارهی محبوب استودیوها شد. بعد از ناطق شدن سینما، تصویر معصومش از مد افتاد و بقیهی عمر طولانی خود را به تئاتر، سخنرانی در دانشگاهها و بازی در نقشهای فرعی گذراند، اما هنر بازیگری به طرز عجیبی وامدار اوست.
سلاطین دیگر دههی ۲۰ «جوآن کرافورد، باربارا استانویک و جیمز کاگنی» بودند که قراردادهای ثابتی با استودیوها داشتند و مجبور بودند هر فیلمی را که تهیهکنندگان به آنها پیشنهاد میدادند بازی کنند. تیپسازی از همین روزگار آغاز و هر بازیگر نماد خاصی از یک قشر یا گونهی سینمایی شد.
دههی ۳۰ با موفقیت فیلم «فرانک کاپرا» به نام «در یک شب اتفاق افتاد» که محصول کمپانی کلمبیا بود، آغاز شد. این فیلم دو بازیگر درخشان را به دنیای سینما هدیه داد؛ «کلارک گیبل» و «کلودت کولبرت» که هر دو جایزهی اسکار همان فیلم را از آنِ خود کردند. در کنار آنها «مارلن دیتریشِ» آلمانی هم ظهور کرد که همواره بین دو حالت روحانی و عشق حریصانه در نوسان بود. او نیز در همکاری با دو کارگردان بزرگ، «جوزف فن اشترنبرگ» و «بیلی وایلدر»، شاهکارهایی چون «فرشتهی آبی» (۱۹۳۰)، «مراکش» (۱۹۳۰)، «قطار سریعالسیر شانگهای» (۱۹۳۲)، «ماجرای خارجی» (۱۹۴۸) و «شاهد برای تعقیب» (۱۹۵۷) را آفرید.
با ظهور چهرههایی مثل «اسپنسر تریسی، همفری بوگارت، کری گرانت، فرد آستر، بنیک کرازبی، جین هارلو، شرلی تمپل، بت دیویس، کاترین هپبورن، مِی وست، لورل و هاردی و برادران مارکس» هنر بازیگری تحولات زیادی پیدا کرد و به دوران اوج و شکوه خود رسید. هر کدام از این بازیگران در شماری از فیلمهای ماندگار و جنجالبرانگیز ظاهر شدند که در تکمیل شکوه گونهها و نقاط عطف تاریخ سینما سهم بهسزایی داشتند.
تهیهی سیاههی کاملی از همهی بازیگران شاخص تاریخ سینما و تأثیرگذاری آنها در روند شکلگیری این هنر کاریست که چند مجلد را میطلبد و ما تنها به عنوان نمونه، بخشی از آن را مورد بررسی قرار میدهیم.
با ظهور فیلمهایی مثل «بر باد رفته» (۱۹۳۹) و «کازابلانکا» (۱۹۴۳) بازیگران عناصر ساختاری شخصی را به فیلمها اضافه کردند که به عنوان چیزی فراتر از هدایت کارگردان و داستان درآمد و هرچند بعدها بسیاری خواستند اینگونه رفتار کنند، اما در اغلب موارد ناموفق بودند.
«کلارک گیبل، کری گرانت، گری کوپر» یا حتی «جیمز کاگنی» الگوهایی قدیمی و جاافتاده بودند که فیلمنامه بدون حضورشان کامل نمیشد، اما چهرهیی در این میان ظهور کرد که با آنها بسیار تفاوت داشت و او «همفری بوگارت» بود؛ کسی که راه را باز میکرد و همیشه از ادامهی راه خبر داشت. بوگارت بدون آنکه بداند، «سیزیفِ» کامو بود. او در فیلم هیچگاه پیروز نمیشد، چون همهی شرایط علیه او بودند، اما به همه نشان میداد که چگونه یک شخصیت رومانتیک در پایان غروب میکند. مرگ او بیشک پایانی بود بر این شکلِ خاصِ نمایش در هالیوود. از بوگارت انتظار نمیرفت استعداد فرد آستر و خجالت کری گرانت را داشته باشد، چرا که او نیز با همهی ضعفی که در چهرهی خود داشت - قطعاً خوشسیمایی افرادی مانند گرانت، کوپر، گیبل و ... را نداشت - در زمان خود شیوهی منحصر به فردی را در نمایش ارایه داده بود. هیچ کس در نشان دادن از هم پاشیدگیهای زندگی و نوعی سیاهی و تلخی، چون او توانا نبود. «سام اسپیدر، فیلیپ مارلو، هنری مورگان و ریک بلاین» در گونهی فیلم نوآر، شخصیت او را بر پردهی سینما آوردند. او با کمی روشنفکری و واقعبینی توانست از خود یک بازیگر تراژیک بسازد، بازیگری که نوع خاصی از تفکر و جهانبینی را به معرض نمایش میگذارد.
