شنبه, ۲۱ مهر, ۱۴۰۳ / 12 October, 2024
مجله ویستا
یک روز انتظار
هنوز توی رختخواب بودیم که پسرک آمد توی اتاق که پنجرهها را ببندد و من دیدم که مریضحال است. داشت میلرزید، صورتش سفید بود و بهآهستگی راه میرفت، گویی حرکت کردن برایش دردناک بود.
ـ موضوع چیه؟ شاتز؟
ـ سرم درد میکنه.
ـ بهتره برگردی به رختخواب.
ـ نه. حالم خوبه.
ـ تو برو به رختخوابت. من وقتی لباسم رو پوشیدم میبینمت.
اما وقتی آمدم طبقة پایین، لباسش را پوشیده و کنار آتش نشسته بود و قیافهاش به یک پسربچة نُه سالة مریض و ناراحت میماند. وقتی دستم را روی پیشانیاش گذاشتم، فهمیدم که تب دارد.
گفتم: «برو بالا بگیر بخواب. حالت خوب نیست.»
گفت: «حالم خوبه.»
وقتی دکتر آمد، دمای بدن پسرک را گرفت.
ازش پرسیدم: «روی چنده؟»
گفت: «صد و دو.»
طبقة پایین، دکتر سه نوع داروی متفاوت در قالب کپسولهای رنگارنگ با راهنمای مصرف برایمان گذاشت. یکی از آنها برای پایین آوردن تب بود، دیگری ملیّن، و سومی برای غلبه بر وضعیت اسیدی. دکتر توضیح داد که میکروب آنفلوآنزا فقط در وضعیت اسیدی میتواند زنده بماند. به نظر میرسید که همهچیز را دربارة آنفلوانزا میدانست. گفت که اگر درجة تب بالای صد و چهار نرود، هیچ جای نگرانی وجود ندارد. دکتر همچنین گفت که بیماری او فقط یک اپیدمیِ خفیف آنفلوانزاست و اگر از ابتلا به ذاتالریه جلوگیری شود، هیچ خطری در کار نخواهد بود.
وقتی به اتاق برگشتم، درجه حرارت پسرک را نوشتم و زمانی را که میبایست آن کپسولهای متعدد را به او بدهم، یادداشت کردم.
ـ میخوای برات کتاب بخونم؟
پسرک گفت: «باشه. اگه خودت میخوای.»
صورتش مثل گچ سفید بود و لکههای سیاهرنگی زیر چشمهایش وجود داشت. بدون حرکت روی رختخواب دراز کشید و به نظر میرسید نسبت به آنچه در اطرافش میگذرد بیاعتناست.
از روی کتاب دزدان دریایی هاوارد پایل۱ برایش بلند میخواندم، اما مشخص بود که داستان را دنبال نمیکند.
پرسیدم: «حالت چطوره، شاتز؟»
گفت: «تا حالا که تغییری نکردهم.»
پای تختخواب نشستم و برای خودم کتاب میخواندم و در همین حین منتظر بودم که زمان کپسول بعدی فرابرسد. طبیعتاً باید به خواب میرفت، ولی وقتی سرم را بالا گرفتم، دیدم که داشت پایینِ تخت را نگاه میکرد و قیافة عجیبی به خودش گرفته بود.
ـ چرا سعی نمیکنی بخوابی؟
ـ ترجیح میدم بیدار بمونم.
بعد از مدتی به من گفت: «بابا، اگه زحمتت میشه، لازم نیست اینجا پیش من بمونی.»
ـ زحمتم نمیشه.
ـ نه، منظورم این بود که اگه قرار باشه بعداً باعث زحمتت بشه، مجبور نیستی بمونی.
فکر کردم شاید دارد هذیان میگوید، و بعد از اینکه کپسولهای تجویزشده را سر ساعت یازده به او دادم، برای مدتی رفتم بیرون.
هوای صاف و سردی بود. زمین از برف شل منجمد فرش شده بود، و گویی درختان برهنه، شمشادها، بوتههای هرسشده و همة زمین لخت با یخ جلا داده شده بودند.
سگ شکاری ایرلندیام را برای پیادهروی به طرف بالای جاده و در امتداد یک نهر یخزده با خودم بردم، ولی مشکل میشد سرپا ایستاد یا روی سطح چمنپوش قدم زد و سگ بیچاره هی میلغزید و تلوتلو میخورد و من هم دو بار به سختی زمین خوردم که یک دفعة آن تفنگم از دستم افتاد و روی یخ به کناری پرت شد.
زیر سایة یک تل رُسی بلند که شاخة بوتهها بر آن سایه انداخته بود، یک دسته بلدرچین را پر دادیم و دوتایشان را همین که داشتند از تیررس خارج میشدند، زدم. بعضی از آنها لابهلای درختها گم و گور شدند، اما بیشتر آنها داخل کپههای بوته پخش و پلا شدند و برای اینکه نگذارم از دستم دربروند، مجبور شدم چندین بار روی بوتههای پوشیده از یخ بپرم. هنگامی که بیرون پریدند، من بهسختی تعادلم را روی بوتههای یخزده حفظ کرده بودم و این، تیراندازی را مشکل کرده بود. بههرحال، یکیشان را زدم ولی پنج بار دیگر تیرم خطا رفت، و من خوشحال از اینکه یک دسته پرنده نزدیک خانه پیدا کرده بودم و اینکه برای روزی دیگر هم تعداد زیادی از پرندهها برای شکار باقی مانده بود، به طرف خانه به راه افتادم.
به خانه که رسیدم گفتند که پسرک کسی را به اتاقش راه نداده.
میگفته: «شما نباید بیایید تو. شما نباید از من واگیر کنید.»
رفتم بالا، پیشش و او را در همان حالتی که ترک کرده بودم، یافتم. صورتش به سفیدی میزد ولی نوک گونههایش در اثر تب سرخ شده بود و هنوز همانطور به پایین تختخواب زل زده بود. درجة حرارت بدنش را اندازه گرفتم.
پرسید: «روی چند درجهس؟»
گفتم: «حدود صد.»
درجه روی صد و دو و چهار دهم بود.
گفت: «روی صد و دو بود.»
ـ کی گفته؟
ـ دکتر گفت.
گفتم: «حرارت بدنت عادیه. جای نگرانی نداره.»
گفت: «نگران نیستم. ولی دست خودم نیست، نمیتونم بهش فکر نکنم.»
گفتم: «فکر نکن. فقط آروم باش.»
گفت: «آرومم.»
و مستقیم به جلو نگاه کرد. بهوضوح از طرف چیزی تحت فشار بود.
ـ اینو با آب بخور.
ـ فکر میکنی فایدهای داره.
ـ البته که داره.
نشستم و کتاب دزدان دریایی را باز و شروع به خواندن کردم؛ اما معلوم بود که حواسش به داستان نیست، به همین خاطر از خواندن دست کشیدم.
پرسید: «فکر میکنی حدوداً کی میمیرم؟»
ـ چی؟
ـ چقدر دیگه تا مُردنم مونده؟
ـ قرار نیست تو بمیری. ببینم تو چهت شده؟
ـ چرا میمیرم. خودم شنیدم که گفت صد و دو درجه.
ـ مردم با تب صد و دو درجه نمیمیرن. این حرف مسخرهس.
ـ چرا میمیرن. توی فرانسه، بچهها بهم گفتند که با چهل و چهار درجه تب آدم زنده نمیمونه. ولی حالا من صد و دو درجه تب دارم.
تمام روز انتظار مرگ را کشیده بود، از ساعت نه صبح به بعد.
گفتم: «ای شاتز بیچاره! حیوونکی! این مثل قضیة مایل و کیلومتره. تو نمیمیری. اون دماسنج فرق میکرد. با اون سی و هفت درجه عادیه، با این یکی نود و هشت.»
گفت: «مطمئنی؟»
گفتم: «کاملاً. درست مثل مایل و کیلومتر. میدونی، مثلاً وقتی که هفتاد مایل با ماشین بری، اون وقت چند کیلومتر رفتهای؟»
گفت: «اوه!»
نگاه خیرهاش به پایین تخت کمکم آرام گرفت و بالاخره از قید فشاری که آزارش میداد هم فارغ شد. روز بعد خیلی بیحال بود و سر چیزهای بیاهمیت بیخودی گریه میکرد.
مترجم: حسین شفیعی
پینوشت:
۱. Howard Pyle.
پینوشت:
۱. Howard Pyle.
منبع : سورۀ مهر
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست