یکشنبه, ۲۲ مهر, ۱۴۰۳ / 13 October, 2024
مجله ویستا


جاده‌ی خاکستری و فولادی


جاده‌ی خاکستری و فولادی
باد به شدت می‌وزید و با سیلی محکم بر پنجره کهنه و شکسته‌ی اتاق می‌کوفت. باد دانه‌های باران را‌، یگان یگان از درزها و سوراخ‌های پنجره به داخل اتاق می‌فرستاد. اتاق سرد بود و دانه‌های باران که به داخل می‌آمدند به سردی اتاق می‌افزودند. سکینه که از خنک می‌لرزید، زانو‌هایش را بغل گرفته، نزدیک شوهرش نشسته و به او خیره خیره نگاه می‌کرد. شوهرش را خواب برده بود. شوهرش تند تند نفس می‌کشید و بلند بلند خُرخُر می‌نود.
سکینه پس از آن که لحظه‌ها، به چشمان گود رفته و چُقرچُقر شوهرش و الاشه‌های گود رفته‌ای او نگاه نمود از جایش بلند شد و رفت آن گوشه‌ی اتاق نشست، پشت به دیوار تکیه داده چشمانش را بست.
دیوار سرد بود. سردی دیوار به پشتش راه یافت نیافت اما، پشتش را نیش زد. سرفه‌اش گرفت‌. با شتاب گوشه‌ای چادرش را نزدیک دهانش برد، تا از صدای سرفه‌اش شوهرش را بیدار نکند. شوهرش بیمار بود. چند ماه می‌شد که بیمار شده و بیماری زمینگیرش گردانیده بود. در روزهای اول که شوهرش مریض شد، زن همسایه که هم گپ و همراز سکینه بود، برای سکینه گفت‌:
ـ او خواهر این قسم دست زیر الاشه نشین! یک بار برو پیش فالابین‌. برو روی طالع بابه بچه‌ات را باز کن. ببین که چرا یکی و یکبار بابه بچه‌ات‌، این طور شد؟ او را کسی جادو مادو نکرده باشد!
سکینه به حرف زن همسایه نمود و رفت نزد فالبین. فالبین فال او را دیده گفت:
ـ شوهرت را جن زده و جن در جانش خانه کرده است. باید جن از جانش دور شود. پس از آن شوهرش را برد نزد ملا. ملا روزها دم و دعا خواند و برایش تعویذ و طومار داد. سکینه تمامی دار و ندارشان را فروخت و شکرانه ملا نمود، اما شوهرش شفا نیافت. برای سکینه گفتند‌: باید از ملا و تعویذ و طومار بگذرد و او را ببرد نزد داکتر. داکتر نیز روزها برای بهبود او کوشید و دارو و دوا داد، اما او روز به روزبدتر می‌شد و آن بیماری روز به روز حال او را خراب و خرابتر می‌ساخت و از پای می‌انداختش. برای سکینه گفتند: که ببردش به بیمارستان. هر بیمارستانی که او را می‌برد می‌گفتند:
ـ جا نداریم‌. بستر خالی نسیت‌. اتاق‌ها همه پُر هستند!
وقتی سکینه می‌گفت :
ـ در یک گوشه‌ای اتاق برایش بستر بگذارید.
آنها با خشم برایش جواب می‌دادند:
ـ چشم نداری‌؟ کور هستی؟ نمی که در هلیز یک بلست جای نمانده است؟ چشمت را باز کن ببین که در دهلیز جای تیر شدن نیست!
و سکینه بدون این که حرف دیگری بزند، با دل پُر غصه‌، سر را پایین می‌انداخت‌، اندوه بار از آن جا می‌رفت سوی بیمارستان دیگر.
سر انجام پس از هزار عذر وزاری‌، التماس و گردن پتی‌، در یک بیمارستان شهر، در یک گوشه یی دهلیز روی زمین بسترش را گذاشتند. سکینه برای پول دوا و داروی شوهرش‌، مجبور شد با شکم برآمده، که چند ماه حامله بود‌، دنبال کار برود. او به هرطرف سرزد‌. از حمام زنانه گرفته تا مکتب دخترانه، ولی همه‌ی آن جاها را بسته یافت و کاری دستگیرش نشد.
یک روز به خاطر یافتن کار در جاده‌ی عمومی سرگردان روان بود، که ناگهان صدای فیر شروع شد و به یک مژه به هم زدن، باران مرمی در جاده شروع گردید. به سوی که دید صدای فیر بود و باران مرمی. مردم وحشتزده به هر طرف جاده می‌دویدند و می‌کوشیدند تا خود را پت و پنهان نمایند. یگان نفر همان جا، روی زمین، دراز افتیده بودند. درست مثل مرده‌ها. آنان نه مرده بودند. از ترس بر روی زمین دراز افتیده بودند. بسیار دیگربا عجله به سوی پس کوچه‌ها می‌دویدند. یگان تای آنان نمی‌دانستند، که کجا می‌روند. آنان مقصد خود را پنهان می‌کردند. سکینه نیز به سوی یک پس کوچه دوید و با شتاب دروازه‌ی یکی ازخانه‌ها را زد.
سکینه نفس نفس می‌زد. قلب‌اش در سینه‌اش تند می‌تپید. قلب‌اش درست مثل قلب پرنده‌ای کوچکی می‌تپید‌، که از دست شکارچی فرار کرده باشد. سکینه ترسیده بود‌. زیاد ترسیده بود. از ترس زبانش خشک شده بود زبانش از خشکی در کامش چسپیده بود. پاهای سکینه می‌لرزیدند. پاهایش توانش را از دست داده بودند.
پس ار لحظه یی، پسرکی دروازه‌ای حویلی را باز نمود. سکینه بدون آن که فکر نماید حویلی کس دیگری است‌، خود را داخل حویلی انداخت، چنان که گویی حویلی خود‌شان است. در آن لحظه، برای او بی تفاوت بود، که حویلی کس دیگری است. او از شر مرمی آن جا آمده بود. آمده بود تا کشته نشود. شیمه از دست‌های او رفته بود. رنگ‌اش پِک پریده بود. رنگ‌اش چون کهربا می‌نمود. عقده راه گلو اش را گرفته بود.
سکینه همین که داخل حویلی شد‌، نزدیک دروازه‌ای حویلی‌، بر زمین نشست. زمین پُر نَم بود وتر. برای سکینه در آن لحظه، بی تفاوت بود که زمین پُر نَم بود و تر. او درآن جا‌، بالای زمین آرام گرفت. به دیوار تکیه داد و آهسته آهسته پاهایش را دراز نمود. پاهایش برهنه بودند. در حقیقت یادش نبود که کجا بوتهایش را رها کرده بود.
زنی با شتاب از اتاق پایین شد و آمد نزد سکینه‌.
ـ در این روز بد کجا می‌رفتی؟
زن این را گفت و با ترحم به سکینه نگریست.
سکینه نتوانست جواب بگویید. توان حرف زدن را نداشت. توان حرف زدن از او ربوده شده بود. شاید هم حرف او را نشنیده بود و شاید هم نخواست جواب او را بگوید. سکینه همان گونه سر در گریبان و بی‌حال بود. آن زن قول سکینه را گرفت، به مشکل از زمین کندش و بردش دهلیز. او سکینه را همان جا رها کرد و پس از لحظه یی با گیلاس آب آمد. او سر سکینه را بلند کرد، گیلاس آب را نزدیک دهانش برده گفت:
ـ بگیر کمی آب بنوش.
سکینه با شنیدن صدای او، چشم‌هایش را نیمه باز نمود، به زن نگریست و چند جرعه آب نوشید و چند قطره اشک از گوش‌های چشمانش شرزد پایین.
دست‌های سکینه هنوز هم می‌لرزیدند و رنگ‌اش هنوز هم چون کهربا می‌نمود.
ـ خواهرک‌، در این روز بد کجا می‌رفتی؟!
زن این را از سکینه پرسید و دوباره گیلاس را نزدیک دهن او برد.
سکینه کنده کنده گفت:
ـ پشت ... پشت کار!
آن زن اندکی صدایش را تغیر داد، چنان که گویی‌، می‌خواست تقلید صدای سکینه را بگیرد:
ـ پشت کار! ... مگر نمی‌بینی در شهر چه حال است!؟ سیاه سر(زن)هستی‌، در این طور روزها، از خانه بیرون مشو.
سکینه که گریه‌اش گرفته بود، با چشمان پُراشک‌، زهر خندی زد و هیچ نگفت.
بعد از آن که صدای فیرآرام شد، سکینه، ترسیده ترسیده از آن جا رفت.
روزها، یکی بعد دیگری چو خوشبختی او فرار می‌کردند و سکینه همان گونه از کوچه‌یی به کوچه‌یی سرگردان دنبال کار تا می‌رفت و بالا، تا این که در دوبی خانه آن بیمارستانی که شوهرش بستری بود، برایش کار پیدا شد. سکینه در آن جا با زن دیگری روجایی‌‌های بسترهای بیمارستان را می‌شست. شستن یگان روجایی‌ها برای او خیلی مشکل بود. آنها چنان خون آلود وپُر از چرک زخم بیمار می‌بودند، که او هرچه می‌کوشید، رنگ خون و لکه‌های چرک زخم بیمار از آنها نمی‌رفت. گاهی هم بوی خون و بوی چرک زخم بیمار، دماغش را می‌آزرد. دلش بالا بالا می‌گردید و حالش بهم می‌خورد. برایش دلبدی دست می‌داد، آن گاه با شتاب می‌رفت در گوشه‌یی استفراغ می‌نمود. هنگام استفراغ نمودن‌، دل و درونش به‌هم می‌خورد. پرده‌های دلش را درد شدیدی چنگ می‌زد. سکینه فکر می‌کرد، پرده‌های دلش پاره می‌شوند. او باهمان حالت بد می‌رفت کارش را دنبال می‌کرد. چون می‌ترسید، هرگاه او را می‌دیدند،که کار نمی‌کند، اخراجش نکنند.
شکم سکینه‌، آرام آرام بالا می‌پرید و او همچنان می‌رفت بیمارستان کار می‌کرد. در آن‌جا همین که لحظه‌یی فرصت برایش دست می‌داد، چادرش را به سرش جابجا می‌کرد می‌رفت سراغ شوهرش‌. با دیدن شوهر، زار زار می‌گریست و با خود می‌گفت:
ـ خدایا! رحم کن این چه درد بی درمان است که درجان‌اش خانه کرده است!
در روزهایی که سکینه کار می‌رفت، یک روزصبح، که آفتاب تازه سرزده بود و نور کمرنگ‌اش بر کوچه می‌تابید‌، سکینه تازه از دروازه‌ی خانه برآمده بود، که چند نفر تفنگدار جلواش را گرفتند و با خشم غریدند:
ـ کجا می‌روی؟
سکینه از صدای آنها به شدت تکان خورد و درجایش میخکوب شد و هیچ نه گقت.
یکی از آن تفگداران بار دیگر صدا زد:
ترا می‌گوییم! او بی حیا‌، کجا؟
سکینه کم حوصله شده به جواب گفت:
ـ به شما چه که کجا می‌روم!
یکی دیگری از آن تنفگداران که ریش تنک داست و هنوز ریشش پُر نشده بود، جلوتر آمد. او قد بلندتر از متوسط داشت. شف دستارش تاساق پایش، درست برابر به دامن پیراهنش دراز بود. موزه‌های عسکری خاک آلود را بدون آن که بند‌هایش را بسته باشد، به پاداست. شاید او فراموش کرده بود تا بند‌های بوتش را بسته نماید. شاید هم کمتر بوت می‌پوشید. شایدهم هیچ عادت به بوت پوشیدن نداشته و همیشه پای لچ می‌بود. هر چه بود برای سکینه بی‌تفاوت بود. او جلوتر به سکینه آمده‌، گفت:
ـ ترا می‌گویم او بی‌شرم!
سکینه شرمش آمد، سرش را انداخت پایین‌. سرسکینه همچنان پایین بودکه، آن تفگ به دست با مشت محکم زد به بیخ گوش سکینه و بعد چند مشت دیگر هم زد به سرش.
چادر سکینه افتاد از سرَش پایین، به دنبال آن خودش خورد به زمین. بیخ گوش سکینه سرخ شده بود. سرخ و کبود. گوشش بنگ بنگ می‌کرد. پیش چشمانش چیزی مثل ستاره بِل بِل می‌نمود. سرش را درد گرفته بود. اولین باری بود که او را بیگانه‌یی می‌زد. باورش نمی‌شد. سکینه خود را خُرد شده می‌دید شکسته و خُرد شده‌. گلویش را بغض گرفته بود. سکینه چادرش را گرفت به سرش انداخت. خواست از زمین بلند شود. هنوز از زمین کنده نشده یود، که آن تنفگ به دست لگدش را پس برد وزد برگرده‌ی سکینه. همین که لگد او برگرده‌ی سکینه خورد، سکینه چیغ زد. چیغی درست مانند فریاد. شاید هم مانند نعره. درد شدیدی به کمر و شکمش به راه رفتن شروع کرد . دل سکینه بدبد می‌شد و درد شکمش هر لحظه بیشتر. یکبار دیگر نیز چنین دردی به شکم و کمرش آمده بود. چند سال پیش بود. در وقت اولین زایمان‌اش‌.
سکینه از شدت درد بر روی زمین می‌تپید. می‌تپید و ناله می‌کرد. در ناله‌اش چیزهایی می‌گفت. چیزهایی که درست فهمیده نمی‌شد. شاید کمک می‌خواست و یا شاید به آنان ناسزا می‌گفت و نفرین می‌فرستاد. هرچه می‌گفت، درست فهمیده نمی‌شد.
یکی از آن تفنگداران با زبان بیگانه گفت:
ـ دروغ می‌گوید، این کابلی بی‌شرم تک است. بازهم بزنش‌.
نفر اول، به خاطر به جانمودن امر او، بار دیگر لگدش را پس برد و محکم زد به پهلوی سکینه. سکینه از درد نالید و به خود پیچید. رنگ سیاه به چشمان سکینه راه یافت نیافت، اما همه چیز پیش چشم او سیاه گردید. سیاه مثل رنگ دستار آن تفنگ داران. سکینه چیزی را نمی‌دید به غیر از سیاهی. سکینه در هاله‌یی از رنگ سیاه پیچید و از حال رفت. لحظه‌یی نه گذشته بود، که خون همراه مایع لزجی از بطن سکینه خارج شد و از زیر دامنش، روی زمین ریخت. تفنگداران که خون را بر زمین‌، زیر دامن سکینه دیدند، سوی یکدیگر نگاه نموده، پس از آن که خنده بلندی را سر دادند، گفتند:
ـ فاسق بود، خوب شد مردار شد.
و بعد از آنجا رفتند. آن تفنگداری که با زبان بیگانه حرف می‌زد، برای آخرین بار رویش را عقب گشتنانده رو به سکینه گفت:
ـ گنده!
چند لحظه بعد دو زن همسایه آمدند و با ترس و لرز، بردنش خانه‌اش.
آن دو که زیاد ترسیده بودند، در حالی که اشک می‌ریختند، با مشت به سر و صورت‌شان می‌زدند، موهای‌شان را می‌کندند و با صدای بلند بلند می‌گفتند:
ـ خدا جزای شما غول‌ها را بدهد، جزای شما غول‌های بیابانی را!
آن دو‌ ، در حالی که دست‌های شان می‌لرزیدند، خون را از ران‌های سکینه می‌شستند. یکی از آن دو ، روبه دیگرش نموده با انده گفت:
ـ بیچاره طفلش مرده !
سکینه هنوز در بستر بیماری بود. او هنوز توان ایستاد شدن را نداشت و هنوز کمرش را راست کرده نمی‌توانست. در همان روزها، پیشین یک روز که آفتاب هنوز دامنش را از لب بام نچیده بود، مرد همسایه شوهر سکینه را در پشتش آورد و گفت:
ـ داکترها جوابش دادند، گفتند‌: جور نمی‌شود ببرش خانه!
او هنوز حرف‌اش را تمام نکرده بود، که سکینه از جایش بلند شد، با وجود که درست راه رفته نمی‌توانست، کمرچین کمرچین خود را نزدیک شوهرش رسانیده و به دست‌ها و سر و روی او بوسه زد. بغض راه گلو سکینه راه گرفته بود. بغض راه گلو مرد همسایه را نیز گرفته بود. سکینه زار زار می‌گریست. مرد همسایه نیز شروع کرد به گریستن.
سکینه در حالی که می‌گریست به شوهرش گفت:
ـ قربان سرت شوم، چرا اینطور شدی!؟ این چه درد بی‌درمانی بود که به جانت خانه کرد؟ ترا چه شد!؟
وقتی سکینه حرف می‌زد شوهرش سویش تری تری می‌نگریست و هیچ نمی‌گفت. گویی او گنگ بود. گویی او کر نیز بود و حرف‌های سکینه را نشنیده بود. سکینه بازهم گریست. زن همسایه که تازه آمده بود نیز می‌گریست. شوهر او نیز می‌گریست. شوهر سکینه نمی‌گریست‌. او تنها تری تری نگاه می‌کرد. گاهی سکینه را، گاهی زن همسایه را و گاهی مرد همسایه را نگاه می‌کرد تنها نگاه می‌کرد و می‌نگریست ولی حرفی نمی‌زد. او از حرف زدن مانده بود. چند روز می‌شد که از حرف زدن مانده بود.
شوهر سکینه معلم بود. در مکتب کوچه‌ی‌شان معلم تاریخ بود. بچه‌ها را درس تاریخ می‌داد. بچه‌ها دوست‌اش داشتند. پدر‌های آنان نیز دوست‌اش داشتند. همه اهل گذر دوست‌اش داشتند و می‌گفتند:
ـ معلم خوب است. معلم با وجدان است.
پس از آن که در شهر مکاتب بسته شدند، او یک کراچی کوچکی خرید و گندنه فروشی می‌کرد. صبح‌ها وقت از خانه می‌برآمد و تا شام‌، از این کوچه به آن کوچه‌، از این جاده به آن جاده سرگردان می‌رفت و صدا می‌زد:
ـ گندنه، تازه گندنه، هله تازه گندنه.
یک روز پیش از شام‌، او عقب کراچی گندنه‌اش ایستاده بود. او به رهگذرهایی که تک تک از جاده می‌گذشتند حیران حیران نگاه می‌کرد. به نظرش رهگذرها اندهگین می‌آمدند. همه چیز به نظراش اندوهگین می‌آمد. اندوهگین و شکسته. به دکان‌های آن طرف جاده نظر انداخت‌. دکان‌های آن طرف جاده نیز به نظرش اندوهگین آمدند و شکسته‌. به کراچی خودش نظر انداخت‌. کراچی‌اش‌، ترازو، سنگ‌های ترازو‌، گندنه‌ها‌، همه و همه به نظرش اندوهگین آمدند و شکسته.
ترازوهای دکان‌های مقابل‌، ترازوهای کراچی‌های پهلویش‌، نیز به نظرش اندوهگین آمدند و شکسته. پیش چشمش تمام ترازوهای شهرشان‌، تمام ترازوهای عالم‌، شکسته آمدند. از ترازو‌های شکسته نفرتش آمد. از تمام ترازوهای جهان نفرتش آمد. آهسته زیر لب گفت:
ـ لعنت بر هرچه ترازو است.
خنده‌اش گرفت. می‌خواست بخندد. به ترازوهای شهر‌شان و ترازوهای جهان بخندد، که ناگهان صدای بلند و عجیبی در جاده پیچید. او به یک چشم به هم زدن از جایش بلند شد و به شدت به آن سوی کراچی‌اش به زمین خورد. او که همان گونه روی زمین دراز افتاده بود، سرش را با دو دستش پنهان کرد. پس از لحظه‌یی ترسیده و آرام سرش را بلند نمود، دید آن طرفتر، دود سیاه همراه با گرد و غبار به هوا بلند است. متوجه شد که گوش‌هایش نمی‌شنوند. چنان که گویی او از اول کر بود‌. کر مادر‌زاد. به خاطر گوش‌هایش دلش گروپ کرد و لرزید. با خود گفت:
ـ کاش به راستی از اول کر می‌بودم. کور هم می‌بودم‌. کر و کور می‌بودم.
به گوش‌هایش دست زد، دید از گوش‌هایش خون می‌برآید. بوی خون بیشتر ناراحت‌‌اش کرد. از جایش آرام و بی‌صدا بلند شد، آن سوتر نزدیک کراچی‌های دیگر رفت. دید چند رهگذر و فروشنده روی زمین خون آلود افتیده‌اند. با دیدن آنها، دلش به ثپیدن شروع نمود و ترس در وجودش ریشه دوانید. بوی خون و بوی باروت به فضا پیچیده بود. بوی خون و بوی باروت‌، ترس و وحشت را در وجودش بیشتر کرد. پهلوی یکی از آنها زانو زد و دست‌اش را گرفت. دید او مرده است.
باشتاب از پهلوی او بلند شد و رفت سوی آن دیگری، سوی پسرکی که هر روز کراچی خود را پهلوی کراچی او می‌گذاشت. پسرکی‌، یازده دوازده ساله بود. وقتی به پسرک نزدیک شد، دید دست او از شانه‌اش جدا شده و آن سو افتاده است. با دیدن دست جداشده‌ی پسرک، دلش گُرپ نمود. فکر نمود، دلش افتاد پایین و فکر نمود دلش پاره شد. ناگهان درد شدیدی داخل سرش جای گرفت و بعد، درد در داخل سرش‌، با سرعت شروع به راه رفتن نمود. درد از کاسه‌ی سرش آمد به حلقه‌ی چشم‌هایش‌. چشم‌هایش را چنان درد شدیدی محکم گرفت، که فکر نمود آنها بیرون می‌افتند جلو پایش.
چشم‌هایش سرخ شدند. سرخ مثل دست خون آلود پسرک. دست‌های خودش نیز خون آلود شده بودند. به دست‌های خون آلود خود نظر انداخت و به دست‌های جداشده‌ی پسرک و بدون اراده صدا زد:
ـ کمک ... کمک!
بار دیگر، اما بلندتر صدا زد :
ـ او مردم کمک! کسی نیست که گپم را بشنود!؟ کمک !
صدایش تا آن سوی جاده می‌رفت و در میان ویرانه‌ها‌، دود و باروت و خون گم می‌شد.
دست جداشده کودک را به دست‌هایش محکم گرفت و به گریه شروع نمود. به نظرش رسید، که دست جداشده پسرک‌، در بین دست‌هایش شور می‌خورد. به نظرش رسید، که آن دست می‌خواهد از دستش فرار نماید. به نظرش رسید که آن دست‌، می‌خواهد سوی پسرک برود و می‌خواهد دوباره در بدن پسرک پیوست باشد.
به نظرش رسید که آن دست جداشده‌ی پسرک نیز می‌گرید. وقتی به آن نگاه کرد، دید که از آن دست‌، خون می‌چکد‌. خون تازه و گرم. دست را در سینه‌اش محکم فشرد و بار دیگر صدا زد:
ـ کمک ! کمک !
صدایش را کسی نشنید. بار دیگر شروع نمود به گریه‌. گریه‌اش بلند بود. بلند مثل صدای فریاد، مثل صدای طوفان.
دست جداشده‌‌ی کودک را به پهلویش گذاشت و شروع کرد با مشت زدن به سرش‌. به سرش بار بار مشت زد، بعد سرش را زد محکم به زمین‌. رنگش کبود شده بود. رگه‌های پیشانی و گردنش پندیده بودند. در کنج لب‌هایش چیزی مانند کف دریا نشسته بود. بار دیگر کمک خواست. کسی نیامد‌. شاید کسی نمی‌خواست بیاید.
شاید کسی آنجا نبود. جاده خالی از زنده جان شده بود. جز او همه روی جاده افتاده بودند. افتاده‌گان همه مرده بودند.
نور آفتاب دامنش را از جاده چیده بود. جاده خاکستری رنگ شده بود. خاکستری و فولادی رنگ. سکوت و آرامی جاده را فراه گرفته بود. تنها صدای آرام آرام سوختن بعضی از کراچی‌ها بود و بس. او پس از لحظه‌یی از حال رفت و در همان جا افتاد‌.
فردا وقتی سرش را بلند نمود، دید در خانه است و سکینه بالای سرش‌. او با شتاب از جایش برخاست و بلند چیغ زد:
ـ چه شد او؟! او را کجا بردند؟
بسیار خرد بود او . بی‌گناه بود او. او برایم می‌گفت که پدرش کشته شده بود. او مادر و خواهرش را نان می‌داد. نان‌آور خانه‌شان بود. ظالم‌ها، آدم‌کش‌ها! او بی‌گناه بود. دست‌هایش مثل دست‌های شما آلوده نبود. دست‌هایش مثل شیر مادر بود.
سکینه به حرفش درآمد و گفت :
ـ کدام پسرک؟ از که می‌گویی تو؟
او بدون این که به حرف سکینه ثوجه نماید، بار دیگر صدا زد:
ـ چرا او را کشتند؟!
و هنوز حرفش را تمام نکرده بود که بار دیگر گریست. زار زار گریست و بلند بلند گریست. آن گاه رفت سرش را به دیوار زد و گریست. سکینه هر چه کوشید مانع‌اش شود، نتوانست. او یه هم سرش را به دیوار می‌زد و می‌گریست. او چنان گریست و ناله کرد تا بار دیگر از حال رفت‌. این کار او همه روزه تکرار می‌شد، تا از پای افتاد و زمینگیر شد .
نعمت حسینی (افغانستان)
منبع : آتی بان