دههی ۵۰ با گسترش «متد اکتینگ» کارها نوع دیگری از بازیگری را به نمایش گذارد. این روش مخصوص تعلیمدیدگان اکتورز استودیو بود. چهرههای جاودانهیی مانند «مارلون براندو، جیمز دین و پل نیومن» از این مجموعه بیرون آمدند. «اوامری سنت، جولی کریستی و شلی وینترز» هم از زنان صاحب سبک بازیگری در دههی ۵۰ و اوایل دههی ۶۰ بودند. جیمز دین با بازی تنها در سه فیلم و آن مرگ اسطورهیی و در کنارش «مرلین مونرو» نوع متفاوتی از بازی را بنیان گذاردند. دین، یک شورشی بیهدف و یاغی بود که از دل دوران سرخوردگی بعد از جنگ جهانی دوم پیدایش شده بود. «الیا کازان» موفق شد با آن میزانسنهای پیچیده در «شرق بهشت» از او بازی درخشانی را بگیرد که هنوز نو و تازه است. مرلین مونرو در «نیاگارا»، «خارش هفتساله»، «بعضیها داغش رو دوست دارن» و «ایستگاه اتوبوس» دست به سنتشکنی زد و نوع جدیدی از زنانگی را به سینما هدیه داد. مارلون براندو در «وحشی»، «اتوبوسی به نام هوس» و «در بارانداز» با آن هنرنمایی طبیعی تکاندهندهاش خط بطلانی بر دوران کلاسیک بازیگری در سینما کشید و پل نیومن اجازه نداد از خوشسیماییاش در فیلمهای معمولی استفاده کنند و خود را در قالب آدمهای مشکلدار، مریض و تکافتاده جا زد و شاهکارهایی مانند «بیلیاردباز»، «تیرانداز چپدست»، «لوک خوشدست» و «هود» را پدید آورد. در این زمان بود که سر و کلهی ضدقهرمانها هم پیدا شد، «رابرت میچم، ریچارد ویدمارک و استرلینگ هایدن» همان آدمهای خاکستری اواخر دهههای ۶۰ و ۷۰ بودند. در آنسوی دنیا «توشیرو میفونه» در سینمای «کوروساوا» بازیهای فوقالعادهیی به نمایش گذارد و شهرتی جهانی را کسب کرد. «مارچلو ماستریانی» هم سینمای «فلینی» را هویتی بخشید. «آلبرت فینی» نوعی واقعگراییِ تر و تازه به طرز بازی بازیگران انگلیسی داد و خلاصه غوغایی در ابتدای نیمهی دوم قرن بیستم در بازیگری برپا بود.
دهههای ۶۰ و ۷۰، دهههای یاغیان سینما بود. جو ایالات متحده و جهان بهشدت پرآشوب بود. ترور مارتین لوترکینگ و جان اف. کندی، آب سردی بود بر پیکرهی آمریکا. جنگ ویتنام و ترس از جنگ هستهیی آتشی به جان جهان بود. جنبشهای ضدجنگ سراسر آمریکا را فرا گرفته بود. موسیقی راک نهضت ضدامپریالیستی به راه انداخته و ستارگان آن «جیمی هندریکس، جیم موریسون و جنیس چاپلین» طرفداران بسیاری پیدا کرده بودند. بحثهای ضدآپارتایدی هم به راه افتاده بود. ماجرای واترگیت از فساد فراگیر در سیستم مالی آمریکا خبر میداد. مواد مخدر به عنوان مکمل موسیقی راک در جهان بیداد میکرد. الاسدی، هرویین و ماریجوآنا بسیاری را به کام مرگ میکشید. شمایلهایی هم مثل «الویس پریسلی و جان وین» با مرگشان این وضع را تشدید میکردند. بنابراین خیلی عجیب هم نبود که سر و کلهی یاغیانی مانند «رابرت ردفورد، وارن بیتی، استیو مککویین و رایان اونیل» پیدا شود که نقش آدمهای عصبی و خودخواه را بازی میکردند.
