شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

تعارف و شکسته نفسی در چپروی


تعارف و شکسته نفسی در چپروی
مکتب فرانکفورت با یک چرخش ۱۸۰ درجه ای از مارکسیسم سنتی، کانون تسلط در جهان نوین را عامل فرهنگی می داند. وضعیتی که بشر غربی در آن قرار گرفته را عدم عقلانیت عقلانیت ( مارکوزه، ۱۹۶۴) می خواند.
رشد جریان چپ مارکسیستی در محیط های آکادمیک که در نگاه اول بیشتر به یک کمدی شبیه می ماند، در یک نگاه عمیق تر مسئله ای است در خور تامل و بررسی. مسئله ای که امروز توجه روشنفکران ما را هم کم کم به سوی خود جلب می کند. (ر.ک به نوشته های حمید رضا جلایی پور و عباس عبدی در شماره اول روزنامه هم میهن، اشاره مرتضی مردیها به تاخت و تاز چپ ارتودکس در دانشگاههای ما در مقاله فلسفه حرمت فکر در شماره بهمن فصلنامه مدرسه و اشاراتی از این دست)
لذا بر آن شدیم تا سیری را از تحول چپ مارکسیستی در دنیا ارائه دهیم تا اینکه مشخص شود مارکسیسم سنتی تا چه حد در مواجهه با واقعیت اجتماعی دستخوش تغییر شده و امروز فارغ از درست یا غلط بودنش چه جیزی از آن باقی مانده و قابل استفاده است. آنچه به نظر می رسد مورد غفلت چپ مارکسیستی در ایران قرار گرفته و باعث شده که در اثر این عقب ماندگی فکری هنوز در پی دو قطبی شدن جامعه و تقابل طبقه کارگر و سرمایه دار یاشد و دل به انقلاب پرولتاریایی ببندد و صنف معلم را بی هیچ توجیهی طبقه معلم بخواند و باز بی هیچ توجیهی منافع آن را همراستا با طبقه کارگر بداند ( چه معلم اصولا مالک ابزار تولید خود است چون ابزار تولیدش فکر او است و لذا هیچ گاه در چارچوب تعریف مارکسی طبقه کارگر نمی گنجد.) و همچنان در پی ساختار شکنی و حرکات رادیکال باشد.
لذا به عنوان اصلی ترین نحله مارکسیسم متاخر به بررسی کوتاه اندیشه های متفکران مکتب فرانکفورت در مقایسه با مارکسیسم سنتی مارکس و انگلس و با نگاه تطبیقی به وضعیت جامعه خود پرداخته ایم.
۱) پیشینه فلسفی مکتب فرانکفورت ( بررسی کوتاه اندیشه مارکسیسم هگل گرا و به طور مصداقی جرج لوکاچ و آنتونیو گرامشی)
یکی از مهمترین ویژگی های تحول اندیشه مارکسیستی (به اعتقاد نویسنده این سطور) استحاله آن از بدیلی برای سرمایه داری به انتقادی بر آن است که در اثر مواجهه با واقعیت تاریخی ( ناکامی حکومت کمونیستی در بلوک شرق و اتفاق نیفتادن انقلاب کارگری در ممالک توسعه یافته و صنعتی غرب بر خلاف پیشبینی مارکس) و احساس نیاز برای کنار آمدن با واقعیت اجتماعی شکل گرفت. مهمترین نمایندگان این تحول را می توان لوکاچ و گرامشی نامید که با تجدید نظر طلبی های خود در مارکسیسم سنتی راه را برای تحولات بعدی و مکتب فرانکفورت باز نمودند.
الف) جرج لوکاچ ( ۱۸۸۵ – ۱۹۷۱)
در بررسی سیر تحول ( به تعبیر من استحاله) نظریه مارکسیستی از آغاز تا رسیدن به مکتب فرانکفورت، آنچه توجه به آن بسیار ضروری است، روند تدریجی کم رنگ شدن المان های اصلی مارکسیسم اولیه در اثر مواجهه آن با واقعیت های سرمایه داری است و جالب اینجا است که تمام وابستگان به این مکتب خود را مفسران راستین مارکس می دانستند و دیگر وامداران اندیشه مارکس را به کج فهمی نظریات او متهم میکردند. در واقع آن چیزی که می خواهم روی آن تاکید کنم این است که هر نظریه جامعه شناسانه هرچند هم قدرتمند و کاریزماتیک هرگاه در نبرد با واقعیت عینی مغلوب شود، خواه ناخواه در مقابل غالب ( واقعیت) سر تعظیم فرود می آورد و سعی می کند با تجدید نظر طلبی راهی برای ادامه حیات خود بیابد و در عین حال احساس نوستالژیک پیروی صادقانه از نظریه اولیه را در خود حفظ کند، در صورتی که اگر بتواند دست از اسطوره سازی کور خود بردارد می تواند دور از عینک تعصب دنیا را ببیند و تحلیل کند و آنگاه دیگر نیازی نیست حتما نظریه خود را صادقانه پیرو این و آن بداند.
