پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


رؤیاهای تکه پاره از شرق تا غرب و برعکس


رؤیاهای تکه پاره از شرق تا غرب و برعکس
آسمان صاف است. شب گذشته من و تو زیر سقف خانه‌هایمان بی هیچ دغدغه‌ای خوابیده بودیم. دیشب آسمان می‌بارید. امشب اما آسمان صاف است.
خیابان خالی از مردم است. ساعت دو بامداد شده است. دیگر مسافری و عابری در خیابان نیست. نوری در خیابان‌های شب در حرکت است. این نور اتوبوس تندروی پایانه شرق است تا اگر مسافری یا عابری هست را به مقصد برساند. مقصد...
شاید اگر مسافری در این زمان نباشد، حداقل منزل و سرپناهی است برای مسافران و افرادی که در این شهر بزرگ خانمانی ندارند. شاید آنها بتوانند سر را نه بر بالشت که بر صندلی بگذارند. شب به ساعت یک نزدیک می‌شود. در ابتدای خط پایانه شرق مسافران یکی پس‌از دیگری سوار می‌شوند. راه رسیدن به پایان خط طولانی نیست در این شب خلوت، آن هم بدون ترافیک ۴۵ دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد تا به انتهای خط برسی تا رسیدن به مقصد، چشم‌ها را می‌توان میهمان خواب کرد.
اتوبوس BRT می‌‌ایستد، ایستگاه به ایستگاه، راننده می‌داند مسافری در ایستگاه برای سوار شدن نیست اما شاید کسی بخواهد پیاده شود. دوباره حرکت می‌‌کند. ایستگاهی دیگر و ایستگاه‌های دیگر. اکنون ایستگاه آخر است و اینجا پایانه غرب. گروهی از مسافران خسته و گروهی هنوز در خوابند. راننده با صدای بلند می‌گوید: «ایستگاه آخر، ایستگاه آخر».
مسافران به هر زحمت که شده از اتوبوس پیاده می‌شوند. ایستگاه آخر برای آنها، ایستگاه مبدأ دیگری است، برای رفتن به پایانه شرق. قرار است دوباره اتوبوس دیگری منزل جدیدشان شود. راننده یکی از اتوبوس‌های شب می‌گوید: «هر شب برنامه همین است. بیشتر مسافران را می‌شناسم. از هر گروه که بخواهی اینجا می‌آیند؛ سرباز، دانشجو، بی‌کار، معتاد و کارتن‌خواب، البته بیشترشان کارتن خواب و معتاد هستند. عده‌ای از آنها گروهی سوار می‌شوند. بارها و بارها این مشکل را مطرح کرده‌ایم اما اتفاق خاصی نیفتاده است. هنوز هم شب‌ها میهمان ما هستند.»
● اتوبوس بعدی
به زمان حرکت بعدی چند دقیقه‌ای باقی مانده‌است. حدود ۲۰ اتوبوس در شب مسافران بی‌خانمان را جابه‌جا می‌کنند.
راننده می‌گوید: «زمانی پیش می‌آید که مسافری به سختی از اتوبوس پیاده می‌شود. این مسئله ‌برای ما دردسر درست می‌کند. با این همه سعی می‌کنیم درگیرنشویم البته کسی هم به دنبال دردسر نمی‌گردد. بیشتر آنها سوار می‌شوند تا شب را به صبح برسانند.»
حسین از مسافرانی است که حدود دو هفته است شب‌ها را در اتوبوس به صبح رسانده. وقتی سر صحبت باز می‌شود، سرش را از داخل کاپشن بیرون می‌آورد و با خنده می‌گوید: «برای شب بهتر از اینجا سراغ دارید؟»
مسافر روبه‌رویی با خنده‌ای همراه ما می‌شود. اهل سبزوار است و دیروز صبح به تهران آمده است، آمده تا کارهای معافی خدمت را به پایان برساند. می‌گوید: «منزل دایی‌ام بود اما نمی‌خواستم به آن جا بروم. یک روز بیشتر کار نداشتم اما کارم انجام نشد. برای خواب جایی را نداشتم. آمدم اینجا. صبح میدان سپاه باید باشم. کارتم حاضر است. می‌گیرم و می‌روم.»
حسین به پهلویم می‌زند. گفته‌ام که از شهرستان آمده‌ام و من هم فردا صبح راهی شهر خود هستم. با این حال مسافران را که با آنها آشنا است معرفی می‌کند. می‌گوید: «آن مسافر را می‌بینی».
دو صندلی آن طرف‌تر، مردی با کیسه‌ای در دست به خواب ناز فرو رفته است.تنها اتفاق مهم در زندگی برای او رسیدن به خط پایان ایستگاه است و دوباره پیاده شدن و دوباره سوار شدن و دوباره خوابیدن در اتوبوس دیگر.
حسین ادامه می‌دهد: «روز اول که او را دیدم گفت خانه‌ای در یکی از مناطق تهران دارد و بازنشسته ارتش است. من هم باور کردم اما هر شب او را می‌بینم.»
اتوبوس ایستگاه به ایستگاه می‌ایستد. صدای نوار، نام ایستگاه‌ها را بلند اعلام می‌کند.
صدا بلند است شاید برای این‌که در اتوبوس سکوت حاکم است و صدا مجالی برای خودنمایی پیدا کرده‌ است اما برای کسی مهم نیست به کجا رسیده‌است؛ همه خسته و خواب هستند.
حسین می‌گوید: «بیشتر کسانی که اینجا می‌آیند یا سرباز هستند یا خانه ندارند.
درواقع بیشتر کارتن خواب هستند.»
زمانی که صحبت به خودش می‌رسد می‌گوید: «تا دو هفته پیش خانه داشتم اما زمانی‌که بی‌کار شدم بی خانه ‌هم شدم. کارم آرماتوربندی است. در حال حاضر پس‌اندازم برای گرفتن خانه کم است. چاره‌ای نیست باید مدتی شب‌ها در اینجا و روزها را در پارک سرکنم یا بخوابم.» دیروز بعد از باران، هوا آفتابی شد. من هم در پارک خوابیدم. سربازی که روی صندلی کناری ما در اثر حرکت اتوبوس، از صندلی‌اش به هر طرف پرت می‌شود سرجای خود می‌نشیند و دوباره می‌خوابد انگار که اتفاقی نیفتاده است.
می‌گوید: «تو چرا نمی‌روی» می‌گویم: «من مسافر هستم. ساعت هشت صبح برمی‌گردم شهرستان. جایی برای خواب پیدا کرده‌‌ام.»
می خندد. می‌گوید: «گرمخانه خوب است اما مرا راه نمی‌دهند. می‌گویند برای تو جا نداریم. تا دوهفته پیش در ایستگاه‌های ابتدایی و انتهایی می‌ایستادند. ما هم یادگرفته بودیم یک ایستگاه مانده به آخر پیاده شویم. من دوست دارم به گرمخانه بروم اما می‌گویند تو مشکل داری، معتادی اما من معتاد نیستم. الآن یک هفته است که از آنها خبری نیست.»
● اتوبوس شب به پایان راه می‌رسد
در پایانه غرب به سراغ مسئول خط می‌روم. او از جواب دادن شانه‌خالی می‌کند. می‌گوید باید با روابط عمومی صحبت و هماهنگ کنم. از شکایت رانندگان می‌گویم. می‌گوید: «می‌توانند نیایند.»
از او چیزی نمی‌شود پرسید و حتی فهمید.
● ایستگاهی دیگر
دوباره به ایستگاه می‌روم. این بار مهدی همراهم می‌شود. پسر ۲۰ ساله‌ای که بعد از فوت پدر ، مادرش ازدواج می‌کند و او نیز از خانه فرار می‌کند. از سه سال گذشته که از خانه بیرون زده است در آشپزخانه کار می‌کرده و همانجا نیز می‌خوابیده است، اما حالا آنجا را تعطیل کرده‌اند. می‌گوید: «یک هفته است که شب‌ها در اتوبوس می‌خوابم. همه را می‌شناسم. می‌دانم کدامشان معتاد است و کدامشان سرکار می‌رود با همه آنها آشنا هستم.»
از مسیر اتوبوس‌های هر شبش می‌گوید: «به‌غیر از اینجا خط ‌آزادی- خاوران هم هست اما رانندگان آنجا اگر به چشمشان آشنا بیایی و بفهمند برای خوابیدن سوار و پیاده می‌شوی سوارت نمی‌کنند اما این خط راحت‌تر و بهتر است. راننده‌های آن نیز مهربان‌تر هستند.» پیشنهاد معرفی به گروهی را می‌دهد که به صورت گروهی و اکیپی سوار اتوبوس می‌شوند. می‌گوید: «همه با هم سوار می‌شوند و با هم مواد مصرف می‌کنند.»