در دههی ۷۰ معیار خوشسیما بودن بازیگران تغییر کرد و بازیگرانی به صحنه میآمدند که از این قاعده خارجاند اما اثرگذاریشان چهبسا که بیشتر بود، بازیگران جنجالبرانگیزی مثل «داستین هافمن، آل پاچینو، الیوت گولد، دانالد ساترلند، جک نیکلسون، ریچارد دریفوس، جورج سیگال و رابرت دنیرو». بازیگران زن غیرمتعارف هم در کنار این آدمهای متفاوت کم نبودند، کسانی مانند «مریل استریپ، باربارا استرایسلند، الن برنشتاین، دایان کیتون، میا فارو، جین فوندا و سیسی اسپیک». بازیگران مکمل هم کم از چهرههایی که نام برده شد نداشتند و حتی بسیاری از آنها بعدها خود شمایل دیگری شدند؛ بازیگرانی مانند «جین هاکمن، لی ماروین، چارلز برانسون، پیتر بویل، کلینت ایستوود، الی والاس، هاروی کایتل» و ... شاید از این دهه بود که تئوری بازیگر - مؤلف جدیتر شد، چرا که بازیگرانی بودند که در هر فیلم امضای خود را برجای میگذاشتند و فیلمها به نوعی بیانیهی فلسفی و فکری برای آنها بدل میشد. در این میان چند چهره بودند که از بقیه بیشتر درخشیدند و در نقش آدمهای سادیستی، مریض و متعارض شاهکارهای بزرگی را خلق کردند. آنها اکثراً شاگردان مکتب «استلا آدلر و لی استراسبرگ» بودند. «رابرت دنیرو» در حقیقت تبلور تنشها، پرسشها و سرخوردگیهای دههی ۷۰ بود. بعد از آنکه در نقش جوانیهای «دون کورلئونه» توانست اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را برباید، درخشانترین بازی دههی هفتادش را در فیلم «راننده تاکسی» (۱۹۷۶) به معرض نمایش گذارد. وقتی سلاحش را برداشت تا از زمین و زمان انتقام بگیرد، میدانستیم در اوهامش غرق شده اما باز هم باورش میکردیم. پرسههایش بهویژه در صحنههایی که دستهایش را در جیب کاپشن کوتاهش میکرد و مظلومانه سرش را پایین میانداخت یا حرکتهای اغراقآمیزش با سر تراشیدهیی به شیوهی سرخپوستها، شیرینی کودکانهیی داشت. بازی خودانگیخته و بداههپردازانهی دنیرو به نقش «بیکل»، روح سرگردانی بود که فاصلهی معصومیت و جنون را به حداقل میرساند و تفاوت خوشبینی و سرخوردگی را از بین میبرد. دنیرو در همکاری با «اسکورسیزی» شاهکارهایی چون «گاو خشمگین» (۱۹۸۰) که تنها اسکار بازیگر نقش اصلی را برای آن گرفته، «رفقای خوب» (۱۹۹۱) و «کازینو» (۱۹۹۵) را آفرید که هر کدام در نوع خود بسیار اثرگذار بودند. تریلر دههی نودیِ او «حذف / مخمصه» هم زندهکنندهی بازیهای اسطورهیی در دههی هفتاد بود. بهطور قطع دنیرو با کلاسی متفاوت یکی از تکافتادهترین بازیگران تاریخ سینماست؛ فصل تکگویی مقابل آینه در راننده تاکسی، برشی از همین شخصیت تکافتاده است. در کنار او، «آل پاچینو» بود که همواره حضوری فراتر از یک بازیگر در فیلمها داشت و اغلب به تنهایی اعتبار و موفقیت یک فیلم را باعث میشد. پاچینو با نقشهای ماندگاری در فیلمهایی چون «صورت زخمی»، «دیک تریسی»، «وکیلمدافع شیطان» و «پدرخوانده»های ۱، ۲ و ۳، با تمام احساس و با تمام اعضای تنش سینما را تحت تأثیر قرار داده است. پاچینو در طول بیش از ۳۵ سال بازیگری، هر گونه نقشی را در هر گونه فیلمی تجربه کرده و تسلط شگفتانگیزش همواره قابل تحسین بوده است.
«جک نیکلسون» یکی از شاگردان مکتب «راجر کورمن» که دیر به شهرت رسید و بازیگری که در نقشهای سخت با سبک بازی متفاوت خود مهارتهای ویژهی این هنر را به معرض نمایش گذارد. در جادهی طلایی بازیگری اثر بسیاری گذاشته است؛ «پرواز بر فراز آشیانهی فاخته»، «درخشش»، «پستچی همیشه دو بار زنگ میزند»، «گرگ» و ... او جزو بازیگرانی است که پس از ۴۰ سال بازیگری هنوز هم افت چندانی نکرده و به بقای خود ادامه میدهد.
در دوران معاصر هم بازیگران زیادی ظهور کردند اما با این که اثرگذار بودند آن فروغ گذشته را نداشتند و این شاید به یک دور گذار در تاریخ سینما شبیه باشد. «براد پیت، تام کروز، جانی دپ، مل گیبسون، جان تراولتا، کیانو ریوز، مت دیمن، مارک والبرگ، پیرس برازنان، بن افلک، آنتونیو باندراس، جورج کلونی، لئوناردو دیکاپریو» و ... بحث دربارهی بازیگران دورهی معاصر، خود نوشتاری جداگانه را میطلبد و ترجیح بر این بود که با چشیدن تنها طعمی از دنیای طلایی بازیگری وسوسهی دیدن دوبارهی برخی فیلمها را در دل زنده کنیم.
با بخش انتهاییِ مقالهی ماه پیش «دیوید تامپسون» در گاردین این سفر کوتاه را به پایان میبرم: «ستاره شدن هنوز هم امکانپذیر است. جولیا رابرتز در زن زیبا، دیکاپریو در تایتانیک و ... ستاره شدند، اما همهی اینها برای یک یا دو فیلم بود. ریس ویترسپون در فیلمهای بزرگراه و انتخابات ستاره بود اما پس از آن ترجیح داد فقط بازیگری شیک باشد و به جایی رسید که در فیلم
Walk The Line فقط بازیگر بود. شاید مردم برای تماشای فیلمهای برخی از نامهای آشنا هنوز هم به سینما بروند اما کجا میتوان سراغی از آن همه وفاداری به ستارگانی چون گرتا گاربو، کلارک گیبل یا جوآن کرافورد گرفت!؟ ما دیگر ستارگانمان را دوست نداریم چون دیگر خودمان را دوست نداریم. شاید ما بهتر از خانوادههایمان در دهههای قبل زندگی کنیم، اما دیگر به شادییی که زندگی در اختیارمان قرار میدهد اعتمادی نداریم. شاید آن بازیگری که روزگاری تنها در سینما و تلویزیون شاهدش بودیم حالا رفتار تمام ما را تحت تأثیر قرار داده است. همهی ما این روزها بازیگران خوبی هستیم و دروغها و احساسات ساختگی خودمان را با صداقتی غلوشده به خوبی بروز میدهیم. شاید شما بگویید دوران ستارهها به سر آمده ولی شاید این فرهنگ است که نفسش به شماره افتاده است»
امیرحسین بابایی
منبع : سورۀ مهر
همچنین مشاهده کنید
خبرگزاری صدا و سیماسایت انصاف نیوزسایت ورزش سهسایت جهان صنعت نیوزسایت نورنیوزسایت دیدبان ایرانسایت اعتماد آنلاینسایت تابناکروزنامه دنیای اقتصادروزنامه تعادل