در گذار از مارکسیسم سنت گرا که انقلاب پرولتاریایی و سقوط سرمایه داری را بر اساس قوانین جبری سرمایه داری حتمی می دانستند و در نتیجه جایی برای عمل سیاسی قائل نبود ( انگلس، کائوتسکی)، جرج لوکاچ برجسته ترین چهره مارکسیسم هگل گرا به اندیشه هگل و برقراری ارتباط دیالکتیک میان اندیشه و عمل اجتماعی و بین ساختارهای اقتصادی و نظامهای فکری بازگشت و به انتقاد از جبرگرایان اقتصادی در بی اهمیت دانستن کنش سیاسی پرداخت. در واقع لوکاچ تلاش می کرد با کم کردن وزن اقتصادی نظریه سنتی ( به عنوان مثال با بسط مفهوم طلسم انگاری کالای مارکس به چیز وارگی که فرد نه تنها نسبت به کالای ساخته خویش بلکه نسبت به تمام واقعیت های ساخته دست خویش اعم از جامعه و قانون و دولت و کالا بیگانه می شود) نقش ارادی کنشگران را زیاد کند. در واقع او با این کار از اهمیت فزاینده ای که جبرگرایان به عامل اقتصادی به عنوان زیربنای جبری شکل دهنده تمام وقایع می دادند، می کاهد و بر اهمیت نقش ارادی و خلاقانه کنشگران می افزاید. البته لوکاچ در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی، همچنان پرولتاریا را تنها طبقه دارای گنجایش پروراندن آگاهی طبقاتی می داند ( که صد البته تاریخ نشان داد این سرمایه داری است که قدرت هضم طبقه کارگر در خود را دارد) که خود تحلیلی بر پایه عامل اقتصادی است، اما خواهیم دید دیر زمانی تا آنگاه که آنتونیو گرامشی دیگر نماینده مارکسیسم هگل گرا، با طرح مفهوم هژمونی فرهنگی ضربه ای دیگر بر پیکر عامل زیربنا یعنی اقتصاد وارد کرد، باقی نمانده بود و این شاهدی بر تداوم سیر دور شدن مارکسیسم از عامل اقتصادی به عنوان عامل تعیین کننده، در اثر ناتوانی این عامل در تبیین واقعیت اجتماعی است. تا آنجا که چندی بعد هربرت مارکوزه رسما اعلام کرد " طبقه کارگر دیگر مرده است " و این گسستی عمیق از سنت مارکسیستی اولیه در جدال با واقعیت عینی بود.
ب) آنتونیو گرامشی
در واقع اگر لوکاچ را بنیانگذار مارکسیسم غربی نامیده اند، گرامشی را باید بنیانگذار جدایی از زیربنا دانستن اقتصاد و گسست از مارکسیسم اقتصادی و رجوع به حوزه فرهنگ نامید. در واقع گرامشی پل گذار از مارکسیسم سنتی به نومارکسیست های فرانکفورتی است. او معتقد بود که توده ها توان رسیدن به خودآگاهی را ندارند و باید نخبگانی باشند تا این خودآگاهی را به آنان تزریق کنند و آنها را برای عمل انقلابی مهیا نمایند.
گرامشی با مطرح کردن مفهوم تفوق (Hegemony) فرهنگی، راه اصلی را برای ورود نسل بعدی یعنی فرانکفورتی ها به حوزه فرهنگ و گسست کامل از حوزه اقتصاد و بی معنا شدن جدال طبقه کارگر و سرمایه دار را فراهم کرد.
تفوق به معنای تسلط طبقه سرمایه دار بر روی بخش عمده طبقه روشنفکر و مسلط دانستن نقش سرمایه داری در پرورش روشنفکرانی که با تبلیغ اندیشه های سرمایه دارانه توده ها را به موافقت با سرمایه داری می خوانند، می باشد. لذا گرامشی نقش عمده ای را برای تجمع نخبگان در حزب کمونیست برای مبارزه با این فرآیند و جایگزین کردن رهبری فرهنگی کمونیستی به جای سرمایه داری تاکید داشت. در واقع او معتقد بود عامل اصلی سازمان یابی جامعه مدنی سازمان روشنفکری است و نه سازمان اقتصادی و مسئله اصلی او بررسی مکانیسم های موجود در جامعه برای دستیابی به وفاق جمعی است. نکته بسیار مهم در اینجاست که سال ها بعد خلف او هابرماس هم در جستجوی یافتن مکانیسمی برای دستیابی به تفاهم ارتباطی بین جمع بود، اما اولی هنوز به وفاق به معنای ابزار اصلی انقلاب و تغییر ساختار می نگریست و دیگری به نوگرایی به دید یک طرح نا تمام می نگرد و از مابعد نوگرایی هم انتقاد میکند. این واقعیت است که دیگر هابرماس هم به انقلاب نمی اندیشد.۲) بررسی کوتاه سیر تحول مکتب فرانکفورت از زمان تاسیس تا کنون ( بررسی کوتاهی درباره هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه)
در سال ۱۹۲۳ و با ایجاد موسسه تحقیقات اجتماعی در شهر فرانکفورت بنیان یک نحله فکری ریخته شد که بعدها به عنوان مکتب فرانکفورت یا صاحبان نظریه انتقادی از شهرت زیادی برخوردار گشت. حدفاصل سالهای ۳۳-۱۹۲۳ اعضای موسسه فقط به مطالعاتی پیرامون ماتریالیسم تاریخی پرداختند. اما از سال ۱۹۳۳ و همزمان با تبعید بنیان گذاران موسسه به آمریکا ( به خاطر مخالفتشان با حکومت فاشیستی هیتلر و دولت نازی)‌ دوره دوم مکتب آغاز شد که در آن هورکهایمر به عنوان رئیس موسسه انتخاب شد و در سال ۱۹۳۷ با انتشار مقاله " نظریه سنتی و انتقادی " و پس از آن کتاب دیالکتیک روشنگری توسط هورکهایمر و " خرد و انقلاب " توسط مارکوزه بنیانهای نظریه انتقادی پی ریزی شد. رویگردانی از طبقه کارگر به عنوان طبقه پیشرو در مارکسیسم سنتی و اعتقاد به استحاله این طبقه در سرمایه داری و حمایت از جنبشهای دانشجویی و حوادث ۱۹۶۸ اروپا به عنوان قشر پیشرو و جایگزین ( یعنی روی آوردن به روشنفکران و نماد آن یعنی دانشجو) در این دوره شکل گرفت.
نظریه انتقادی با الهام از افکار مارکس در تحلیل انتقادی افکار فلسفی به انتقاد از جنبه های گوناگون زندگی اجتماعی و فکری پرداخت. انتقاد از تفسیر جبرگرایان اقتصادی و عدم پرداختن آنها به حوزه فرهنگ ( متاثر از آنتونیو گرامشی)، انتقاد از نادیده گرفته شدن کنشگران در اثبات گرایی (positivism) و شیئ انگاری واقعیت توسط آنها، انتقاد از جامعه شناسی به خاطر محافظه کاری و پذیرش وضعیت موجود و انتقاد از جامعه نوین بدنه اصلی نظریه انتقادی را تشکیل دادند.
اما قبل از آنکه به انتقادات فرانکفورتیها از جامعه نوین بپردازم می خواهم تاکید کنم که اندیشه در بستر واقعیت خودش رشد می یابد و کپی برداری از اندیشه ها برای جوامع مختلف ناشی از تعارف و شکسته نفسی و حل شدن در یک اندیشه است. لذا هرگز نباید فراموش شود که این اندیشه ها در جوامعی رشد پیدا کرده که در اوج صنعتی شدن قرار داشتند و بسیاری در آن فضا، نازیسم هیتلری را برآمده از دل سرمایه داری و فرزند نامشروع آن می دانستند. این اندیشه ها در جامعه ای رشد پیدا نکرده که در ابتدای راه گذار به مدرنیسم است و هنوز آن را در حال توسعه می نامند، لذا هرگونه انتقال چنین اندیشه هایی بدون تحلیل و روشن سازی زمینه آن برای مخاطب و مقایسه شرایط با شرایط بومی سم مهلک فکری است. ترجمه این همه کتاب درباره پست مدرنیسم با مضمون های خروش و عصیان بر علیه فضای مکانیکی مدرنیته، برای جامعه در حال گذاری که هنوز از مشکلات پارادایم سنتی نظیر حقوق شهروندی، مشارکت مدنی، آزادی بیان، ذهنیت استبداد زده، نداشتن حافظه تاریخی و... رنج می برد، اهرمی میشود برای کوبیده شدن جامعه مدرن با ابزار پست مدرن اما با ذهنیت سنتی !!!.
مکتب فرانکفورت با یک چرخش ۱۸۰ درجه ای از مارکسیسم سنتی، کانون تسلط در جهان نوین را عامل فرهنگی می داند. وضعیتی که بشر غربی در آن قرار گرفته را عدم عقلانیت عقلانیت ( مارکوزه، ۱۹۶۴) می خواند. تکنولوژی را سرکوبگر و راهگشای توتالیتاریسم می داند و راه نجات از دست آن را انقلابی می داند که تکنولوژی را خدمتگذار انسانهای آزاد سازد و انسان را از آنچه صنعت فرهنگ و فرهنگ توده ای ( فرهنگی که با ایجاد آگاهی کاذب با استفاده از ابزارهای سلطه نظیر تکنولوژی، خود را مشروع و توده را پیرو خود می سازد) می نامند، رهایی بخشد. انقلابی که مسلما انجام دهنده آن دیگر پرولتاریا نیست. فرانکفورتیها معتقدند با پایان جنگ جهانی دوم و تنعم بعد از جنگ جهانی دوم تناقضهای اقتصادی داخلی به طور عام و کشمکش طبقاتی به طور خاص تا اندازه ای ناپدید گردید و این نکته ای است که کسانی که امروز از مبارزه پرولتاریایی و انقلاب توده ای و ساختارشکن دم می زنند به شدت نیازمند توجه به آن هستند. فرانکفورتیها با دریافت این مطلب که نظام اقتصادی شوروی با وجود تفاوت یک پارچه با سرمایه داری از آن سرکوبگرتر شد ریشه سرکوبی را در تسلط فرهنگی و آنچه هابرماس مشروع سازی خواند، یافتند.
۳) بررسی اندیشمندان متاخر حوزه نظریه انتقادی ( یورگن هابرماس)
اما نماینده نسل متاخر و تنها نماینده برجسته مکتب فرانکفورت یورگن هابرماس است. هابرماس نقطه شروع کار خود را مارکس قرار می دهد و مشکل مارکس را تقلیل کنش خودآفریننده بشر به کار می داند.هابرماس میان دو نوع عقلانیت یعنی عقلانیت /کنش معقول و هدفدار و عقلانیت / کنش ارتباطی و به تبع آن میان دو نوع جهان یعنی نظام / جهان حیاتی تمایز قائل میشود. او جهان حیاتی را مکانی متعالی میداند که گوینده و شنونده در آن ملاقات می کنند و به طور متقابل دیدگاه هایشان را مطرح میکنند که گفته هایشان با جهانشان سازگاری دارد... و در همین جای است که آنها میتوانند اعتبار این داعیه ها را انتقاد یا تایید کنند، عدم توافقهایشان را از میان بردارند و به توافق برسند.
از سوی دیگر در تحلیل نظام به اهمیت کارکردی هر پدیده برای ابقای جامعه نظر دارد.
هابرماس معتقد است امروز میان نظام و جهان حیاتی شکافی وسیع وجود دارد و نظام به عنوان نماد عقلانیت ابزاری مجال را برای عقلانیت ارتباطی تنگ کرده و آن را مورد استعمار قرار می دهد. نظام مظهر آن اندیشه ای است که هدف نهایی اش توسعه هرچه بیشتر صنعتی و تولید انبوه برای مصرف است و تنها تفکر مهم برای آن تفکر موافق با این سیستم است. بدین سان نظام به عنوان مظهر پول در نظام اقتصادی و قدرت در نظام سیاسی با روشهای تضییق ارتباطات نسبت به جهان حیاتی به عنوان عرصه تفاهم ارتباطی خشونت می ورزد. لذا هابرماس برای رهایی از استعمار جهان حیاتی به جنبشهایی چشم می دوزد که برای برابری بیشتر، محیط زیست سالمتر، تحقق نفس افزونتر و صلح تلاش می کنند. امید هابرماس این است که چنین جنبشهایی عرصه تاخت و تاز نظام را بر جهان حیاتی تنگ کند تا ایندو بتوانند در خدمت تقویت و غنی سازی متقابل هم کار کنند تا حوزه عمومی که در واقع نماینده بسط جهان حیاتی است شکل گیرد و اینگونه همه بتوانند در فضایی آزاد بگویند و بشنوند و به تفاهم برسند.