زمانی که صحبت از مصرف مواد می‌شود یاد حرف‌های راننده یکی از اتوبوس‌های شب می‌افتم. می‌گفت: «از داخل آئینه حواسم به همه هست. اجازه مصرف مواد به کسی را نمی‌دهم.» اما اتوبوس دراز است و انتهای آن محل مناسبی برای مخفی شدن از تیررس راننده و...
راننده می‌گفت: «سیستم گرمایشی- سرمایشی اتوبوس به گونه‌ای است که هوا را می‌چرخاند اگر بوی سیگار یا مواد به مشامم برسد، متوجه می‌شوم و برخورد می‌کنم.»
با این همه قرار نیست همه مواد یا سیگار بکشند.
مهدی می‌گوید:‌ «خیلی از اینها تزریقی هستند. صندلی‌های کناری در آخر اتوبوس، از دید راننده مخفی می‌ماند. هر کس که بخواهد تزریق کند اینجا بهترین جاست. یک عده هم قرص می‌خورند. قرص خوردن احتیاجی به مخفی‌کاری ندارد.»
در ایستگاه منتظر می‌شویم. چند اتوبوس شب، از مسافران آماده به خواب پر می‌شود اما خبری از آن گروه نمی‌شود. در میان تمام افرادی که سوار اتوبوس می‌شوند ناگهان نگاهم به زنی می‌افتد، تنها زنی که در این مدت سوار اتوبوس شده است.
مهدی می‌گوید: «زن‌ها هم از مسافران ثابت هستند اما تعدادشان کم است. خوشبختانه تا این لحظه ندیده‌ام کسی به آنها کار داشته باشد. همه یا در فکر خواب خود هستند یا در حال‌ و هوای موادی که مصرف کرده‌اند. از آن‌گروه خبری نمی‌شود.» می‌گوید: ممکن است به‌خط خاوران رفته باشند. با این حال از من جدا می‌شود اما در لحظه خداحافظی می‌گوید: «به ترمینال غرب می‌روم. آنجا هم پاتوق کارتن‌خواب‌هاست.»
خوشحال است که قرار است از اول هفته در یک آشپزخانه کار کند و شب‌ها نیز همان‌جا بخوابد. خوشحال است چرا که به گفته خودش در این مدت آلوده چیزی نشده است، نه مواد و نه قرص. می‌خواهی خوابیدن را در اتوبوس شب امتحان کنی، درکنار تمام کسانی که جایی برای خواب ندارند.
سوار می‌شوی و به انتهای اتوبوس می‌روی، جایی که از دید راننده دور باشد. می‌نشینی و در خلوت خود سوار شدن مسافران اتوبوس را می‌بینی.
هیچ‌کس با دیگری حرفی نمی‌زند. همه در حال خود هستند. مسافر روبه رو نیز در خواب است اما دمادم حرکاتی را انجام می‌دهد. انگار در حال انجام کاری است. مسافر بغل دستی‌ام می‌گوید: در فضاست قرص مصرف کرده.
مسافر دیگری به کنار ما می‌آید. در گوشه‌ای می‌نشیند آب دهانش بی اختیار در فضا رها می‌شود کنترلی بر رفتار خود ندارد. دمپایی از پایش می‌افتد. قدرت خم شدن ندارد اما از ترس دزدیده‌شدن سعی می‌کند آن را به پا کند.
● ایستگاه آخر
عقربه‌های ساعت به ۵/۴ بامداد نزدیک شده‌اند کم کم مسافران دیگر در ایستگاه‌ها پیدا می‌شوند. این ساعت برای عده‌ای ساعت رفتن به محل کار است.
اتوبوس شب به فلق نزدیک می‌شود. اتوبوس تا به پایانه شرق برسد فلق کامل می‌شود اما مسافران شب هنوز در حال‌ و هوای خواب شبانه خود هستند یا شاید در فکر پیدا کردن محلی که بتوانند خستگی را از خود دور کنند.
وحید حاجی‌خانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید