چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


شیراز؛ شهر دانش و چکامه


شیراز؛ شهر دانش و چکامه
عبدالوهاب البیاتی جهانی‌ترین شاعر معاصر عرب است که در سال ۱۹۲۶ در بغداد متولد شد و در سال ۱۹۹۹ درگذشت. او پرچمدار شعر مترقی عرب محسوب می‌شود که سرودهایش به اکثر زبان‌های جهان ترجمه شده و صدها مقاله و کتاب و رساله دکترا پیرامون شعرها و چکامه‌هایش به تحریر درآمده است. او شعر را سفر به ژرفنای حیات و گسستن از اقلیمی‌ به اقلیم دیگر و پیوستن‌ها و گسستن‌های مستمر و دایمی‌ می‌داند. درونمایه سرودهایش سفر و کوچ است، شطی است پُر شوکت که به دریا می‌ریزد، خیزش‌ها و خیزآب‌های روحی او نقاط فراز و فرود‌های شعری‌اش را ترسیم می‌کند. خود معتقد است که چکامه‌هایش آوازهای فریاد موعدی است که زایشی نو را انتظار می‌کشد، به همین جهت کلام او مرز نمی‌داند و حد نمی‌شناسد. شعرش زندگی است که ویران می‌کند و می‌سازد و چون حیات هرچند ساده و صریح است اما به همان اندازه هم پیچیده و غامض است. او شاعری است با فرهنگی فربه و اطلاعاتی سرشار که حوادث جهان پیرامونش را خوب می‌شناسد و در ارایه تصویرها و سرعت تخیل و شدت تاثر و بهره‌وری از امکانات وسیع شعری دستی بسیار توانا دارد. شعر او نوید رستاخیزی است که از آن سوی دیوارهای محال می‌تابد، شعری که از نوزایی سبزی که مستقیماً از نور و آفتاب مایه می‌گیرد، بر می‌خیزد. انسان‌های شعر او از فساد خاک برمی‌خیزند، ریشه‌ها را می‌گسلند و چشم به نور می‌شویند تا خود رستخیزی دوباره شوند. مجموعه‌های شعری او عبارتند از:
۱) ملایکه و شیاطین (فرشتگان و دیوان)
۲) اباریق مهشمه (ابریق‌های شکسته)
۳) المجدللاطفال والزّیتون (شکوهمند باد کودکان زیتون)
۴) اشعارفی‌المنفی (شعرهای در تبعید)
۵) عیون‌الکلاب المیته (چشم‌های سگانِ مرده)
۶) الکتابه علی‌الطین (نقش بر خاک)
۷) قصاید حب بوابات العالم السبع (عشق سروده‌هایی بر دروازه‌های هفتگانه جهان)
۸) قمر شیراز (ماه شیراز) شیراز در ذهن و زبان او جایگاهی دارد، شعر زیر دل‌مویه‌ای است که به حافظ آسمانی ایران نگاشته و تقدیم شده است: بُکائّیةُ اِالی حاِفِظِِ الشیرازی ۱) وَلِدَتَ فی حدایقِ الآلِهَه ومِتَّ فی شیراز کُلُّ عَشیقاتِکَ فی منازِلِ اَلموتی وفی مقابِرالرماد اَضاءَ هُنَّ الوَجدُ، فَاَستَفَقنَ باکیات لما فَتَحتَ کُوَّهََ لَهُنََّ فی الجدار نامه مویه‌ای برای حافظ در بوستان خدایان، زادی و به شیراز جان دادی معشوقکانت به خاکستانند و در خاک جایِ خاکستر سرورشان باز آفرید تا مویه‌کنان بیدار شدند آن هنگام که آنان را روزنی بر دیوار گشودی! *** ما ذا اُسَمیکَ ؟ فانتَ مَلِکُ الشِعر بِعینَیکَ رأیتَ الموتَ والخراب ومُشِعِلی الحرائق وخَدمَ الطغاُهُ بِِقَدح الخمر الالهِّی تَداوَیتَ صَرَختَ باکیا" فی حانَهِ الاَقدار: رَباهُ ماذا تَرَکَت فی العالَمِ الارضیِّ هذی السحُبُ الحمراء ؟ غیرقبورِ الشعراء،‌ها هوَ المساء یَهبُطُ فی حدائقِ الالههِ / السّماءُ تُنذِرُبالمَطَر اُحِسُّ بالبَردِ وقلبی صارَ مِنَ لوعَتِهِ حَجَر تو را چه نامم؟ ای خدیو کلام به چشم خویش دیدی زوال و انهدام را و آتش‌افروزان را و خادمکان خودکامه را با صهبای آسمانی، ناسورها را مرهم نهادی و در خرابات قضا، اشک‌آلود، بانگ سر دادی: خدای را، این ابرهای گلگون در این گوی غبرا چه بر جای نهاده‌اند؟ جز خاک جای شاعران اینک، شباهنگام از بوستان خدایان به زیر می‌آید. آسمان بیم‌دار باران است سرماست بر تنم و سنگ است در سینه‌ام *** ناداکَ فی الغَیبِ مُنادٍ: حافَظَ الاسرار لَم یَبقَ فی الجَّرهِ خَمرُ فَاکسِرِ القَدَح وَلنَرهنِ الخِرقَهَ عند سَیّدی الخَمّار نیوشای مستورت صلا سرداد: هلا ای حافظ اسرار صراحی را شرابی نمانده است قدح بشکن! و بگذار خرقه، رهنِ خانه خَمّار بماند *** وَقَعتَ کالقطاه فی الشَّرَک فهذه الدنیا لَمِن مَلَک وحافَظ الفقیرَفیها جُنَّ بالعشقِ وبالصهباءِ وَاحتَرَق چونان سنگخواره‌ای به دام فتادی که جهان سهم ِشاهان است و حافظ مسکین را از آن بهره، شَرارهاست و شیدایی عشق و شراب *** اَشرَبُها بالسِّرِّ والَعَلن فَهیَ شفیعی عندما اُدرَجُ بالکفَن پنهان و پیدا می‌‌نوشمش که دخیلی باشد آنگاه که در خاکم نهند *** العَندَلیبُ کانَ مثِلِی عاشقا" سَکران اَیقَظَ فی غنائه المَوتی وَفَرَّهاربا" مِن قَفَصِ السلطان لِکتَّنی بَقیت فی جواره اُعاتبُ الزّمان هزار، چون من، دلشده‌ای سرمست بود مردگان را به خوش‌آوایی جان بخشید و از بندیخانه سلطان بگریخت کنارش ماندم و به گوشش گلایه روزگاران خواندم *** مَن یَشتَری عِمامَهَ القاضی بَقنّینَه خمر فَهُوَ قَد حَرَّمَهُ و حَلََّلَ الَمیسَروالربّا و ذَبحَ الطیروالانسان کیست که دستارِ محتسِب به بهای باده خَرَد که می‌، حرام شمارد و ربا و قمار را روا دارد جان از پرندگان ستاند و آدمیان را به مرگ فراخواند *** لَم یَبقَ فی العُمرِ سوی حَبَهَ رَملٍ اینَ معبودهُ قلبی لِمَ لاتَصدَحُ بالغِناء از عمر نمانده هیچ جز ریگی! معشوقکم کجاست؟ که آواز زو برنخواست *** المُدُنُ التی لَثَمتُ خَدَّها تَحَوَّلَت رَماد از شهرهایی که گونه‌هاشان را بوسیدم به خاکستری رسیدم *** فَلتُسعَدی شیراز یامدینة الحکمه والشعرِ وارضَ اولیاء‌ا... نیکو باد شیراز شهرِ دانش و چکامه و سرزمین خدای مردان *** اَصبَحتُ مجنوناَ بعشقی جَسَدُ المَرآهِ فی المِرآه فاکِهةُ الشّتاء یُثیرُ بی الشَهوَهَللرقصِ ولِلغِناء بامدادان چشم می‌گشایم به شیداییِ عشق زن در آینه، بارآور زمستان است و سماع و خنیا در من می‌انگیزد *** عیناک بعینی وانا اَهتَزُّ کالزّورَقِ فی البَحرو کالوَتَر مَن یُرضِعُ الثانی انا اَم اَنتَ؟ من سَیَسبِقُ الآخَرَ فی الوصول للذروه ها اَنت علی السریر فی دائَره السِّحر و فی مملَکتی غزالهُ تَئِنُّ تحتَ وطاهِ القُبَل چشمات در چشم‌هام چونان بلمی ‌به دریا لرزان و چون زهی به جنبش که، کام از آن که داری؟ من یا تو؟ کدام زودتر بر اوج، دست می‌ساییم آنک، تویی بر خوابگاه در دایره‌ای افسون در قلمرو پادشاهی من! آهویی زیر بار بوسه‌ها، زار می‌زند! *** شَعُرک کالحریق فی الغابه مَن مدَّ یَدَالغریقِ الآخَر؟ یا حفیده الملوک مَن نجا مِنَ الغَرق؟ ها انت فی القاع معی تواکبینَ دورهَ الفصولِ فی القصیدهِ الجَسَد موهات شعله‌ای است در بیشه‌زار که دست فراز کرده به دیگری ای از تبار شاهان چه کسی از غرق شدن نجات یافت؟ آنک، تویی با من در ژرفنای که با گردش فصول در چکامه تن همراهی‌ام می‌کنی *** متی تعودین؟ انا فی اسفل السُّلَّمِ مخمورا اَنادیک مَنِ الحضیض محتَرِقا" مریض مواجدی طالت و طال وجعی شیراز بقدح الخمر الالهی تداوَیتُ فزاد وَجَعی داهمنی النّوم صَرَختَُ باکیّا:‌ها هُوَ ذا الخریف یَذبُ فی حدایِق حرائِق المیلاد کی باز می‌گردی؟ من پایین نردبانم خمارآلوده و سوخته و ناخوش از فرودینِ دست‌هات بانگ برمی‌کشم که شوقم دیر نپایید و رنجم به درازا کشید شیراز! از صهبای آسمانی مرهم نهادم در دم فزون شد و چُرتم چیره می‌مویم و می‌گویم: آنک، خزان در بوستان خدا ساری است و تا پشتِ خود شراره‌های میلاد برجای می‌نهد
منبع : روزنامه تحلیل روز


همچنین مشاهده کنید