واقعیت این است که امروز چپ جدید به شدت و سرعت از عقاید و آرمانهایی چپ سنتی فاصله میگیرد که این الزام واقعیت تاریخی است و در واقع به نظر می رسد آنچه امروز از مارکسیسم باقیمانده و حیات دارد انتقادی بر سرمایه داری است و نه بدیلی برای آن (چنانکه حتی تا ۵۰ سال پیش بود) و لذا دیگر دم از انقلاب زدن بی معنی است چون بدیلی برای سیستم موجود ندارد و فکر نمیکنم کسی بخواهد آنچه را که هست ویران کند بدون آنکه جایگزینی برای آن داشته باشد ( که تازه در صورت وجود و عملی شدن آن بدیل فرضی هم تجربه شوروی کمونیستی و استالینسم را تکرار کند یا نه). لذا بهتر است امروز همه به اصلاح بیندیشیم و نه انقلاب.
نکته بسیار مهمی که می خواهم در انتها به آن اشاره کنم، این است که ما حتی نیامده ایم تاریخ تحولات غرب را به دقت بخوانیم تا سر مواضع آنها دیر نرسیم. این واقعیت که امروز دست کم ۲۰ سال است که دیگر خود مارکسیست ها هم دم از انقلاب نمی زنند، واقعیتی است در خور تامل و اینکه اکنون و در جامعه خود هنوز ساختارشکنانی را می بینیم که به رفتن ره صدساله در یک شب می اندیشند و به روی اندیشه های خود لعابی از مارکسیسم و لو شکل متاخر آن می پوشانند، نشان از همان تاخیر ما در فهم واقعیت های تاریخی دارد و حاصل آن داروهایی است که باید سال ها قبل مهر انقضا بر پیشانی شان می زدیم.
داروهایی که با حضور امروزشان در بازار فقط و فقط فضا را مسموم می کنند، چون تاریخ گذشته اند. این توصیه ای است که ۵۰ سال پیش چپ های ایرانی نادیده گرفتند،آنجا که ایرج کشکولی ( عضو مائوئیست حزب توده) که دوره ای را برای تعلیم به چین رفته بوده است (و جالب اینکه در اوج انقلاب فرهنگی مائو وارد پکن شده است) می نویسد :"استادان چینی همواره قبل از شروع درسها می گفتند رفقا این تجربه انقلاب چین است، نباید کپی برداری کنید..." و می افزاید زبان حال اعضای سازمان انقلابی این بود: "ما می گفتیم تعارف و شکسته نفسی می کنند". مبادا ما هم بعد از ۲۰ سال فکر کنیم تعارف و شکسته نفسی می کنند، نه! تعارف نیست، دوران انقلاب و ساختارشکنی به سر آمده است.
نویسنده: علیرضا - ذاکری
منابع :
۱ – ریتزر، جورج، نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، تهران، انتشارات علمی، چاپ دهم، ۱۳۸۴
۲ – دکتر آزاد ارمکی، تقی، نظریه های جامعه شناسی، تهران، انتشارات سروش، چاپ دوم، ۱۳
۳- گفتگوی حمید شوکت با مهدی خانبابا تهرانی، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران، تهران، شرکت سهامی انتشار، ۱۳۸۰
۴- گفتگوی حمید شوکت با ایرج کشکولی، نشر اختران
۵- در دفاع از «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، دنباله‌روی دیالکتیک، گئورگ لوکاچ، ترجمهٔ حسن مرتضوی، نشر آگاه، چاپ اول:بهار ۱۳۸۳
۶- تاملی در وحدت اندیشهٔ لنین، گئورگ لوکاچ، ترجمه: حسن شمس‌آوری، علی‌رضا امیرقاسمی، نشر و پژوهش دادار،‌چاپ اول:‌پاییز ۱۳۸۱ تهران
۷ – روزنامه هم میهن، شماره اول ۲۳/۲ / ۸۶
۸- مقاله " فلسفه حرمت فکر"، مرتضی مردیها، فصلنامه مدرسه، بهمن ۸۵
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید