پنجشنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۴ / 22 May, 2025
مجله ویستا
افکار صوفیانه به چه درد ما میخورد؟

ما نیز كه این همه از تصوف دم میزنیم و آن را یكی از نشانههای نبوغ و عظمت فكر ایرانیان به شمار میآوریم، باید نشان دهیم كه صوفیگری چه جنبههای سودمند و مثبت و عملی دارد، و در زندگانی مادی و معنوی مردم چه اثرهایی دارد؟ نكات سودمند و برجستهی تصوف از این قرار است:
۱) تعدیل مذاهب و جلوگیری از تعصب - شاید بزرگترین خدمت صوفیان به عالم اسلام و همهی مردمی كه در حوزهی اسلام میزیند، این باشد كه به نحوی از انحا از سختگیری ارباب دیانت نسبت به مردم اقلیت و پیروان سایر ادیان جلوگیری كردهاند. به قول نیكلسون (۳) «همهی مردمی كه مسلماناند و با پیروان سایر ادیان و مذاهب به مدارا و تسامح و گذشت و مهربانی میزیند صوفیاند؛ اگر چه خود را صوفی رسمی ندانستهاند و ارباب ترجمه و تذكره نویسان آنان را جزو صوفیان یاد نكرده باشند!» (۴)
راه صوفی راهی وسیع و پهناور و طریقت او طریقت عظیمی است كه از هر سوی آن طریقت، راهی به خدا توان یافت. ابوسعید ابیالخیر (وفات ۴۴۰ ه.) میگفت: «... به عدد هر ذرهی موجودات راهی است به حق»، (۵) از اینرو، راه وصول به روی هیچ كس بسته نیست و پیروان برخی ادیان كه راه وصول به حق را تنها از دین و آیین خود ممكن میدانند در اشتباهاند. این گروه هیچ كس را حقیر نمیشمردند و خود را ناتوانترین و ضعیفترین بندگان خدا میدانستند و از این وحشت داشتند كه خودبینی و عجب و غرور همیشه در ذات انسان هست، بنابراین باید آن را كوبید. باز همین ابوسعید میگفت: «هر كس به خویشتن نیكو گمان است، خویشتن نمیشناسد، و هر كس خویشتن نمیشناسد خدای را نمیشناسد». (۶) و هم در احوال او آوردهاند كه «شیخ ما گفت كه وحی آمد به موسی كه بنیاسراییل را بگوی كه بهترین كسی اختیار كنید. صد كس اختیار كردند. وحی آمد كه از این صد كس بهترین اختیار كنید. ده كس اختیار كردند. وحی آمد كه از این ده، سه تن اختیار كنید، سه تن اختیار كردند. وحی آمد كه از این سه كس بهترین اختیار كنید. یكی اختیار كردند. وحی آمد كه این یگانه را بگویید تا بدترین بنیاسراییل را بیارد. او چهار روز مهلت خواست و گرد عالم میگشت كه كسی طلب كند. روز چهارم به كویی فرو میشد، مردی را دید كه به فساد و ناشایستگی معروف بود، و انواع فسق و فجور در او موجود، چنان كه انگشتنمای خلق گشته بود. خواست كه او را ببرد، اندیشهای به دلش درآمد كه به ظاهر حكم نباید كرد، روا بود كه او را قدری و پایگاهی بود؛ به قول مردمان خطی به وی فرو نتوان كشید و حقیر و ناچیزش نتوان شمرد و به اینكه مرا خلق اختیار كردند غره (۷) نتوان گشت. چون هر چه كنم به گمان خواهد بود، این گمان در حق خویش برم بهتر. دستار در گردن خویش انداخت و به نزد موسی آمد و گفت: هر چند نگاه كردم هیچ كس را بدتر از خود ندیدم! وحی آمد به موسی كه آن مرد بهترین ایشان است نه به آنكه طاعت او بیش است بلكه به آنكه خویشتن را بدترین مردم دانست.» (۸)
۲) احترام به انسانیت- عارفان و صوفیان، بیش از همه چیز به آدمی بودن یا انسانیت توجه داشتند، یعنی: هدف آنان آدمی بودن و انسانشدن خود، و امكاناً انسان كردن و آدمی ساختن دیگران بود. میگفتند: دین هم برای این آمده است كه این جنس دو پا را خوشخوتر و نرمتر بكند و اگر دین انسان نسازد چه دینی چه كشكی! پیش از مسلمانشدن و ترساشدن و یهودی و بودایی و مانوی و زرتشتیشدن، باید انسان شد. و پیوسته خود در طلب این نوع انسانها بودند و مانند دیوژن كه در روز روشن چراغ به دست دنبال انسان میگشت، صوفیان هم پیوسته در جستجوی انسان كامل (۹) بودند؛ و انسان كامل به نظر این جماعت كسی است كه پیش از همه چیز به انسانشدن بیندیشد. این گونه آدمیان نیز اگر یافت شوند تنها در مسجد و محراب نیستند، در خرابات و میكده و پشت میزهای ادارات و مقام وزارت و حكومت نیز پیدا میشوند؛ حتی از میان كسانی كه در خدمت فرمانروای ستمكاری كمر بستهاند نیز میتوان انسان یافت زیرا كه «مردمان خدا ممكنند در اوباش» و نیز گفتهاند كه «كمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش.» «محمد بن منور» میگوید: «شیخ ما را پرسیدند كه: مردان خدا در مسجد باشند؟ گفت: در خرابات هم باشند.» (۱۰)
این نكته را «ابن سینا» خود دریافته آنجا كه میگوید: «عارف همیشه شاد و گشادهروی و خندان باشد. از روی فروتنی، فرومایه را چنان بزرگ میدارد كه بزرگوار گرانمایه را، و انبساط و شادمانی او با گمنام ناشناس همچنان باشد كه با نامدار بزرگ و شناخته. و چگونه شاد نباشد؟ در حالی كه او به خدا و به همه چیز خرم باشد، زیرا كه در همه چیزها خدا را میبیند؛ و او چرا همه را یكسان و برابر نداند؟ در حالی كه همه نزد وی برابرند از آن جهت كه همه اهل رحمتاند و به باطل مشغول!...»
و نیز «... عارف را گمان (بد) بر چیزها و مردمان بنا شد، و كنجكاوی بیجا نكند، و اگر ناپسندی بیند، خشم او را از جای نبرد و بر نیانگیزد، بلكه بر آن شخص رحمت آرد، زیرا از راز قدر و و حكم خدا آگاهاست. و اگر امر به معروف كند به نرمی و پندگویی كند، و سختی و تندی و عیبجویی و ملامت به كار نبرد؛ اما اگر آن امر به معروف در كاری بزرگ باشد و كسی نااهلی كند، رواست كه او را غیرت باشد...» همچنین «... عارف شجاع و دلیر باشد، و چرا چنین نباشد؟ چه او از مرگ نپرهیزد. او بخشنده و بخشاینده باشد، و چرا چنین نباشد؟ چه او از باطلپرستی به دور است، او آمرزگار گناهان مردم باشد؛ و چرا چنین نباشد؟ چه نفس و جان او بزرگترین و وسیعتر از آن است كه لغزش آدمی زادهای آن را بخراشد. و كینههای مردم را در خاطر او راه نباشد و در دل او نماند، و چرا چنین نباشد؟ در حالی كه او همیشه به ذكر و یاد خدا مشغول است.» (۱۱)
۳) انتخاب و گزینش هر اندیشه و كار نیك از هر كس- یكی از پیشوایان دین میگوید: «آنچه را میگویند بگیرید و گوینده را ول كنید.» (۱۲) به این حقیقت، در سلام بیش از همهی فرقهها صوفیان جامهی عمل پوشیدهاند. اگر صوفیگری را با افكار و عقاید دیگر بسنجید و با كنجكاوی و پژوهش ژرف در مبادی این مذهب بنگرید، میبینید همه نكات سودمند مذاهب هند و اروپایی، فلسفهی هندی، افكار مصریان و ایرانیان قدیم، اندیشههای سقراط و افلاطون و حكمت پهلوی (۱۳) و عقاید مانی و مزدك و به ویژه فلوطین و فیلسوفان نوافلاطونی جابهجا در بیانات و تعلیمات و مباحثات صوفیان به نظر میآید. این امر، به سبب آن بوده كه صوفیان همه چیز را در خدا و خدا را در همه چیز میدیدند و معتقد بودند كه: در عالم هیچ مخلوقی و هیچ اندیشه و فكری و هیچ نكتهای از خرد و كلان و پیر و جوان نیست كه به كاری نیاید و دردی را درمان نباشد. و این یكی از نكات برجستهی فلسفهی دیالكتیك یا جدالی علمی جدید است. هر چیزی به ضدش شناخته میشود؛ اگر خوب هست باید بدهم باشد؛ اگر پیر هست باید جوان هم باشد؛ اگر زشت هست باید زیبا هم باشد؛ اگر سفیدی هست باید سیاهی هم باشد؛ اگر روز هست شب هم باید باشد؛ و اگر هنرمند هست باید بیهنر هم باشد؛ و اگر توانگر هست، گدا نیز باید باشد؛ اگر مؤمن هست ملحد و كافر نیز باید باشد و به قول مولوی: بد ندانی تا ندانی نیك را ضد را از ضد توان دیدای فتی (۱۴) صوفی خوشبین (۱۵) است و از این جهت میگوید: هیچ چیز بیهوده در عالم نیست، چه از بزرگترین تا كوچكترین اشیاء همه نشانههایی از وحدت وجود است. بدبینی و شرانگاری (۱۶) و عیبجویی از لوچی و احولی است، زیرا: جهان چون زلف و خال و چشم و ابروست كه هر چیزی به جای خویش نیكوست (۱۷) غزالی میگفت: «در آفرینش، هیچ چیز بدیعتر و دلاویزتر از آنچه هست، نمیتوان یافت». (۱۸) همهی موجودات تصنیف خدا و كار اوست و چون او از عیب و نقص، پاك و دور است دلیلی ندارد كه مظاهر وجود او یعنی جهان و هر چه در او هست ناقص و بد و شرآمیز باشد. نظامی گنجوی كه شاعر بود و ذوق عرفان یافته بود میگفت:
در عالم عالم آفریدن به زین نتوان رقم كشیدن حرفی به غلط رها نكردی یك نكته در او خطا نكردی صوفیان همچنین كتابهای قصه مانند شاهنامه و كلیله و دمنه و مرزباننامه و هزلیات و شوخیهای رایج در میان مردمان و افسانهی كودكان را بسیار ارج مینهادند و آنها را مایهی آموزش و پرورش و آگاهی طالبان و مریدان میدانستند. سنایی میگفت: «هزل من هزل نیست تعلیم است» و همو مطالبی را در «حدیقهی» خود به نظم آورده، كه نه تنها عارف كامل از ذكر آنها مقام خود را برتر میداند، بلكه مردم عامه نیز از یاد آنها شرم میبرند و تشویر میخورند. قلندریات وی خود داستانی دیگر دارد و در آنها به خوبی نشان میدهد كه هر كس در ظاهر و پوست باشد چگونه از باطن و معنی بی نصیب میماند. (۱۹)
مولوی كه چندین بار از كلیله و دمنه و كتابهای داستانی دیگر نام برده، و قصههای هزلآمیز او در مثنوی فراوان است، میگوید:
كودكان افسانهها میآورند درج در افسانهشان بس سر و پند
هزلها گویند در افسانه ها گنج میجویند در ویرانهها
هزل تعلیم است آن را جد شنو تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدی هزل است پیش هازلان هزلها جد است پیش عاقلان (۲۰)
این گروه، پیش از روانشناسان جدید دریافته بودند كه «روش تمثیل» در تعلیم و تربیت آسانتر و سودمندتر و بهتر از «روش برهان» به نتیجه میرسد، و طبیعت مردمان را خوب میشناختند و میدانستند كه تودهی مردم از افسانهها و داستانها دلخوش و سرمست میشوند؛ از اینرو، افسانهها و اسطورههای خوب و آموزنده را - ولو هزلی میبوده - برمیگزیدند، آنگاه افكار بلند و اندیشههای انسانی خود را در قالب آنها بیان میكردند؛ و در این راه به هیچ قوم و ملت و مذهبی اهمیت نمیداند. در روزگاری كه فقیهان و ظاهرپرستان شاهنامهی فردوسی را پس پشت انداخته بودند و این سند قهرمانی و حماسی ملت ایران را «كارنامهی گبران» و «نامهی آتشپرستان» میپنداشتند و به گمان خود فردوسی را «رافضی» و مروج آیین گبران و مانویان میخواندند، این عارفان و صوفیان بودند كه شاهنامه را میخواندند و بدون تعصب مذهبی و كینهورزی بر جان گویندهاش آفرین میخواندند. ببینید بزرگداشت و تعظیمی از این بزرگتر نسبت به شاهنامه و فردوسی توانید یافت؟ «احمد غزالی (۲۱) روزی در مجمع تذكیر و مجلس وعظ روی به حاضران آورد و گفت: این مسلمانان، هر چه من در چهل سال از سر این چوب پاره (۲۲) شما را میگویم، فردوسی در یك سخن گفته است، اگر بر آن خواهید رفت از همه مستغنی شوید:
ز روز گذر كردن اندیشه كن پرستیدن دادگر پیشه كن پرستندهی آز و جویان كین بگیتی ز كس نشنود آفرین!» (۲۳)حاصل آنكه عارفان و صوفیان هر جا سخن دلكش و كلام موزون دلپذیر مییافتند بر میگزیدند و به گویندهی آن كاری نداشتند و شر و بدی را لازم این جهان میدانستند و میگفتند: شر در عالم مطلق نیست، بلكه موجود اعتباری است نه ذاتی. و سبب آن این است كه هستی، صورت خداست، و در صورت وی هیچ شری نیست و نتواند بود. و آنچه در عالم برای ما شر به نظر میآید، آن در نزد خدا خیر است و برای آن خدایش هستی بخشیده كه نیكی و خیر به وسیلهی آن شناخته میشود. و راه خلاص از این شر جزئی، دوست داشتن و عشق ورزیدن است. (۲۴) وانگهی اگر كسی بگوید كه بدیها از خداست نقصان فضل او نمیشود بلكه مایهی كمال اوست و برای این آفریده تا كمال دانش و قدرت او پیدا شود، و اگر نتواند زشت و شر بیافریند ناقص است:
هر دو گونه نقش استادی اوست زشتی او نیست آن رادی اوست زشت را در غایت زشتی كند جمله زشتیها به گردش برتند تا كمال دانشش پیدا شود منكر استادیش رسوا شود ور نداند زشت كردن ناقص است زین سبب خلاق گبر و مخلص است .
