چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


غریبه ای خیس درمیان روایت و گیلان


غریبه ای خیس درمیان روایت و گیلان
بیژن نجدی، یعنی باران، گل و لای، سبزی درختان، خاکستری دود و هوا و مه و فضای دم کرده شمال، بیژن نجدی یعنی گیلان، مردی که سالهای طولانی از عمرش را در گیلان گذرانده بود و با لیسانس ریاضی که داشت، ریاضیات تدریس می کرد و گاهی اوقات هم چیزی می نوشت (هدایت به داستان می گفت چیز، یعنی انجام عملی بدون دامنه و محدوده، آزاد آزاد )برای همین آدمهای قصه هایش، همه در همان خیابان ها و خانه ها هستند که هر شب با هر باران هاشوریشان می کند یا برف سفید پوشان.
آدم های سرد و کم حرفی که بار سنگین رازی را بر دوش می کشند، باری که خود از آن آگاهند و بس! آدمهای خسته، آدم های چشم انتظار، آدم های عاشق و... که حضورشان در ادبیات نجدی به خاطر طیف خاصی است که نجدی با آنها رابطه دارد و اکثر تعامل های زندگی اش در فضای گیلان با آنهاست و بس. آدم هایی که چند لایه اند، اما با حیله و نیرنگ میانه ای ندارند و انگار ادبیات نجدی نه ادبیات بیان و گزارش که ادبیات شکستن قفل و گشودن راز از زندگی شخصیت های قصه است.
اما خودش در جایی گفته: « من در قصه هایم سر پرنده ای را بریده و پنهان کرده ام تا خواننده به تحرک و تشنج تشدید شده تن و بالهایش خیره شود و پیش از آن که پرنده بمیرد و تحرکش به سکون تبدیل شود، شما تپش و تحرک و زنده بودن را در دردناک ترین شکل آن ببینید که دیگر زنده نیست.
مرگ هم نیست، زیرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگی آمیخته با مرگ، و این همه لحظه ای است پیش از مرگ که پرنده شدیدترین پر و بال زدن سر تا سر زندگی اش را انجام داده است، لحظه ای که بیش ترین آمیختگی را با زندگی و طلب زندگی دارد، آن هم درست در همسایگی مرگ.به خاطر همین است که داستانهای من شروع و پایان ندارد.»بسیاری از داستانها و قصه های کوتاه بیژن نجدی از این تئوری تبعیت می کند؛ او در کتاب درباره از همان خیابانها و مخصوصا در داستان مرثیه ای برای چمن از چنین نگاهی به قصه بهره می برد،نگاهی بدون آغاز و البته بدون پایان.
چیزی که اهمیت بدون پایان بودن داستانهای او را مشخص می کند در خود تئوری نجدی خفته است. او به توصیف صحنه ای می پردازد که در آخرین تلاش های پرنده، خود را در همسایگی مرگ می بیند، یعنی صرف کردن با بهترین میزان حیات برای جلوگیری از مرگ!
پس اگر پایانی برای این قصه متصور شویم، آیا خود مرگ پایان نخواهد بود؟ و در این صورت آیا ما مشاهده حضور یک صادق هدایت دیگر یا یک بزرگ علوی دیگر نخواهیم بود؟ پتانسیل بالای داستانهای نجدی، در مفهوم کلمه زندگی و تقابل آن با فراموشی، خاموشی، دوری، جهالت و مرگ است ، چرا که از نظر نجدی، این ها با هم، هم ارز و برابرند.
و نکته مهم تر، حضور اشیاء و هر چیز غیر انسانی در داستانهای نجدی است که همواره مهم تر و دقیق تر از وضعیت انسانی، مورد بررسی قرار گرفته است. اصولا در داستانهای کوتاه نجدی، این اشیا هستند که حرکت می کنند و جانداران و حرکتشان سبب تغییر انسان، روز، ماه، زمان و شرایط جوی می شود: « غروب همیشه از آنجا شروع می شود، از پشت پا شویه بعد خودش را می مالد به علف، به دیوارها، به سفال. سفال ها که تاریک می شد، از روی همین صندلی پا می شدم تا برای دیدن دندانهای روی طاقچه کلید چراغ را بزنم بالا(!).
حرکتی که تا به حال در ادبیات داستانی ما به این شکل، جدی گرفته نشده است.در واقع بیژن نجدی با خارج کردن انسان از مرکز و هسته داستانهایش در نوع روایت کردن درنگ و تعلل می کند و با گذر از فرهنگی که انسانها را مقدم بر اشیا می شمارد به دنیای جدیدتر و همسان تری وارد می شود که در آن نوعی جبر محیطی و طبیعی، انسان مدرن را احاطه کرده است، به چیزی که هدایت در بعضی از داستانهای کوتاه مجموعه سایه روشن خواست به آن بپردازد ولی نتوانست!
با این حال مجال کوتاه گفتن از نجدی و داستانهایش برمی گردد به ۲۴/۸/۱۳۲۰ که او به دنیا آمده است و خوب البته این تاسف دارد که بعضی از آدم ها را فقط در دو روز به یاد می آوریم و در تمام ۳۶۳ روز دیگر سال آنها را دمر می گذاریم لب طاقچه تا به هر وسیله ای که شده فراموش شان کنیم.
من هم اگر به بهانه روز تولدش متنی را در راستای قصه های کوتاه او در اینجا آوردم در حقیقت بی وفایی به عهدی بود که از من خواسته بودند از خود نجدی بگویم، اما من ترجیح دادم که نجدی داستان نویس را بیشتر بشناسم و بشناسانم ولی به راستی آیا شنیدن از آقای ریاضی، بیژن نجدی، که واقعا بد اخلاق و سخت گیر بوده ( شاید هم شاگردانش را کتک می زده ) سود و فایده ای به حال کسی دارد؟ آیا مرگ او، او را به ادبیاتش برنمی گرداند تا مسیری را برای آیندگان در جهت شناسایی خودش باز بگذارد؟
گفتنی است: "بیژن نجدی" ۲۴ /۸ / ۱۳۲۰ در "خاش " متولد شد و پس از سال ها تلاش در عرصه ادبیات و نگارش آثاری چون مجموعه داستانهای "یوزپلنگانی که بامن دویدند" ، " دوباره ازهمان خیابان" و مجموعه شعر " داستانهای ناتمام" ۳/۶/۱۳۷۶ از دنیا رفت .
کاظم برآبادی
http://mokhtasatehonar.blogfa.com


همچنین مشاهده کنید