پس از اینرو كفر و ایمان شاهدند بر خداوندیش هر دو ساجدند (۲۵)
۴) تعلیم وارستگی و آزادگی- عارفان و صوفیان از آزادهترین و وارستهترین مردم جهان بودهاند. در یونان قدیم و پیش از آن مردمانی بوده كه به كدیمین و عرق جبین نان میخوردند و با چاشنی قناعت و مناعت طبع، بندهی چون خودی نمیشدند. سقراط و افلاطون و به ویژه دیوژن از این مردم بودند. پس از آنكه اسلام به ظهور رسید و كشورهای مغلوب در جنگ نتوانستند كاری از پیش ببرند و ناچار به سلاح اندیشه و ضربهی بدعت چنگ زدند، اندك اندك تازیان مسلمان توجه یافتند كه برای مقابله با بدعتآوران و شك كنندگان باید به كتابهای منطق و حكمت و اخلاق ملتهای مغلوب غیرتازی - كه تمدنهای درخشانی دارند - روی آوردند و آنها را بخوانند. نهضت ترجمه از اینجا شروع شد، و منصور دوانیقی و مأمون دو خلیفه بزرگ عباسی به ویژه در این راه بسیار كوشیدند و مجالس بحث و مناظره راه انداختند و كتابخانههای بزرگی احداث كردند. اما به موازات پیشرفت علوم و معارف، سیاهكاری و فساد امویان و عباسیان نیز به وجود آمد؛ یعنی به جای پیروی از سادگی و وارستگی خلفای راشدین به تقلید از فرمانروایان اقوام مغلوب مانند روم و ایران و دیگر كشورها، بساط عیش و نوش و شب زنده داری و عشرت جویی در دربار خلیفگان نیز راه یافت.
مردم پاكی كه به پول دیوانی و بیتالمال فقیران چشم ندوخته بودند و دلشان هم به چاپلوسی رضا نمیداد و آزاده و وارسته بودند به گوشهای خزیدند و به كسب علم و دانش و معرفت و حكمت پرداختند. جماعتی هم پارسا شدند و زهد و تقوی پیشه كردند. بیشتر صوفیان نیز از این گروه بودند. اینان برای آنكه در خدمت آدمیانی مانند خود كمر بر میان نبندند، به نان جوین و سبزه قناعت میكردند، و دنیا را مانند لاشهای میدانستند كه تنها سگان آزگار در آن میافتند. ابوالقاسم قشیری میگوید: «مردی» عارفی را دید كه در كنار جویباری برگهای افتادهی درختان را میخورد. گفت: اگر سلطان را خدمت میكردی به خوردن این گیاه نپرداختی. عارف پاسخ داد كه: تو نیز اگر به همین كه من میخورم قناعت میكردی به خدمت سلطان محتاج نشدی!» (۲۶) این جماعت از كسی توقع و چشمداشتی نداشتند، زیرا میدانستند كه نعمت توانگران و خداوندان زر و سیم، خدمت و چاكری به دنبال دارد و اگر كسی از آنها چیزی گرفت باید در برابر آن خدمت و افتادگی بكند، به قول سعدی: هر كه را بر سماط بنشینی واجب آمد به خدمتش برخاست!
از اینرو دندان طمع خود را میكشیدند و خداوندی و بندگی در چشم جهان بینشان برابر مینمود، و بدینطریق آزاد و وارسته میشدند. ابوسعید ابیالخیر میگفت: «خدایت آزاد آفرید، آزاد باش»، و همو میگفت «بندهی آنی كه در بند آنی».
۵) تعلیم صفا و بیریایی و دفع ظاهرپرستی- تمام مثنوی و بیشتر ابیات حافظ و اغلب بحثهای «ابن عربی» و دیگران انباشته است به این نكته كه مردم را از ظاهرپرستی و قشریگری و ریاكاری و بیصفایی منع كنند. اینان از قرآن و احكام آن نیز به ظاهرش اعتنایی ندارند و همیشه آن را دارای تفسیر و تأویلی روحی و معنوی میدانند:
ما ز قرآن مغز را برداشتیم پوست را پیش خسان انداختیم (۲۷) زیبایی الفاظ و قرائت درست قرآن هم مفید فایدهای نیست، و سرانجام كسی صرفه خواهد برد كه دلی پاك و قلبی سلیم داشته باشد، و چه بسیار خوانندهی درست قرآن كه قرآن لعنتش میكند، زیرا برون سویشان با درون سویشان یكی نیست. صوفیان به حدی به صفا باطن پایبند بودند كه لقب «صوفی» را هم برآمده از «صفاء» میپنداشتند، و اعتقاد داشتند جاهل و عامی شوریده دل و با صفا از عالم و مفتی و محتسب بی دل و بی صفا شریفتر و به درجات قبول نزدیكتر است؛ از صفا و سادگی او هزاران فایده و سود برای مردم حاصل میشود، زیرا از علم و غرور و خودبینی و گنده دماغی و كبریاء و جبروت تهی است و همه نیاز و صفاست ولی این یكی از همهی این عیبها و صفات ناپسند، پر است و پیداست كه از این صفات نكوهیده چه زیانهایی برای مردم به بار خواهد آمد.
۶) ننگ نداشتن از بدنامان- تودهی مردم از معاشرت با مردمان بدنام و نامشهور دوری میكنند، و حتی در تعلیم و تربیت متداول، چنین آمده است كه میگویند: انسان باید با بهتر و شناختهتر از خود مربوط شود و گرنه روزگار خود را تباه خواهد ساخت: ز خود بهتری جوی و فرصت شمار كه با چون خودی گم كنی روزگار! ولی صوفیان بر این عقیده بودند كه چون ظاهر شرط هیچ چیز نیست؛ و بدنامی اشخاص بیشتر به سبب كارهایی است كه در ظاهر از ایشان سرمیزند، حكم به بدی و فساد و تباهی آنان نمیتوان داد. وانگهی معاشرت و همنشینی با اصحاب شهرت و جاه مایهی دردسر و گرفتاری و آفت است. (۲۸) «بزرگان و جاهداران به منزلهی دریای خروشاناند كه نزدیكی به آنها خطرها دارد.» (۲۹) و همیشه احتمال افتادن آدمی در كام نهنگان دریا و غرقشدن او همراه است. مولوی در این باره نیكو میگوید: هین ز بدنامان نیاید ننگ داشت هوش بر اسرارشان باید گماشت هر ك او یكبار خود بدنام شد خود نباید نام جست و خام شد این بسا زر كه سیه تابش كنند تا شود ایمن ز تاراج و گزند هر كسی چون پی برد بر سر ما باز كن دو چشم و سوی ما بیا (۳۰) بالاتر از همهی اینها نیكی و بدی صفت انتزاعی است، و به عقیدهی رهروان بزرگ این مسلك، نیك دیدن از نیك بودن، و بد دیدن از بد بودن است، و «بنابراین هر وقت كسی در نظر ما بد جلوه كند باید در اصلاح نظر خود بكوشیم كه اگر در نظر ما آفتی و در دیدهی ما آهتی نبود، او را بد نمیدیدیم؛ از اینجاست كه صوفیان میگویند: علم ما به همه چیز، به ویژه شناخت احوال درونی مردم - نسبی و ناقص است»: (۳۱)
آن یكی در چشم تو باشد چو مار هم وی اندر چشم آن دیگر نگار
زانكه در چشمت خیال كفر اوست و آن خیال مؤمنی در چشم دوست
كاندرین یك شخص، هر دو فعل هست گاه ماهی باشد او و گاه شست
نیم او مؤمن بود نیمیش گبر نیم او حرصآوری نیمیش صبر
هر كه این نیمه ببیند رد كند هر كه آن نیمه ببیند كد كند
گروهی از صوفیان هم بودند كه نه تنها بدنامان و گمنامان را تحقیر و ملامت نمیكردند، بلكه خود نیز كارهای شگفت خلاف مرسوم اجتماع انجام میدادند. بیشتر این صوفیان در خراسان بودهاند و اصطلاحاً آنان را «ملامتیان» یا «ملامتیه» میگویند. حركات و سكنات و كردار و رفتار آنها یادآور زندگانی فیلسوفان سگ رفتار یا كلبی یونان است كه كارهای شگفت و خلاف عادت آنها در یونان و بیمبالاتی و بیاعتنایی آنان به دنیا و اهل دنیا سخت معروف است. این عارفان كارهای دیوانهوش نفرتانگیز انجام میدادند، و حتی حركاتی از خود نشان میدادند كه تودهی مردم آنها را تارك شریعت بدانند. اگر چه در باطن به روح شریعت بیش از همه پایبند بودهاند. پژوهشگران این گروه را پیروان «حمدون بن احمد عماره» میدانند. این مرد میگفته است كه: «علم خدای به تو نیكوتر از آن باشد كه علم خلق. پس باید در خلاً با حق معاملت نیكوتر از آن كنی كه اندر ملأ با خلق؛ زیرا حجاب اعظم از حق شغل دل تست با خلق!» (۳۲) خلاصه كاری میكردند كه مردم از آنها بیزار و گریزان باشند و پدیدهی نفرت بنگرند و ایشان بتوانند با خدا بپردازند.
امروزه در روانشناسی علمی، پژوهشگران بر این عقیدهاند كه: بدی و خوبی اخلاقی، دیگر مفهوم علمی ندارد و اشخاص، سالم یا مریض و بهنجار یا نابهنجارند. و این بیماری و نابهنجاری شدت و ضعف دارد و منشأ بیشتر آنها نابسامانیهای خانوادگی یا محیط اجتماعی است. اگر روسپی و دزد و جنایتكار، كارهای زشت و ناپسند و خلاف مرسوم میكنند به سبب آن است كه در محیط خانواده محبت ندیدهاند و گرمی مهر و نوازش پدر و مادر نچشیدهاند و خلاصه تربیت و تعلیم درست نیافتهاند؛ در محیط اجتماع با مردمان نادرست سیاهكار و قوانین كژ و ناخردمندانه روبهرو شدهاند و این عوامل در ساختن و پرداختن شخصیت و منش آنها مؤثر بوده است. هرگاهاین عوامل ناباب و منفی و نامعقول از میان برود، این بیماران نیز بهبود خواهند یافت. از این گذشته، در زندگی هر كس نقطههای ضعف و كارهایی شبیه دیوانگی و جنون و عیب و نقص بسیار میتوان یافت و هیچ كس عاقل و فرزانه نیست و انسان بیعیب و گناه و دیوانگی یا نیست و یا اصلاً وجود نتواند یافت، زیرا مطابق قرآن نیز «انسان ناتوان و طمعكار و عصیانگر آفریده شده است.» و چنان است كه همواره در پرتگاه سهو و نسیان قرار گرفته است. و گویند: «بهلول را گفتند: دیوانگان را بشمار، گفت: این كار دراز میكشد. من عاقلان را میشمارم!» (۳۳) زیرا هر انسانی به نحوی دیوانه و نابهنجار است: یكی در برابر پول و زر و سیم تاب مقاومت ندارد و با رؤیت آن زمام عقل از دستش میرود و دیوانه میشود؛ یكی در مقابل زیبایی زنان بیتاب میشود؛ یكی طالب جاه و مقام دنیاست؛ یكی شهرت میخواهد و به هر قیمتی هم كه باشد آرزومند آن است، اما كسانی كه فریفتهی چیزی و شیفتهی كاری نباشند و به اصطلاح «عاقل» باشند، بسیار اندكاند و در هر جامعهای عدهی آنها كم است، و اگر قرار باشد بدنام و رانده شوند باید همه رانده و بدنام شوند نه آنان كه عاجزند و ناتوان.
پیش از این گفتیم، یكی از بزرگترین گروههای صوفیان كه از شهرتطلبی و نامجویی گریزان بودند، ملامتیان یا قلندران بودند، گروهی از پژوهشگران صوفی میان این دو گروه فرقهایی نهاده و دو گروهشان دانستهاند. (۳۴) به هر حال، از شهرت گریختن و در گمنامی زیستن، یكی از پایههای اصلی طریقت ملامتیان است. این روش، در نیمههای سدهی سوم پدید آمد و كمال یافت و مروج آن بنابر مشهور ابوحفص عمر بن مسلمهی حداد (وفات ۲۶۶ ) بود. شاگردان و پیروان ابوحفص از قبیل ابوصالح حمدون قصار (وفات ۲۷۱) و ابوعثمان سعید الحیری (وفات ۲۹۸ ) و ابوالفوارس شاه بن شجاع كرمانی (وفات ۲۸۸ ) و ابوعمر بن نجید(وفات ۳۶۱ ) و چند تن دیگر روش ملامتی را بسط دادند و در اطراف پراكندند تا این طریقت اهمیت فراوان یافت و پس از آن در شهرهای دیگر نیز رایج گشت. (۳۵)
مبالغه در اظهار طاعت و عبادت نسبت به خدا نیز در نظر آنها كاری مهم شمرده نمیشد، ملامتی بر واجبات و فرائض اكتفا میكرد، ولی آنها را از روی اخلاص و صدق و دور از هرگونه ریا خواه آشكار خواه پنهان به جا میآورد، و سخن كوتاه آنكه، برخلاف بیشتر صوفیان، هر چه مایهی امتیاز سالك از دیگران باشند آن را ناپسند میدانستند و بدین سبب خرقه هم نمیپوشیدند؛ برخی از این حد هم در گذشتند، و معتقد بودند كه سالك باید خود را از نظر خلق بیندازد و اموری را كه به ظاهر ناپسند است، ولی خلاف شرع نیست، انجام دهد، مانند اینكه شربتی سرخ رنگ در پیاله بنوشد تا مردمش شرابخواره پندارند، و به ملامت و سرزنش او كمر بندند، تا نفس ستمكار از این راه طعم حقارت و خواری بچشد و دعوت خدایی نكند. قلندران یا قلندریه كه از ملامتیان جدا شدهاند، از اینها نیز پیشتر رفتند و كارهای منافی شرع را برای شكستن نفس روا داشتند، قلندریات «سنائی» (۳۶) كه در آن نوعی بیپروایی و بیاعتنایی به ظواهر شرع به چشم میخورد، سخنانی از ین دست است.اصولاً این طایفه در شعر و ادب فارسی تأثیر فراوان كردهاند. اصطلاحاتی چون: میكده، می، پیرمغان مغبچه، یا ذكر كلیسا در برابر مسجد، و راهب در مقابل واعظ، و انتقاد ریاكاری و زهدفروشی و ترجیح بادهگساری بر طاعت ریایی و تشریف خون رزان بر مال وقف و حلال دانستن آن در جنب لقمهی شبهه و خدمت بزرگان كردن، (۳۷) همه نشانههایی از تأثیر همین گروه در زبان شیرین فارسی است.
قلندران موی سر و روی را میتراشیدند، لباسی مركب از پوست و پارچههای مویین و گاهی پوست پلنگ یا ببر بر تن میكردند، از ارتكاب منهیات دوری نمیكردند، گاهی بنگ و حشیش هم به كار میبردند و كشكول به دست میگرفتند و پرسه میزدند، و بیشتر به زبان پارسی سخن میگفتند تا تازی كه حمل بر خودفروشی و تفاضل نشود! (۳۸) مولوی از قلندران به بزرگی یاد كرده، و چنان كه افلاكی میگوید به سر و روی تراشی و گمنامیجویی آنان حسد میبرده است. (۳۹) در دیوان خواجهی شیراز هم نسبت به این گروه اشارات گوناگون آمده كه بیشتر آنها در تعریف و ستایش آنهاست.
۷) دعوت به اجتماع- هیچ فرقهای مانند صوفیان به فكر مردم نبودهاند، دلیلش هم واضح است؛ زیرا هر فرقهای طرفداران خود را بر حق و راه راست میپنداشتند و فرقهی دیگر و طرفداران آن را نجس و ملعون و بر باطل. تنها صوفیان بودند كه با همهی بشریت صلح و آشتی داشتند و پیش از دیانت و مذهب، دنبال انسانیت میگشتند؛ و اگر میتوانستند از كمك مادی و معنوی به مردم دریغ نمیكردند. كمك مادیشان این بود كه خود هرچه داشتند با دیگران میخوردند، وانگهی توانگران و ثروتمندان و جاهداران را از خدا و عذاب آخرت و شكنجهی دوزخ ترس میدادند و به انفاق و بخشش وامیداشتند. غزالی به سلطان سنجر نامه نوشت، و در ضمن آن نامه چنین گفت:
«... بر مردمان طوس رحمتی كن كه ظلم بسیار كشیدهاند و غله به سرما و بیآبی تباه شده، و درختهای صد ساله از اصل خشك گشته؛ و هر روستایی را هیچ نمانده مگر پوستینی و مشتی عیال گرسنه و برهنه؛ و اگر رضا دهد كه پوستین از پشت باز كنند تا زمستان برهنه با فرزندان در تنوری شوند، باری رضا مده كه پوستشان باز كنند، و بدان كه اگر از درویشان چیزی خواهند، همگنان بگریزند و در میان كوهها هلاك شوند و این پوست باز كردن باشد... و ای پادشاه، امروز به حدی رسیده است كه عدل یك ساعت برابر عبادت صد سال است!» (۴۰)
این صوفیان بودند كه همیشه یادآور این نكته بودند كه «صدای خلق، صدای خداست!» (۴۱) «ابوسعید ابی الخیر» میگفت: «هر چه خلق را نشاید، خدای را نشاید؛ و هر چه خدای را نشاید خلق را نشاید!» (۴۲)
در دیوان حافظ همانند این ابیات را بسیار توان یافت: تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش كه دست دادش و یاری ناتوانی كرد! كمك معنوی آنان این بود كه به زبان و بیان و برخی اوقات با نشان دادن كارهای شگفت و كرامتآمیز مردم را به اندیشیدن و تأمل و تفكر وا میداشتند؛ و چون بلندنظر بودند و همهی مردم در نظرشان یكی بودند و حتی غافلان و بدكاران را نیز قابل آمیزش و همنشینی و ترحم میدانستند و آنان را با پاكان و راستان - از لحاظ اینكه اهل رحمت خدا هستند - برابر میانگاشتند، از اینرو با همه انس داشتند و پاسبان و سلطان و كافر و مسلمان و هوشیار و مست در پیش چشمشان یكی بود: بیار باده كه در بارگاه استغناء چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مست؟ (۴۳)
همین سماع صوفیان كه مایهی این همه انتقاد از طرف ظاهرپرستان میشد بیشتر برای این بود كه مردم مستعد را یكجا جمع كنند و پای بكوبند و آواز بخوانند و در اثناء سخن و قول و غزل، آنان را از حل و راستی و اصول انسانیت آگاه سازند، و افكار و عقاید خود را در میان مردن بپراكنند.
۸) بیاعتنایی در برابر مرگ- یكی از از سختترین و ترسناكترین مسائل زندگانی آدمیزادگان، مسئلهی مرگ است؛ و تا امروز هم كه علوم معارف بشر به صورت حیرتانگیزی پیشرفت كرده، و هر روز مسئلهای مشكل از این مسائل و مشكلات حل میشود و روزنهای به سوی روشنایی و دانش گشوده میشود، «هر بند گشاده شده به جز بند اجل»، و به قول یكی از دانشمندان انساندوست فرانسوی: «همین ترس از مرگ و حتمی بودن آن، باز اندكی آدمیان را از نفسپرستی و حقكشی باز میدارد؛ زیرا با اندك توجهی درمییابد كه سرانجام كارش تاریكی و مرگ است و همهی رشتهها و بافتههاش پنبه میشود و با حسرت و ناكامی زیر خاك میرود، و اگر مرگ نبود آدمیزادگان همدیگر را میدریدند و از حیوانات وحشی هم خونخوارتر و جان گیرتر میشدند.» مردم عادی از مرگ میترسند و این نكته را همه میدانند. البته برخی از فیلسوفان یونان مانند «اپیكور» (۴۴) و «دیوژن» و فیلسوفان سگكردار یا كلبی، در برابر مرگ بیاعتنایی كردهاند، و دلیل آنها این بوده است كه: رنج و درد انسان تا زمانی است ك حس و شعور او باقی است، ولی زمانی كه شعور و حس از آدمی رفت و به هیكل بیجانی مبدل شد، دیگر چیزی درنمییابد، از اینرو، مرگ را هم احساس نمیكند تا رنج بكشد؛ از این جهت وی میگفت: «تا من هستم مرگ نیست، چون مرگ بیاید من نیستم». اما صوفیان مرگ را به چند دلیل میپسندیدند و خم به ابرو نمیآوردند: نخست برای اینكه: مرگ را «فناء» و نیستی انسان نمیدانستند، بلكه آن را انتقال از یك مرحله به مرحلهای دیگر و ارتقا از مقامی پست به مقامی برتر میشمردند و میگفتند: دنیا زندان عارف و بهشت دنیاپرست است» (۴۵)
خرم آن روز كزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم مرگ راه به خدا و مایهی وصول به حق است و بریدن از ناسوت و رسیدن به لاهوت و گذشتن از مقام فنا و پیوستن به بقاء. نظامی كه خود در عرفان دستی داشته، این نكته را خوب بیان كرده است: گر مرگ رسد چرا هراسم؟ كان راه بتوست میشناسم این مرگ نه، باغ و بوستانست كو راه سرای دوستان است تا چند كنم ز مرگ فریاد؟ چون مرگ از اوست مرگ من باد گر بنگرم از آن چنان كه رایست این مرگنه مرگ، نقل جانست از خوردگهی به خوابگاهی... و از خوابگهی به بزم شاهی خوابی كه به بزم تست راهش گردن نكشم از خوابگاهش چون شوق تو هست خانه خیزم خوش جستم و شادمانه خیزم و همو میگوید:
انگار كه هفت سبع خواندی یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه چو مدت اسپری گشت آن هفت هزار سال بگذشت؟
چون قامت ما برای غرق است كوتاه و دراز را چه فرق است؟ (۴۶)
و شعر معروف مولانا را خوانده یا شنیدهاید كه میگوید:
از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم كی ز مردن گم شدم؟
وهلهی دیگر بمیرم از بشر تا برآرم چون ملایك بال و پر (۴۷) و در احوال شیخ صلاحالدین زركوب (وفات ۶۵۷)، جانشین مولوی آوردهاند كه: وصیت كرده بود آیین عزا در جنازهی او به عمل نیاید، یلكه چون از محنت خانهی جهان رهایی یافته، به عالم جاویدان میپیوندد، با ساز و رقص و سماع به خاكش بسپارند. «سلطان ولد» فرزند مولانا دربارهی این وصیت میگوید:
شیخ فرمود در جنازهی من دهل آرید و كوس با دف زن
سوی گورم برید رقصكنان خوش و شادان و مست و دست افشان
تا بدانند كه اولیای خدا شاد و خندان روند سوی لقاء
مرگشان عیش و عشرت و سوراست جایشان خلد عدن پر حور است (۴۸) و ابو علی رازی میگوید: سی سال با فضیل عیاض صحبت داشتم او را متبسم و خندان ندیدم مگر روزی كه پسرش «علی» درگذشت!... (۴۹)
دوم اینكه: كسی از مرگ پریشانخاطر و شوریده دل میشود كه چیزی داشته باشد، و هر اندازه داشته باشد دلبستگیاش بیشتر و دل كندنش سختتر خواهد شد و چون عارفان جمع نكردند، پریشانی نیست! داستان آن درویش را شنیدهاید كه پیش عطار آمد و او در داروخانهی خود بود و از او چیزی خواست. عطار - كه سرگرم بازار خویش بود - چندان اعتنایی نكرد. درویش گفت: تو با این دلبستگی به دنیا چگونه خواهی مرد؟ گفت: همان گونه كه تو خواهی مرد. درویش كاسهی چوبین خود را زیر سر نهاد و خوابید و مرد. عطار با دیدن این بازی شورانگیز تكان خورد و سرمایهی خود را پریشان كرد و به این و آن بخشید و صوفی شوریده سری شد! این داستان اگر چه به افسانه شبیهتر است تا به حقیقت، ولی گویای بیاعتنایی این گروه است، و نشان میدهد كه به راستی این گروه، مرگ را عروسی میدانستهاند! (۵۰)
صوفی در برابر مرگ مردانه و جانباز است، و حقارت جسم و كالبد خود را در برابر هیكل هستی نیكو میداند و همواره آرزوی مرگ میكند. و این نكته را - به نظر این بنده - مولانا در داستان «مسجد مهمان كش شهر ری» بهتر از جاهای دیگر مثنوی بیان كرده است:
هیچ كس در وی نخفتی شب ز بیم كه نه فرزندش شدی آن شب یتیم
هر كه در وی بیخبر چون كور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت
تا وفت شب یكی میهمان از راه رسید و خواست تا در آن مسجد بخوابد:
از برای آزمون میآزمود زآنكه بس مردانه و جانباز بود
گفت: كم گیرم سر و اشكنبهای رفته گیر از گنج زر یك حبهای
صورت تن گو برو من كیستم نقش كم ناید چو من باقیستم
چون «تمنواالموت» گفتای صادقین صادقم جان را برافشانم بر این
من عجب دارم ز جویای صفا كو رمد در وقت صیقل از جفا
عشق چون دعوی، جفا دیدن گواه چون گواهت نیست، شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی،مرنج بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
صوفی یا عارف اگر خدا را میخواهد و عاشق اوست و فناء ذات و صفات خود را در او مایهی بقاء خویش میداند، باید از مرگ نهراسد، و اگر دشمنان حق او را به مرگ و نیستی تهدید كنند خم به ابرو نیاورد. آنكه دعوی عشق خدا و پرستش راستین او را میكند و در عمل میگریزد و پای نمیدارد، مانند جنگآوری است كه پیش از آغاز جنگ رجز خوانی میكند ولی چون پای عمل میرسد میگریزد و سست میشود:
وقت لاف غزو، مستان كف كنند وقت جوش جنگ چون كف بیفنند
وقت ذكر غزو شمشیرش دراز وقت كر و فر تیغش چون پیاز
وقت اندیشه دل او زخم جو وقت ضربت میگریزد كو به كو (۵۱)
۹) ترس دادن فرمانروایان و بزرگان از عواقب ستمگری- یكی از زیباترین فصول صوفیگری و عرفان اسلامی ایرانی دیدار صوفیان و عارفان با فرمانروایان و پادشاهان معاصر خود بوده، كه فصلی دلكش و آموزنده است. این دیدارها مظهری از صداقت و پاك نهادی و بیپروایی این گوشهنشینان است و نشان میدهد كه به راستی «نفوذ گوشهنشینان ز قاف تا قاف است!» شرح این مطلب را در بخش هشتم زیر عنوان «نفوذ صوفیان در بزرگان و فرمانروایان» آوردهایم. در این بخش خواهید دید كه چگونه استغناء و بینیازی انسان مایهی اعجاب و احترام بزرگان میشود و چگونه فقر مایهی افتخار میگردد؟
۱۰) روانپژوهی عمیق و راستین - خلاف مسلمانان قشری و ظاهری كه دانش آنها راجع به عبادات خدا و معاملات مردم است، و این همه به ظاهر نظر دارد، و همواره میگوید كه «ما به ظاهر حكم میكنیم، و باطنها را خدا میداند». (۵۲) صوفیان با باطن سر و كار دارند و معرفت صوفیانه یعنی آگاهی از اعمال و اطوار قلب و احوال و مقامات باطنی. این گروه اگر به قرآن هم نظر داشتهاند بیشتر ناظر بر آیاتی بوده كه از باطن انسان و احوال قلب او سخن میگوید. همهی كتاب عظیم «احیاء علوم الدین» غزالی - گذشته از قسمتهایی كه در احكام و عبادات و امور صوری سخن گفته و باز به آنها هم چاشنی ذوق زده و معانی باطنی داده - همه كم و بیش شرح این آیه است كه میگوید «در این قرآن، پند و عبرت است برای كسی كه دل داشته باشد.» (۵۳)
اما فهم معنی قلب یا دل هم آسان نیست و بیشتر مردم از فهم آن عاجزند؛ زیرا قلب به دو معنی اطلاق میشود. نخست: گوشت صنوبری كه در جانب چپ سینه قرار دارد و همه دیدهاند و وزن و شكل و كار آن شناخته است؛ دوم عبارت از لطیفهای ربانی و روحانی است كه البته، با این قلب جسمانی تعلق و آمیزش دارد، و همین لطیفه است كه حقیقت انسانیت و مدرك و عالم است و هموست كه مورد خطاب و عتاب و بازخواست قرار گیرد، ولی عقول بیشتر خلق از فهم چگونگی و نحوهی وابستگی آن به قلب جسمانی سرگردان مانده است. (۵۴)بیشتر صوفیان و عارفان در این باره كتابها و رسالهها پرداختهاند و اگر نام برخی از آنها و تحقیقات مندرج در آنها را یاد كنیم، سخن بسیار دراز میشود. همین اندازه میتوانیم گفت كه: به وسیلهی همین قلب و پاكی و طهارت آن انسان خدا را میشناسد؛ ولی «شرط خداشناسی باز خویشتنشناسی» است. در همهی این فصول كه به كوتاهی سخن راندهایم نشانهها و نمونههای آشكار و شگفتی از این روانشناسی و روانپژوهی (۵۵) و شناخت احوال باطنی به همت صوفیان و عارفان انجام گرفته، به دست دادهایم، و فهم آن هم از یك جهت دیگر چندان سخت نیست، زیرا همهی عرفان و صوفیگری یعنی: همین خودشناسی، و «خودشناسی» بهترین وسیلهی دیگرشناسی و نخستین پلهی نردبان انسانشناسی است. از میان دانشها و علوم گوناگون هم صوفیان تنها این علم را سودمند و راستین میدانستند و فقه و كلام و فلسفه و اصول و خلاف و جدال و صرف و نحو را به چیزی نمیگرفتند. همهی مثنوی و دیوان شمس و اشعار خواجه پر از این علم و راهها و روشهای آن است؛ اما تفضیل آن خود دفتری دیگر میخواهد.
۱۱) تعلیم عشق و محبت و القاء ایمان- فیلسوفان، راه وصول به شناخت عالم و معرفت حق را عقل دانستهاند؛ متكلمان اسلام كه گفتهاند «عقل آن چیزی است كه خدا را بدان عبادت كنند و بهشت را به وسیلهی آن كسب كنند»، (۵۶) در واقع از فیلسوفان الهام گرفتهاند. اما عارفان گفتهاند: پای عقل در شناخت این قبیل مسائل لنگ است و عقل را فقط برای این در انسان تعبیه كردهاند كه «دنبال روزی و تهیه معاش برود»، اما آنچه شناخت حقیقت عالم و معرفت خدا را ممكن میسازد «عشق» است كه محل آن دل است. به قول مولوی:
ریزه كاریهای علم هندسه یا نجوم و علم طب و فلسفه
كان تعلق با همین دنییستش ره به هفتم آسمان برنیستش
این همه علم بنای آخر است كه عماد بود گاو و اشتر است
علم راه حق و راه منزلش صاحب دل داند آن را با دلش (۵۷) غزالی در این باره به تفصیل سخن رانده، و فرق عشق و محبت و مراتب هر دو را بیان داشته و گفته است: هرگاه عشق و محبت در دل آدمیزاده قوت گرفت و راسخ شد و دریافت كه خلق نیز مظاهر وجود او هستند، همه را دوست میدارد و نسبت به همه عشق میورزد و ایمانی كه از این راه در دل او پیدا میشود از همهی ایمانهای استدلالی و اثباتی بهتر و ثابتتر میشود. آنگاه میگوید: «ایمان مردم بر سه مرتبه است: ایمان مردم عامه، كه تقلیدی است؛ ایمان متكلمان و فیلسوفان و اصولیان و جدالیان و خلافیان كه استدلالی و نزدیك به ایمان عوام است چه، همهی عمر خود را در اثبات درستی افكار و اندیشههای فیلسوفان یونان، به ویژه سقراط و افلاطون و ارسطو صرف كردهاند، و حال آنكه هیچ معلوم نیست گفتههای آنها با حقیقت سازگار باشد؛ به هر حال آنان هم مقلد هستند نهایت آنكه تودهی مردم به مجتهدان و پیشوایان دین تقلید میكنند، و اینان به حكیمان و متكلمان یونان. اما ایمان عارفان و صوفیان ایمانی یقینی است و هیچ شك و تردید در آن نیست، زیرا از جانب خدا القاء و الهام شده، و بیواسطه و حجاب بدل رسیده است» (۵۸) فیلسوفان كه نمایندگان عاقلان و خردپرستان بوده و هستند، بسیاری از معجزات و كارهای شگفت پیامبران را انكار میكردند. صوفیان و عارفان چون خود را به روح اسلام پایبند و معتقد میدانستند، وانگهی خود نیز كارهایی در ردیف كار پیامبران و معجزات انبیای بزرگ یا پایینتر از آنها انجام میدادند، انكار فیلسوفان را دلیل خشكی و بیبنیادی روش و طریقهی تحقیق آنها میدانستند. نمونه را مولوی در ابیات زیر به چندین نكته كه مورد نزاع اهل دل و اهل عقل بوده، اشاره كرده و فیلسوفان را به نقص و عیب منسوب داشته است:
فلسفی گوید ز معقولات دون عقل از دهلیز میماند برون
فلسفی منكر شود در فكر و ظن گو برو سر را بدان دیوار زن
نطق آب و نطق خاك و نطق گل هست محسوس حواس اهل دل
فلسفی كو منكر حنانه است از حواس انبیا بیگانه است
گوید او كه پرتو سودای خلق بس خیالات آورد در رای خلق!
بلكه عكس آن فساد و كفر او این خیال منكری را زد بر او
فلسفی مر دیو را منكر بود در همان دم سخرهی دیوی بود
گر ندیدی دیو را خود را ببین بیجنون نبود كبودی بر جبین!
هر كه را در دل شك و بیجانی است در جهان او فلسفی پنهانی است
الحذر ای مؤمنان كو در شماست در شما بس عالم بیمنتهاست (۵۹)
۱۲) شكوفا كردن فلسفه اسلام و ایران- در فلسفه و حكمت و علوم عقلی اسلامی و ایرانی نكتههای تازه نیست و اگر هست بسیار اندك است، در صورتی كه پیشرفت علوم ریاضی و طبیعی بیشتر و محسوستر بوده است. زیرا اولاً یكسره تعلیمات خود را از یونان و فیلسوفان یونانی مخصوصاً ارسطو و فلوطین گرفته بودند، و ثانیاً آزادی اندیشه و تفكر و تأمل، و مجال اظهار عقیده و بحثهای سیاسی بسیار كم بوده یا اصلاً نبوده است؛ اما عرفان اسلامی ایرانی كه از سرچشمههای متعدد مختلف چون آیین بودایی و زرتشتی و فلسفهی پهلوی و خسروانی و دین مانی و ترسایی و آیین مزدك و جز آنها بهرهمند شده، و مردانی بسیار آزاداندیش و بیپروا در میان پروردگان این مذهب به وجود آمدهاند، از اینرو سرشار است از نكتههایی دلپذیر و آموزشهایی انسانی و مردمی.
۱۳) تعلیم نوعی سوسیالیسم معتدل از راه ریاضت و منع مالپرستی- بیشتر پیكارها و گرفتاریهای اجتماع انسانی در اثر فقر عدهای و ثروت بیكران گروه دیگر پیدا میشود. راستی را به قول «ادوارد كنون» «جنگ میان كمونیسم و كاپیتالیسم نیست، بلكه میان ثروتمندان و نیازمندان است». از آغاز تاریخ بشر، این دو گروه روی در روی هم ایستادهاند و بدبختانه هیچ یك از دو گروه نسبت به هم گذشت و مهربانی نكردهاند؛ و علت این بوده كه گروه اول سخت گرفتار نفسپرستی و جاهطلبی و مالاندوزی بودهاند، و گروه دوم با گرسنگی و نیازمندی و بیتأمینی گلآویز، و از پیش گفتهاند كه «شكم گرسنه به خدا هم ایمان ندارد.» - اما صوفیان، در این مورد نیز تعلیمات عملی و نظری سودمند و شگفت داشتهاند كه اینك برخی از آنها را یاد میكنیم:
فقیهان و ظاهرپرستان بر صوفیان اعتراض میكنند كه: این گروه اباحی مذهباند، زیرا صوفی معتقد است كه همهی دوستان و برادران و یاران مسلكی در مالكیت اموال دنیوی شریكاند. و هیچ چیز اختصاص به هیچ كس ندارد. سهروردی (وفات ۶۳۲.) میگوید: «از آداب صوفیان این است كه آنها چیزی را ملك مخصوص خود نمیدانند» و همو میگوید: «از اخلاق صوفیان قدیم این بوده كه هر كس به چیزی از مال برادرش نیازمند میشده، بدون مشورت و مؤامره آن را برداشته و به كار میبرده است.... و آیهی ] امرهم شوری بینهم [ (۶۰) را به معنی مشاع بودن و مساوات تفسیر میكردهاند. (۶۱) یعنی در مال هم شریك و در استفادهی از آن برابر میبودهاند. و همو از «احمد بن قلانسی» نقل كرده است كه: روزی در بصره بر گروهی از درویشان فرود آمدم، مرا اكرام كردند و بزرگ داشتند و بنواختند. روزی به یكی از ایشان گفتم: «شلوار من كجاست؟» گفتن همان بود و خوار گشتن در چشمشان همان! و گویند: چون كسی با ابراهیم ادهم (وفات ۱۹۸) مصاحبت میخواست، سه چیز را با او شرط میكرد، اول و دوم اینكه خدمت یاران و اذان با او باشد؛ سوم آنكه تصرف او در مال ایشان نافذ باشد. روزی با سالكی همین شرط سوم بیان میكرد، جواب داد كه این كار نتوانم كرد. ابراهیم گفت: مرا از درستی و صداقت تو در این راه عجب آید! و همین ابراهیم ادهم از باغها نگاهبانی میكرد و دروگری، و آنچه درمیآورد، برای یاران خرج میكرد. در احوال ابوسعید ابی الخیر هم آمده است كه: «خواجه ابوالقاسم حكیم مردی بزرگ بوده است در سرخس، و جمعی مریدان داشت، همه مردمانی عزیز. چون آوازهی شیخ ما ابوسعید... به سرخس رسید و آن حالتهای او هر روز به ایشان میرسید.. خواستند كه حال شیخ بدانند كه تا آن به چه درجه رسیده یك روز بنشستند و سخن شیخ میگفتند. یكی گفت: مردی بزرگ است. دیگری گفت كه: خانه پس كوه دارد، یعنی: روستایی است، و مردم روستایی كسی نباشند. یحیی ترك مردی بزرگ بود، گفت: از غیب گفتن كار شما نیست. من به میهنه روم و درو فرو نگرم تا او خود كیست؟ پس روی به میهنه نهاد... بامداد بود شیخ را خبر شد. چون او از مسجد درآمد، شیخ را چشم بر وی افتاد، گفت: مرحبا ای یحیی! آمدهای تا به ما فرونگری؟ و درویشان را چشم به راه نباید داشت. آن جوانمردان ترا چه گفتند... یحیی گفت: شیخ بگوید. شیخ گفت: نه ترا گفتند بنگر تا چه مردی است؟ گفت: بلی! گفت: دیدی؟ گفت دیدم، گفت: چه خواهی گفت؟ گفت: هر چه شیخ گوید نیكوتر باشد. شیخ گفت: برو و بگوی كه مردی را دیدم كه بر كیسهی او بند نبود و با خلقش داوری نبود!...»
ریاضت در لغت رام كردن و پرورش چهارپایان است، و در نزد پزشكان حركات بدن است به اندازهای كه تن به رنجوری و ماندگی نزدیك شود؛ ولی در نزد صوفیان: مجموع اعمال و خودپاییهاو تركهایی است كه مبتدی و سالك به دستور پیر و مرشد خود انجام میدهد. به نظر این طایفه حداقل ریاضت و قسمت پایین آن گرسنگی كشیدن است و برخی از این جماعت دست كم سه روز گرسنه میماندهاند و به كارهایی كه شیخ و قطب میگفت دل میدادند و آن را «روزهی سه روزه» مینامیدند؛ و مقصود عمده از این كار شكستن شهوت و دریافتن احوال درماندگان و پیروی از فقیران بود. بیخوابی و تحمل بیداری نیز در ریاضت این گروه مقام مهمی داشته است؛ و میگفتند: گرسنگی تحمل انسان را در برابر بیداری افزودن میكند، و غزالی (وفات ۵۰۵) ده فایده برای آن یاد كرده است. در میان صوفیان، سهل بن عبدالله تستری (وفات ۲۸۳ ه) در تحمل گرسنگی و مداومت آن معروف بوده، و چنان كه هجویری نقل میكند: هرگاه غذا میخورده ضعیف و سست میشده است! ابوعبدالله خفیف شیرازی (وفات ۳۷۱ ه) نیز بر این روش كار میكرده و هر شب با ده دانه كشمش افطار میكرده است. «در عصر ما مشهدی محمدحسن مراغهای هر روز با غذایی به قدر بیست نخود (و نه بیشتر) روزهی خود را میشكست و دیگر هیچ نمیخورد و بسیار قوی و با نشاط میبود!» به هر حال اینان گرفتار نفس نبودند و معتقد بودند كه خوردن برای زیستن است نه زیستن برای خوردن!
فقر در پیش صوفیان مقامی شریف و بس والاست، و راستی را كه ریشه و اساس این طریقت است، چه صوفیگری بیفقر و نیاز درونی كلمهای پوچ و بیمعنی است. به نظر این گروه، بنده جز خدا چیزی و كسی را قدرتمند و غنی و مالك نمیداند، بنابراین خود مالك چیزی نتواند شد، و چون به صفت مالكیت و دارندگی متصف نمیشود، به ناچار فقیر و درویش است. ادعای توانگری و بینیازی كه بسیاری از غافلان و دنیاپرستان میكنند، دروغی غافلانه و فریبنده است. از اینرو، پیران، رهروان درویشی را به تجرید و خروج از مال و هر چه به دنیا پیوند دارد، وا میداشتند و از این راه، آنان را به بلند همتی و شكیبایی در برابر مشكلات و ناملایمات خوگر میساختند. زیرا دون همتان و فرومایگان كه شب و روز در بند گردآوری مال و خواستهاند و اسیر شكم و جامهی نرم و جایگاه و منزل خوش و آرام شدهاند، مشغول به باطلاند و اگر روزی از دست برود، از هر درویشی بیچارهتر و نالانتر خواهند شد.
از سوی دیگر، مال و ثروت، سرمایهی فتنهها و سرچشمهی جنگها و پیكارها و جداییهاست. حرص بر جمع مال و ربودن و بر هم توختن زر و سیم، میان افراد بشر كه از یك خانوادهاند، در طول تاریخ بشریت همواره جدایی و دشمنانگی افكنده و پدران را به ریختن خون پسران و اسیر كردن خواهران و بستگان برانگیخته است. خلاصه، مال ركن اصلی زندگانی مادی است و سالك و راهرو باید به كمترین مایه از مال دنیا بسازد تا از آفات ثروت كه یكی از آنها سنگدلی و غفلت از مردم و بیخبری از خداست، به دور ماند، و اگر بتواند كه هر چه دارد بیفشاند و مانند دیوژن حكیم از مال دنیا هیچ با خود نگذارد، آزادتر و صوفیتر و عارفتر باشد. (۶۲)۱۴) ساختن انسان كامل- صوفیان راستین در پی این بودند كه تا سر حد امكان انسان را از ماده پرستی و فرو رفتن در شهوات و لذتجویی باز دارند، و او را به اصل و گوهر خویش شناسا كنند؛ اصل و گوهر او تفكر و اندیشیدن و راز جستن و دنبال كردن اصول انسانشدن و گذشت و تسامح بوده، و امروزه چون در بند مادهی گرفتار گشته، شناخت گوهر خود را فراموش كرده است. انسان به جهان نیامده كه شب و روز بخورد و بنوشد و بخوابد و از جهان برود، این كارها بازی است و انسان را به بازی نیافریدهاند.
كار من و تو بدین درازی كوتاه كنم كه نیست بازی
دیباچهی ما كه در نورد است نز بهر هوی و خواب و خورد است
از خواب و خورش به اربتابی (۶۳) كین در همه گاو و خر بیابی
ز آن مایه كه طبعها سرشتند ما را ورقی دگر نوشتند
تا در نگریم و راز جوییم سررشتهی كار باز جوییم
ببینیم زمین و آسمان را جوییم یكایك این و آن را
كاین كار وكیایی از پی چیست؟ او كیست كیای كار او كیست؟ (۶۴)
به نظر صوفیان، هر كس این بندهای مادی را بگسلد و به رازجویی و خویشتنشناسی بپردازد و اسیر نفس ستمكار نافرمان نشود، او «انسان كامل» است. از میان صوفیان نخستین كسی كه در این فكر بوده، حسین منصور حلاج است كه در سدهی چهارم شهید راه عرفان و معرفت شد. بیشك منشأ نظریهی انسان كامل از اوست، و بعدها این اندیشه به كوشش «ابن عربی» (وفات ۶۳۸ ) و عبدالكریم گیلانی (وفات ۶۵۸) شناختهتر و استوارتر شد.
حلاج نخستین كسی بود كه به این نكتهی فلسفی توجه یافت كه «خدا انسان را بر صورت خویش آفریده است»، یعنی بر صورت خدایی، و نظریهی حلول خود را بر این پایه نهاد و میان دو ساحت در طبیعت او كه «لاهوت» و «ناسوت» باشد فرق گذاشت. به نظر حلاج این دو ساحت كه در وجود انسان تعبیه شده یعنی «لاهوت» و «ناسوت»، هیچ وقت اتحاد نمییابد، بلكه یكی با دیگری چنان میآمیزد كه آمیزش باده با آب. و چنین بوده كه: حلاج نخستین بار در تاریخ اسلام اندیشهای میآورد كه پس از وی انقلابی عظیم و پایدار در فلسفهی صوفیانه پدیدار میكند، یعنی: اندیشهی خدا كردن انسان (۶۵) و در نظر گرفتن او چون نوع ویژهای از آفریدگان كه در مقام لاهوتی كسی به پای وی نرسد.
ابن عربی این فكر حلاج را گرفته، ولی لاهوت و ناسوت را به عنوان دو صورت از یك حقیقت در نظر میآورد نه جدا از هم، و میگوید: چون به صورت خارجی این حقیقت بنگریم «ناسوت»اش مینامیم، و چون به باطن آن بنگریم «لاهوت»اش میخوانیم. پس این دو صفت لاهوت و ناسوت - به همین معنی كه گفتیم - دو صفت واقعی و متحقق هست، آن هم نه تنها در وجود انسان، بلكه در همهی موجودات. آری این دو صفت لاهوت و ناسوت در همهی موجودات مترادفاند و گاه از آن دو به باطن و ظاهر، جوهر و عرض تعبیر میكنند. و آن حقیقت كه در همهی صور وجود تجلی میكند، در وجود آدمیزاده به برترین و كاملترین صورتی جلوگر میشود. و از اینرو دو صفت مذكور در وجود او چنان ظاهر میگردد كه هیچ موجود دیگری به مقام او نمیرسد. ابن عربی نظریهی خود را دربارهی انسان به حد واسط منزلت خدا و آفریدگان بنا میكنند.
وجود انسان كاملترین جلوهگاه حق است، زیرا اوست كه «مختصر شریف» و «كون جامع» برای همهی حقایق وجود و مراتب آنهاست. او «عالم اصفری» است كه در آینهی وجود او همهی كمالات «عالم اكبر»، یا به تعبیر ابنعربی «كمالات حضرت الهی: اسمائی و صفاتی» منعكس میشود. و از اینجاست كه خلاف همهی موجودات و آفریدگان دیگر سزاوار «خلافت از سوی خدا» میگردد. و چون فرشتگان بر حقیقت وجود انسان و اینكه خدا چه چیزها و شگفتیها از اسرار و اسماء خویش - در او به ودیعت نهاده: و این همه كمال و جمعیت در آنها نیست، آگاه نبودند از سجدهی به آدم سر باز زدند خلافت او نپذیرفتند و گفتند: «آیا در زمین كسی را خلیفه میكنی كه در آن فساد میكند و خونها میریزد و حال آنكه ما به حمد و شكر تو تسبیح میكنیم و ترا به پاكی میستاییم؟» (۶۶) ولی نتوانستند تسبیح و تقدیس آدمیان را دریابند؛ زیرا هر موجودی خدا را به اندازهی تجلی صفات كمال الهی در او - كه آن را صفات وجودی گویند - به پاكی میستاید و تسبیح میكند؛ و در این راه میان صفات جمال و صفات جلال - یا آنچه در اصطلاح دین و عرف اخلاق خیر یا شر، طاعت یا معصیت مینامند فرقی نیست. پس انسان كامل كه به رمز آدمیاش میگوییم - همان جنس بشری است. در برترین مراتب خود كه كمالات وجودی و عقلی و روحی و مادی جز در او گرد نیامده است. و اگر چه «انسان كامل» در اصطلاح ابن عربی مرادف جنس بشری و همهی آدمیان است، جز در برترین مراحل و مراتب مصداق نمییابد و آن، مرتبهی انبیا و اولیاء است. و كاملترین انسانها - بدون تردید و مطلقاً - پیامبر اسلام محمد (ص) است اما نه جسم محمدی كه برانگیخته شد، بلكه حقیقت محمدیه یا روح محمدی است كه مظهر كامل ذات و اسماء و صفات الهی است. (۶۷)
پس به طور خلاصه، هرگاه از انسان به معنی جنس بشری سخن بگوییم، چون همهی كمالات حق در او متجلی میشود، خود او حق است كه هستی خود را در آینهی وجود میبیند. و به وسیلهی انسان است كه غایت هستی تحقق مییابد، و مقصود از غایت هستی، شناختهشدن حق است، و این كار از طریق وجود انسان امكانپذیر میشود كه او را در خود و دیگران میبیند و میشناسد.
۱۵) صوفیگری در معنی و لفظ شعر و نثر اسلامی تحول داده- مشهور این است كه شنیدهاید كه صوفیان به زبان تودهی مردم سخن نمیگویند. و باز در آنچه مردم از مسائل علم ظاهر خوض میكنند، وارد نمیشودند و بیشتر به زبان رمز و استعاره سخن میگویند. دلیل این كار را دو چیز دانستهاند: یكی بخل و كراهیت ایشان از سخنگویی با نااهلان؛ دو دیگر اینكه زبان توده را از تعبیر مقاصد و مفاهیم خود ناتوان میشمردهاند. (۶۸) با مطالعه در آثار و نوشتههای صوفیان بزرگ صحت این دو نكته كاملاً روشن میشود و غزالی هم در «كیمیای سعادت» و «احیاء علوم الدین» به تفصیل این نكات را توضیح كرده است. ما اگر بخواهیم نمونههایی از این دو را به ترتیب تاریخی از كتب صوفیان و عارفان برگزینیم و در اینجا بنویسیم، راستی را مثنوی هفتاد من كاغذ میشود. از اینرو، تنها چند مورد را كه روشنتر و عمیقتر است یاد میكنیم.
نخست از مولانا، كه میگوید:
هر كه را اسرار حق آموختند مهر كردند و دهانش دوختند
عارفان كه جام حق نوشیدهاند رازها دانسته و پوشیدهاند
بر لبش قفل است و بر دل رازها لب خموش و دل پر از آوازها (۶۹) در داستان آن طوطی كه خود را به لالی زد، و بازرگان او را بیرون انداخت میگوید:
دانه باشی مرغكانت برچنند غنچه باشی كودكانت بركنند
دانه پنهان كن به كلی دام شو غنچه پنهان كن گیاه بام شو
هر كه داد او حسن خود را بر مزاد صد قضای بد سوی او رو نهاد
خشمها و كینهها و رشكها بر سرش بارد جواب چوآب از مشكها
دشمنان او را ز غیرت میدرند دوستان هم روزگارش میبرند
در پناه لطف حق باید گریخت كوهزاران لطف بر ارواح ریخت (۷۰)
این سخن شیر است در پستان جان بی كشنده خوش نمیگردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد واعظ ار مرده بود گوینده شد
مستمع چون تازه آید بیملال صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون كه نامحرم درآید از درم در پس پرده روند اهل حرم
ور درآید محرمی دور از گزند برگشایند آن ستیران روی بند
هرچه را خوب و كش و زیبا كنند از برای دیدهی بینا كنند (۷۱) گر سخن كش بینم اندر انجمن صد هزاران گل برویم زین چمن
ور سخن كش بینمتای زن به مزد میگریزد نكته از پیشم چو دُزد
مستمع چون نیست خاموشی به است نكته از نااهل اگر پوشی به است (۷۲) مقصود آنها از نااهل هم تودهی مردم نیستند، بلكه مردمی بوده و هستند كه تاب شنیدن سخنان عارفانه نداشتند یا از زمرهی مردمی بودهاند كه جاسوسی صوفیان و عارفان را میكردهاند و سخنان متشابه و دو پهلوی آنان را نقل هر محفلی میكردند و مایهی بدنامی عارفان و شهرت آنان به ترك دین میشدند. و علت اینكه صوفیان بخل و تنگ چشمی نشان میدادند و نكتهای را كه حق یافته بودند و درست میدانستند به همه نمیگفتند این بود كه سرنوشت حسین منصور حلاج و بایزید بسطامی و دیگران را به خاطر اظهار و اشاعهی نكات عرفانی دیده بودند و میدانستند كه صوفی نمایانی دغل در میان خود آنها وجود دارند كه «بومسلم را لقب احمد كنند!» (۷۳) از اینرو، میكوشیدند تا مریدان را متوجه سازند كه در این اوضاع خراب و پر فتنه سكوت و دم بر نیاوردن از بیان حقیقت بهتر و سودمندتر است، و به ظاهر حسین منصور را مجرم میگفتند چون كه اسرار را آشكار میكرده است:
گفت آن یار كزو گشت سر دار بلند عیبش این بود كه اسرار هویدا میكرد!
عارفان معتقدند كه زبان محاورهای و عادی مردم قادر به ادا كردن و رساندن معانی بلند و مفاهیم آسمانی نیست؛ ولی این البته بدان معنی نیست كه زبان عامه را تحقیر میكردند نه، بلكه بهترین بیان را در مورد نكتههای عارفانه همان زبان عامیانه میدانستند، منظور آنان این بود كه اصولاً: نطق ظاهر و زبان بیان و كلمات و حروف وضعی قادر به ادای مقاصد عارفانه نیست.
یك نكتهی دیگر هم باید گفت و آن اینكه این فرقه، اصلاً از جدل و مناقشهی كلامی بیزار بودند، و جز در مقام اضطرار و اظهار حق سخن نمیگفتند، زیرا این كار را از تكبر و بزرگدانی خود و تحقیر دیگران میدانستند. میگفتند: انسان وظیفه دارد خود را به خواری افكند و بر سر نفس خود بنشیند نه اینكه در سخنوری بر مردمان نكته گیرد و آنان را به خواری افگند:
میفگن در سخن كس را به خواری خود افگن باش اگر استادكاری!
جدل و مناظره، دوستی و صفا را باطل و تباه میسازد و برای انسان دو وجبی غروری به ارمغان میآورد كه در عالم به این درازا و پهنا نمیگنجد. «هیچ چیز دوستی را چنان تباه نكند كه مناظره كردن در خلاف و در هر سخنی. و معنی رد كردن سخنی بر دوست خویش آن بود كه وی را احمق و جاهل خوانده باشی و خویشتن را عاقل و فاضل؛ و بر وی تكبر كرده باشی و در او به چشم حقارت نگه كرده باشی. و این به دشمنی نزدیكتر باشد از آنكه به دوستی!...» (۷۴)
پس میتوان گفت كه سكوت و رمزگویی و رازپوشی صوفی یا عارف به قصد لغز گویی و فضل فروشی نبوده، بلكه به سبب آن بوده كه اسرار اعتقاد خود را پوشیده نگاه دارند و نگذارند به دست نااهلان و نامردان بیفتد كه غیرت بیاورند و جهان پر بلا كنند و مایهی دردسر مردان خدا شوند؛ ثانیاً: نارسایی لفظ را در برابر معنی مربوط به زبان و بیان عامیانه نمیدانستند، بلكه اصولاً «زبان ناطقه» را در بیان مقاصد قلبی ناتوان میشمردند: زبان ناطقه از وصف شوق نالان است چه جای كلك بریده، زبان بیهده گوست یكی از اموری كه صوفیه دریافته بودند و همواره از نارسایی بیان و كلمات از شرح مینالیدند، «عشق» بوده است.
عشق به هیچ بیانی با نیرومندی هیچ زبانی قابل شرح و بسط نیست؛ از اینرو، سخنورترین و زبان آورترین شاعران ایران یعنی مولوی بلخی هم در این میدان جز اظهار عجز و ناتوانی خود چارهای ندیده است:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است لیك عشق بیزبان روشنتر است
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
خو قلم اندر نوشتن میشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
چرا عشق قابل شرح نیست؟ نمیتوان بیان كرد، اما همین اندازه توان گفت كه: عشق نیز مانند برخی از اجزاء جهان (و بنا بر فلسفههای علمی جدید) همیشه سیال و مواج و بیدرنگ و بیثبات و گذرنده است.
پانوشتها
كردارگرایی ۱. Pragmatism
۲. اگر چه ویلیام جیمز William James را پایهگذار مذهب اصالت عمل میشمارند، ولی به كار برندهی نخستین این اصطلاح و مروج راستین این مذهب چارلز ساندرز پیرس Charles Sanders Peirce (۸۰-۱۸۰۹ م) شمیمیدان و اخترشناس انگلیسی است؛ و مبادی این نظر را جیمز و دیوی Dewey از او گرفتهاند. (طالبان بنگرند به: تاریخ فلسفهی كاپلستون، ج ۸، ص ۵۱-۳۰۴، چاپ لندن، سال ۱۹۶۶ م).
۳. R Nichoison
۴. دكتر بدویطالبانه: «مقدمهی احیاء علوم الدین»، ص ۱۶، چاپ مصر.
۵. محمد بن منور: «اسرارالتوحید» ص ۳۲۰، چاپ تهران، تصحیح مرحوم احمد بهمنیار.
۶. ایضاً، ص ۷-۹۶.
۷. غره بكسر اول و فتح و تشدید دوم: فریفته و مغرور.
۸. محمد بن منور: «اسرارالتوحید»، ص ۸۴.
۹. شرح «انسان كامل» را كه به نظر صوفیان، انبیا و اولیاء هم جزو آنها هستند، در شمارهی ۱۴ همین بخش بخوانید.
۱۰. «اسرارالتوحید»، ص ۹۵.
۱۱. «الاشارات والتنبیهات» ص ۸-۷-۴۶-۸۴۳، چاپ دكتر سلیمان دنیا، چاپ مصر: «العارف هش بش بسام، یبجل الصغیر من تواضعه كما یبجل الكبیر و ینبسط من الخامل مثل ماینبسط من النبیه. و كیف لایهش؟ و هو فرحان بالحق و بكل شیء؛ فانه یری فیه الحق. و كیف لایسوی؟ و الجمیع عنده سواسیهٔ اهل الرحمهٔ قد شغلوا بالباطل العارف لایعنیه التجسس و النحسس، و لایستهویه الغضب عند مشاهدهٔ المنكر، كما تعتریه الرحمهٔ؛ فانه مستبصر بسرالله فی القدر. و اما اذا أمر بالمعروف، امر برفق ناصح لابعنف معیر، و اذا جسم المعروف فربما غار علیه من غیر اهله. العارف شجاع، و كیف لا؟ و هو بمعزل عن تقیهٔالموت؟ و جواد و كیف لا؟ و هو بمعزل عن محبهٔالباطل، و صفاح للذنوب و كیف لا؟ و نفسه اكبر من ان تجرحها ذات بشر، و نساءالللاحقاد، و كیف لا؟ و ذكره مشغول بالحق...»
۱۲. «خذ ما قیل واهجر من قال...» این سخن را به عبارتهای گوناگون نقل كردهاند، برخی هم به علی نسبت دادهاند؛ به قول سعدی «... نباید در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن، همچو نابینایی كه شبی در وحل افتاده بود، گفت: ای مسلمانان، آخر چراغی فرا راه من دارید، زنی شوخ گفت: تو كه چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟ گفت عالم به گوش جان بشنو ورنماند بگفتنش كردار.» (گلستان، ص ۱۲۸، چاپ فروغی).
۱۳. مقصود فلسفهی خسروانی است، از فلسفههای قدیم ایرانیان، كه پس از اسلام به همت شیخ شهابالدین مقتول و ملاصدرا و دیگران شناخته شده است.
۱۴. «مثنوی»، دفتر ۴، ص ۳۵۹، چاپ علاءالدوله.
۱۵. Optimist
۱۶. این دو كلمهی خوشبین و بدبین را برخی از دانشمندان نپسندیدهاند و به جای Pessimism شرانگاری و زودرنجی و حساسی به كار میبرند. ولی به نظر این بنده چون هر دو كلمه فارسی و مفهوم است و بزرگان ادب هم به كار بردهاند، به كار بردنش، مناسبتر است. خواجه حافظ میگوید:
در آن بساط كه حسن تو جلوه آغازد مجال طعنهی بدبین و بد پسند مباد
هر آنكه روی چو ماهت به چشم بد بیند بر آتش تو به جز جان او سپند مباد!
(دیوان، غزل ۱۰۶، ص ۷۳، چاپ مرحوم قزوینی).
۱۷. شبستری: «گلشن راز»، ص ۱۸.
۱۸. «احیاء علوم الدین» ج ۲، ص ۲۸۷، چاپ مصر، دكتر بدوی طبانه. «... فكل موجود سوی الله تعالی فهو تصنیف الله تعالی و فعله و بدیع افعاله فمن عرفها من حیث هی صنع الله، فرای من كل الصنع صفات الصافع و علم ان لیس لی الكون ابدع مما كان.»
۱۹. «حدیقهٔالحقیقه»، ص ۳۲-۶۱۶، چاپ مدرس رضوی، مقایسه كنید با عبید زاكانی كه گوید: «هزل را خوار مدارید، و هزالان را به چشم حقارت منگرید.»
۲۰. «مثنوی»، دفتر ۴، ص ۴۱۹، چاپ علاءالدوله.
۲۱. احمد بن محمد بن احمد طوسی، فقیه و عارف ایرانی، وی برادر كوچك امام محمد غزالی است. او را نیز احمد راذكانی تربیت كرد و پس از گوشهگیری محمد غزالی، ده سال (از ۴۸۸ تا ۴۹۸ ه) به جای برادر در نظامیهی بغداد تدریس میكرد. به وعظ بسیار علاقهمند بود، از آثار مهم او «سوانح العشاق» و «لباب الاحیاء» را میتوان نام برد. سال ولادتش به درستی معلوم نیست، وفاتش به سال ۵۲۰ هجری در قزوین بود. (ابن خلكان: وفیات الاعیان، ج ۱، ص ۲۹، چاپ تهران؛ و سبكی: طبقات الشافعیه، ج ۴، ص ۱۲۵، چاپ مصر، تحقیق محمود طناجی).
۲۲. چوپ پاره: منبر است كه واعظان و ناصحان دینی بر بالای آن روند.
۲۳. سعدالدین وراوینی: «مرزبان نامه»، ص ۸۰، چاپ لایدن، مصحح مرحوم قزوینی.
۲۴. ابن عربی: فصوص الحكم، ص ۳۳۹ و ۴-۶۲، با حواشی ابوالعلاء عفیفی؛ ملاصدرا شیرازی: اسفار، سفر سوم، موقف هشتم، چاپ تهران؛ یازجی و كرم: اعلام الفلسفهٔالعربیهٔ، ص ۲۲۷، چاپ بیروت.
۲۵. مولوی: «مثنوی»، ج ۲، ص ۱۶۰، چاپ علاءالدوله.
۲۶. «الرسالهٔالقشیریهٔ»، ص ۱۵، چاپ مصر «... و قیل رأی رجل عارفاً یأكل ماتساقط من البقل علی رأس ماء، فقال: لو خدمت السلطان لم تحتج الی اكل هذا. فقال العارف: و انت لو قنعت بهذا لم تحتج الی خدمهٔ السلطان!» مقایسه كنید با این بیت خواجه حافظ:
سرما فرو نیاید بكمان ابروی كس كه درون گوشهگیران ز جهان فراغ دارد
۲۷. مولوی: «مثنوی»، دفتر ۳، ص ۲۴۰، چاپ علاءالدوله.
۲۸. «الشهرهٔ آفهٔ و الخمول راحهٔ» یا «فی الخمول راحهٔ» (افلاكی: «مناقب»، ص ۱۹۳ چاپ آنكارا).
۲۹. و ماالحكام الا البحر عظما و قرب البحر محظور العواقب
۳۰. «مثنوی»، دفتر ۶، ص ۶۲۰، چاپ علاءالدوله.
۳۱. قونوی: «تفسیر فاتحه»، ص ۲۱-۱۹، چاپ استنبول.
۳۲. هجویزی: كشفالمحجوب، ص ۲۲۸.
۳۳. راغب اصفهانی: محاضرات الادباء، ج ۱، ص ۵۹، چاپ بیروت «قیل لبهلول: عد لنا المجانین. فقال: هذا یطول، و لكنی اعدالعقلاء».
۳۴. بنگرید به: سهروردی: «عوارف المعارف»، حاشیهی «احیاءالعلوم» غزالی، ج ۳، ص ۲۰۲.
۳۵. ابو عبدالرحمن سلمی: «رسالهٔ الملامتیهٔ» چاپ مصر (۱۳۶۹)، با مقدمهی فاضلانه ابوالعلاء عفیفی؛ سهروردی: عوارف المعارف، چاپ مصر، حاشیهی احیاء علوم الدین، ج ۱، ص ۷۳-۳۵۹؛ فروزانفر: شرح مثنوی شریف، ص ۵-۷۳۱، چاپ دانشگاه.
۳۶. حدیقه، ص ۶۱۲-۶۰۰، چاپ مدرس رضوی.
۳۷. برای آگاهی از معنی این اصطلاحات در زبان فارسی، طالبان بنگرید به مقدمهی هدایت در «ریاض العارفین»، ص ۱۸-۵، چاپ ۱۳۱۶ ش.
۳۸. فروزانفر: شرح مثنوی شریف، ص ۷۳۰.
۳۹. مناقب العارفین، ص ۴۱۲، چاپ آنكارا: «من بر قلندران رشك میبرم كه هیچ ریش ندارند.»
۴۰. غزالی: «مكاتیب فارسی»، ص ۴، چاپ عباس اقبال.
۴۱. مثل معروف لاتین است كه :Vox Populi, Vox Dei! وكس پاپلی وكس دئی.
۴۲. محمد بن منور: اسرارالتوحید، ص ۵۹.
۴۳. حافظ: دیوان، غزل ۲۵، ص ۱۹، چاپ قزوینی.
۴۴. Epicurus (۲۷۰-۳۴۱ ق.م) فیلسوف معروف یونانی، و از نخستین قائلان به آتم.
۴۵. «الدنیا سجن المؤمن و جنهٔالكافر...» (حدیث).
۴۶. «لیلی و مجنون»، ص ۸-۷ و ۵۲، چاپ وحید دستگردی.
۴۷. «مثنوی»، دفتر سوم، ص ۲۹۵، علاءالدوله.
۴۸. فروزانفر: «رساله در زندگی... مولانا»، ص ۱۰۸-۱۱۰.
۴۹. قشیری: «الرسالهٔالقشیریه»، ص ۱۵، چاپ مصر.
۵۰. در مرگ ابوسعید ابیالخیر (اسرارالتوحید، ص ۴۵۷، چاپ پترزبوغ) آمده است كه: «در این روز وام شیخ بگزاردند و كار عرس بساختند، و دیگر روز شاهد كردند و خرقهی شیخ و خرقههای جمع كه موافقت كرده بودند، پاره كردند.» و عرس، به فتح اول و سكون دوم به معنی عروسی است و در میان این قوم، مطابق است با عزا و مجلس ختم؛ و نام آن را عرس گذارند و آداب خاصی دارد!» (هجویری: كشفالمحجوب، ص ۴۶۳، چاپ ژوكوفسكی)
۵۱. «مثنوی»، دفتر سوم، ص ۳۰۱-۲۹۸، علاءالدوله.
۵۲. «نحن نحكم بالظاهر و الله یعلم السرائر». (حدیث: احیاء علوم الدین)
۵۳. «ان فی ذلك لذكری لمن كان له قلب...» (قرآن، سورهی ۵۰، آیهی ۳۷)
۵۴. غزالی: احیاء علوم الدین، ج ۳، صص ۱۹-۱، چاپ بدوی طبانه.
۵۵. پسیكوآنالیز Psychoanalysis را به روانكاوی ترجمه كردهاند و آن لفظ مناسبی نیست.
۵۶. «العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان».
۵۷. مثنوی، ج ۴، ص ۳۶۳، چاپ علاءالدوله. نظیر:
بدان خردی كه آمد حبهی دل خداوند دو عالم را گشت منزل
درودر جمع گشته هر دو عالم گهی ابلیس گردد گاه آدم!
(شبستری: گلشن راز، ص ۱۹).
۵۸. «احیاء علوم الدین»، ج ۳، صص ۱۹-۱۵، چاپ دكتر بدوی طبانه، مصر.
۵۹. مثنوی، دفتر اول، ص ۸۶، علاءالدوله.
۶۰. م. آیهی ۳۸، سورهی ۴۲.
۶۱. «عوارف المعارف»، باب پنجاه و پنجم، چاپ شده در حاشیهی «احیاء علوم الدین» غزالی، ج ۴، صص ۳-۱۸۲، چاپ مصر: «و من ادبهم انهم لایرون لنفسهم ملكاً یختصون به... و كان من اخلاق السلف أن كل من احتاج الی شیء من مال آخیه استعمله من غیر مؤامرهٔ، قال الله تعالی: ] و امرهم شوری بینهم [ ای: مشاع هم فیه سواء». همچنین بنگرید به: مصباح الهدایه، ص ۲۴۰، چاپ آقای همایی.
«و قال احمد بن القلافسی: دخلت علی قوم من القراء یوماً بالبصرهٔ فاكرمونی و بجلونی. فقلت یوماً لبعضهم أین ازاری؟ فسقطت من اعینهم.» «و كان ابراهیم بن ادهم اذا صحبه انسان، شارطه علی ثلاثه اشیاء: ان تكون الخدمهٔ و الاذان له، و ان تكون یده فی جمیع ما یفتح الله علیهم من الدنیا كیده... فقال رجل: انا لااقدر علی هذا، فقال: اعجبنی صدقك!»
۶۲. ابونصر سراج: «اللمع»، صص ۹-۴۷، چاپ لایدن؛ مستملی بخاری: «شرح تعرف»، ج ۳، ص ۲۶-۱۱۸، چاپ هندوستان.
۶۳. اربتابی: اگر تاب و شكیبایی نشان دهی؛ رخ برتابی.
۶۴. نظامی: «لیلی و مجنون»، ص، چاپ وحید، و بنگرید به شبستری: «گلشن راز»، ص ۵۵ كه میگوید:
به رخش علم و چوگان عبادت ز میدان در ربا گوی سعادت
ترا از بهر این كار آفریدند اگر چه خلق بسیار آفریدند!
۶۵. تألیه الانسان، تعبیری است كه ابوالعلاء عفیفی از مقصود ابن عربی در مورد انسان كامل كرده است.
۶۶. قرآن، سورهی ۲، آیهی ۳۰.
۶۷. «حواشی فصوص الحكم»، بقلم ابوالعلاء عفیفی، چاپ بیروت، ص ۲۴.
۶۸. ابن عربی: «فصوص الحكم»، صص ۹-۱۸۷، چاپ بیروت، به تصحیح و حواشی ابوالعلاء عفیفی.
۶۹. مثنوی، دفتر ۵، ص ۴۹۷، علاءالدوله.
۷۰. «مثنوی»، دفتر اول، ص ۴۸، چاپ علاءالدوله.
۷۱. ایضاً، دفتر اول، ص ۶۸، چاپ علاءالدوله.
۷۲. مثنوی، دفتر چهارم، ص ۳۵۸، چاپ علاءالدوله.
۷۳. مقصود مسیلمهی كذاب است كه در «یمامه» ظهور كرد، و ادعای پیامبری نمود.
۷۴. غزالی: «كیمیای سعادت»، ص ۱۱۰، چاپ احمد آرام.
كردارگرایی ۱. Pragmatism
۲. اگر چه ویلیام جیمز William James را پایهگذار مذهب اصالت عمل میشمارند، ولی به كار برندهی نخستین این اصطلاح و مروج راستین این مذهب چارلز ساندرز پیرس Charles Sanders Peirce (۸۰-۱۸۰۹ م) شمیمیدان و اخترشناس انگلیسی است؛ و مبادی این نظر را جیمز و دیوی Dewey از او گرفتهاند. (طالبان بنگرند به: تاریخ فلسفهی كاپلستون، ج ۸، ص ۵۱-۳۰۴، چاپ لندن، سال ۱۹۶۶ م).
۳. R Nichoison
۴. دكتر بدویطالبانه: «مقدمهی احیاء علوم الدین»، ص ۱۶، چاپ مصر.
۵. محمد بن منور: «اسرارالتوحید» ص ۳۲۰، چاپ تهران، تصحیح مرحوم احمد بهمنیار.
۶. ایضاً، ص ۷-۹۶.
۷. غره بكسر اول و فتح و تشدید دوم: فریفته و مغرور.
۸. محمد بن منور: «اسرارالتوحید»، ص ۸۴.
۹. شرح «انسان كامل» را كه به نظر صوفیان، انبیا و اولیاء هم جزو آنها هستند، در شمارهی ۱۴ همین بخش بخوانید.
۱۰. «اسرارالتوحید»، ص ۹۵.
۱۱. «الاشارات والتنبیهات» ص ۸-۷-۴۶-۸۴۳، چاپ دكتر سلیمان دنیا، چاپ مصر: «العارف هش بش بسام، یبجل الصغیر من تواضعه كما یبجل الكبیر و ینبسط من الخامل مثل ماینبسط من النبیه. و كیف لایهش؟ و هو فرحان بالحق و بكل شیء؛ فانه یری فیه الحق. و كیف لایسوی؟ و الجمیع عنده سواسیهٔ اهل الرحمهٔ قد شغلوا بالباطل العارف لایعنیه التجسس و النحسس، و لایستهویه الغضب عند مشاهدهٔ المنكر، كما تعتریه الرحمهٔ؛ فانه مستبصر بسرالله فی القدر. و اما اذا أمر بالمعروف، امر برفق ناصح لابعنف معیر، و اذا جسم المعروف فربما غار علیه من غیر اهله. العارف شجاع، و كیف لا؟ و هو بمعزل عن تقیهٔالموت؟ و جواد و كیف لا؟ و هو بمعزل عن محبهٔالباطل، و صفاح للذنوب و كیف لا؟ و نفسه اكبر من ان تجرحها ذات بشر، و نساءالللاحقاد، و كیف لا؟ و ذكره مشغول بالحق...»
۱۲. «خذ ما قیل واهجر من قال...» این سخن را به عبارتهای گوناگون نقل كردهاند، برخی هم به علی نسبت دادهاند؛ به قول سعدی «... نباید در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن، همچو نابینایی كه شبی در وحل افتاده بود، گفت: ای مسلمانان، آخر چراغی فرا راه من دارید، زنی شوخ گفت: تو كه چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟ گفت عالم به گوش جان بشنو ورنماند بگفتنش كردار.» (گلستان، ص ۱۲۸، چاپ فروغی).
۱۳. مقصود فلسفهی خسروانی است، از فلسفههای قدیم ایرانیان، كه پس از اسلام به همت شیخ شهابالدین مقتول و ملاصدرا و دیگران شناخته شده است.
۱۴. «مثنوی»، دفتر ۴، ص ۳۵۹، چاپ علاءالدوله.
۱۵. Optimist
۱۶. این دو كلمهی خوشبین و بدبین را برخی از دانشمندان نپسندیدهاند و به جای Pessimism شرانگاری و زودرنجی و حساسی به كار میبرند. ولی به نظر این بنده چون هر دو كلمه فارسی و مفهوم است و بزرگان ادب هم به كار بردهاند، به كار بردنش، مناسبتر است. خواجه حافظ میگوید:
در آن بساط كه حسن تو جلوه آغازد مجال طعنهی بدبین و بد پسند مباد
هر آنكه روی چو ماهت به چشم بد بیند بر آتش تو به جز جان او سپند مباد!
(دیوان، غزل ۱۰۶، ص ۷۳، چاپ مرحوم قزوینی).
۱۷. شبستری: «گلشن راز»، ص ۱۸.
۱۸. «احیاء علوم الدین» ج ۲، ص ۲۸۷، چاپ مصر، دكتر بدوی طبانه. «... فكل موجود سوی الله تعالی فهو تصنیف الله تعالی و فعله و بدیع افعاله فمن عرفها من حیث هی صنع الله، فرای من كل الصنع صفات الصافع و علم ان لیس لی الكون ابدع مما كان.»
۱۹. «حدیقهٔالحقیقه»، ص ۳۲-۶۱۶، چاپ مدرس رضوی، مقایسه كنید با عبید زاكانی كه گوید: «هزل را خوار مدارید، و هزالان را به چشم حقارت منگرید.»
۲۰. «مثنوی»، دفتر ۴، ص ۴۱۹، چاپ علاءالدوله.
۲۱. احمد بن محمد بن احمد طوسی، فقیه و عارف ایرانی، وی برادر كوچك امام محمد غزالی است. او را نیز احمد راذكانی تربیت كرد و پس از گوشهگیری محمد غزالی، ده سال (از ۴۸۸ تا ۴۹۸ ه) به جای برادر در نظامیهی بغداد تدریس میكرد. به وعظ بسیار علاقهمند بود، از آثار مهم او «سوانح العشاق» و «لباب الاحیاء» را میتوان نام برد. سال ولادتش به درستی معلوم نیست، وفاتش به سال ۵۲۰ هجری در قزوین بود. (ابن خلكان: وفیات الاعیان، ج ۱، ص ۲۹، چاپ تهران؛ و سبكی: طبقات الشافعیه، ج ۴، ص ۱۲۵، چاپ مصر، تحقیق محمود طناجی).
۲۲. چوپ پاره: منبر است كه واعظان و ناصحان دینی بر بالای آن روند.
۲۳. سعدالدین وراوینی: «مرزبان نامه»، ص ۸۰، چاپ لایدن، مصحح مرحوم قزوینی.
۲۴. ابن عربی: فصوص الحكم، ص ۳۳۹ و ۴-۶۲، با حواشی ابوالعلاء عفیفی؛ ملاصدرا شیرازی: اسفار، سفر سوم، موقف هشتم، چاپ تهران؛ یازجی و كرم: اعلام الفلسفهٔالعربیهٔ، ص ۲۲۷، چاپ بیروت.
۲۵. مولوی: «مثنوی»، ج ۲، ص ۱۶۰، چاپ علاءالدوله.
۲۶. «الرسالهٔالقشیریهٔ»، ص ۱۵، چاپ مصر «... و قیل رأی رجل عارفاً یأكل ماتساقط من البقل علی رأس ماء، فقال: لو خدمت السلطان لم تحتج الی اكل هذا. فقال العارف: و انت لو قنعت بهذا لم تحتج الی خدمهٔ السلطان!» مقایسه كنید با این بیت خواجه حافظ:
سرما فرو نیاید بكمان ابروی كس كه درون گوشهگیران ز جهان فراغ دارد
۲۷. مولوی: «مثنوی»، دفتر ۳، ص ۲۴۰، چاپ علاءالدوله.
۲۸. «الشهرهٔ آفهٔ و الخمول راحهٔ» یا «فی الخمول راحهٔ» (افلاكی: «مناقب»، ص ۱۹۳ چاپ آنكارا).
۲۹. و ماالحكام الا البحر عظما و قرب البحر محظور العواقب
۳۰. «مثنوی»، دفتر ۶، ص ۶۲۰، چاپ علاءالدوله.
۳۱. قونوی: «تفسیر فاتحه»، ص ۲۱-۱۹، چاپ استنبول.
۳۲. هجویزی: كشفالمحجوب، ص ۲۲۸.
۳۳. راغب اصفهانی: محاضرات الادباء، ج ۱، ص ۵۹، چاپ بیروت «قیل لبهلول: عد لنا المجانین. فقال: هذا یطول، و لكنی اعدالعقلاء».
۳۴. بنگرید به: سهروردی: «عوارف المعارف»، حاشیهی «احیاءالعلوم» غزالی، ج ۳، ص ۲۰۲.
۳۵. ابو عبدالرحمن سلمی: «رسالهٔ الملامتیهٔ» چاپ مصر (۱۳۶۹)، با مقدمهی فاضلانه ابوالعلاء عفیفی؛ سهروردی: عوارف المعارف، چاپ مصر، حاشیهی احیاء علوم الدین، ج ۱، ص ۷۳-۳۵۹؛ فروزانفر: شرح مثنوی شریف، ص ۵-۷۳۱، چاپ دانشگاه.
۳۶. حدیقه، ص ۶۱۲-۶۰۰، چاپ مدرس رضوی.
۳۷. برای آگاهی از معنی این اصطلاحات در زبان فارسی، طالبان بنگرید به مقدمهی هدایت در «ریاض العارفین»، ص ۱۸-۵، چاپ ۱۳۱۶ ش.
۳۸. فروزانفر: شرح مثنوی شریف، ص ۷۳۰.
۳۹. مناقب العارفین، ص ۴۱۲، چاپ آنكارا: «من بر قلندران رشك میبرم كه هیچ ریش ندارند.»
۴۰. غزالی: «مكاتیب فارسی»، ص ۴، چاپ عباس اقبال.
۴۱. مثل معروف لاتین است كه :Vox Populi, Vox Dei! وكس پاپلی وكس دئی.
۴۲. محمد بن منور: اسرارالتوحید، ص ۵۹.
۴۳. حافظ: دیوان، غزل ۲۵، ص ۱۹، چاپ قزوینی.
۴۴. Epicurus (۲۷۰-۳۴۱ ق.م) فیلسوف معروف یونانی، و از نخستین قائلان به آتم.
۴۵. «الدنیا سجن المؤمن و جنهٔالكافر...» (حدیث).
۴۶. «لیلی و مجنون»، ص ۸-۷ و ۵۲، چاپ وحید دستگردی.
۴۷. «مثنوی»، دفتر سوم، ص ۲۹۵، علاءالدوله.
۴۸. فروزانفر: «رساله در زندگی... مولانا»، ص ۱۰۸-۱۱۰.
۴۹. قشیری: «الرسالهٔالقشیریه»، ص ۱۵، چاپ مصر.
۵۰. در مرگ ابوسعید ابیالخیر (اسرارالتوحید، ص ۴۵۷، چاپ پترزبوغ) آمده است كه: «در این روز وام شیخ بگزاردند و كار عرس بساختند، و دیگر روز شاهد كردند و خرقهی شیخ و خرقههای جمع كه موافقت كرده بودند، پاره كردند.» و عرس، به فتح اول و سكون دوم به معنی عروسی است و در میان این قوم، مطابق است با عزا و مجلس ختم؛ و نام آن را عرس گذارند و آداب خاصی دارد!» (هجویری: كشفالمحجوب، ص ۴۶۳، چاپ ژوكوفسكی)
۵۱. «مثنوی»، دفتر سوم، ص ۳۰۱-۲۹۸، علاءالدوله.
۵۲. «نحن نحكم بالظاهر و الله یعلم السرائر». (حدیث: احیاء علوم الدین)
۵۳. «ان فی ذلك لذكری لمن كان له قلب...» (قرآن، سورهی ۵۰، آیهی ۳۷)
۵۴. غزالی: احیاء علوم الدین، ج ۳، صص ۱۹-۱، چاپ بدوی طبانه.
۵۵. پسیكوآنالیز Psychoanalysis را به روانكاوی ترجمه كردهاند و آن لفظ مناسبی نیست.
۵۶. «العقل ماعبد به الرحمن و اكتسب به الجنان».
۵۷. مثنوی، ج ۴، ص ۳۶۳، چاپ علاءالدوله. نظیر:
بدان خردی كه آمد حبهی دل خداوند دو عالم را گشت منزل
درودر جمع گشته هر دو عالم گهی ابلیس گردد گاه آدم!
(شبستری: گلشن راز، ص ۱۹).
۵۸. «احیاء علوم الدین»، ج ۳، صص ۱۹-۱۵، چاپ دكتر بدوی طبانه، مصر.
۵۹. مثنوی، دفتر اول، ص ۸۶، علاءالدوله.
۶۰. م. آیهی ۳۸، سورهی ۴۲.
۶۱. «عوارف المعارف»، باب پنجاه و پنجم، چاپ شده در حاشیهی «احیاء علوم الدین» غزالی، ج ۴، صص ۳-۱۸۲، چاپ مصر: «و من ادبهم انهم لایرون لنفسهم ملكاً یختصون به... و كان من اخلاق السلف أن كل من احتاج الی شیء من مال آخیه استعمله من غیر مؤامرهٔ، قال الله تعالی: ] و امرهم شوری بینهم [ ای: مشاع هم فیه سواء». همچنین بنگرید به: مصباح الهدایه، ص ۲۴۰، چاپ آقای همایی.
«و قال احمد بن القلافسی: دخلت علی قوم من القراء یوماً بالبصرهٔ فاكرمونی و بجلونی. فقلت یوماً لبعضهم أین ازاری؟ فسقطت من اعینهم.» «و كان ابراهیم بن ادهم اذا صحبه انسان، شارطه علی ثلاثه اشیاء: ان تكون الخدمهٔ و الاذان له، و ان تكون یده فی جمیع ما یفتح الله علیهم من الدنیا كیده... فقال رجل: انا لااقدر علی هذا، فقال: اعجبنی صدقك!»
۶۲. ابونصر سراج: «اللمع»، صص ۹-۴۷، چاپ لایدن؛ مستملی بخاری: «شرح تعرف»، ج ۳، ص ۲۶-۱۱۸، چاپ هندوستان.
۶۳. اربتابی: اگر تاب و شكیبایی نشان دهی؛ رخ برتابی.
۶۴. نظامی: «لیلی و مجنون»، ص، چاپ وحید، و بنگرید به شبستری: «گلشن راز»، ص ۵۵ كه میگوید:
به رخش علم و چوگان عبادت ز میدان در ربا گوی سعادت
ترا از بهر این كار آفریدند اگر چه خلق بسیار آفریدند!
۶۵. تألیه الانسان، تعبیری است كه ابوالعلاء عفیفی از مقصود ابن عربی در مورد انسان كامل كرده است.
۶۶. قرآن، سورهی ۲، آیهی ۳۰.
۶۷. «حواشی فصوص الحكم»، بقلم ابوالعلاء عفیفی، چاپ بیروت، ص ۲۴.
۶۸. ابن عربی: «فصوص الحكم»، صص ۹-۱۸۷، چاپ بیروت، به تصحیح و حواشی ابوالعلاء عفیفی.
۶۹. مثنوی، دفتر ۵، ص ۴۹۷، علاءالدوله.
۷۰. «مثنوی»، دفتر اول، ص ۴۸، چاپ علاءالدوله.
۷۱. ایضاً، دفتر اول، ص ۶۸، چاپ علاءالدوله.
۷۲. مثنوی، دفتر چهارم، ص ۳۵۸، چاپ علاءالدوله.
۷۳. مقصود مسیلمهی كذاب است كه در «یمامه» ظهور كرد، و ادعای پیامبری نمود.
۷۴. غزالی: «كیمیای سعادت»، ص ۱۱۰، چاپ احمد آرام.
منبع : کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست