پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

روزهای باشکوه


روزهای باشکوه
▪ یک:
شده تا حالا آرزو کنی که کاش در زمانه دیگری زندگی می کردی! و یا به جای یکی دیگه باشی! شده تا حالا دلت بخواهد که در ۳۰ سال پیش زندگی می کردی و سن الانت را داشتی؟
وقتی از لحظه های پرشور آن موقع برایت حرف می زنند، حسودی ات گل می کند و دلت می خواهد که کاش توهم آن موقع، آن جا بودی! حسرت آن آدم های خوش شانس و خوش بخت را می خوری و ...
▪ این طرف؛ دو:
... یک مرتبه دیدم یک سری بچه های ۱۳ تا ۱۵ ساله، در حدود ۲۰۰ نفر با معلم هایشان وارد تظاهرات شدند. این بچه ها که کتاب هایشان را هم در دست داشتند، شروع کردند به سنگ پرت کردن به این سربازها. اصلا باعث حیرتم شد. من هم رفتم قاتی بچه ها ایستادم و عکس گرفتم. یک عالمه عکس های خوب دارم. همه کتاب دستشان است و دارند به سربازها سنگ می زنند. سربازها دیگه نمی دانستند با این بچه ها چه کار کنند؟ فرار کردند، عملا فرار کردند و این بچه ها جیغ می زدند. جلو که رفتیم و سربازها یک مقدار رفتند پایین تر، دوباره تیراندازی کردند.
□□□
شدت شکنجه ها باعث شده بود که تمامی بدنش به زخم بنشیند و عفونت تا زانوهای او برسد. پیر شده بود. بازجویان او را پیرزن خطاب می کردند، حال آن که کمتر از ۳۵ سال داشت. دیگر نمی توانست روی کف پایش بایستد. روی زانوهایش راه می رفت. ۱۵ روز به این منوال سپری شد. اگر چه برایش رمقی نمانده بود، ولی دیگر به درد کشیدن عادت کرده بود؛ دیوصفتان ساواک رضوانه (دخترش) را هم دستگیر کردند و به زندان آوردند. رضوانه دانش آموز مدرسه رفاه بود و ... مرضیه در زندان بود و هر روز صدای داد و فریاد و آه و ناله زن هایی که مورد شکنجه قرار می گرفتند، می شنید. اما یک شب در میان این صداها، طنین صدایی آشنا توجهش را جلب کرد. آرزو می کرد بمیرد ولی واقعیت نداشته باشد که این صدا، صدای دخترش است. خودش را به در و دیوار می زد، التماس می کرد که دست از سر رضوانه بردارند و ... این دردی بسیار گران بود اما گوش شکنجه گران پر بود از این لابه و التماس ها. یادش می آید یک شب از ساعت ۱۲ تا ۴ بامداد، ساواکی ها دخترش را شکنجه می دادند و او می سوخت ... نمی دانست باید چه کند که ناگهان صدایی شنید: و یاری بجویید از خدا به صبر و شکیبایی و اقامه نماز کنید که نماز، امری بزرگ و خطیر است مگر بر خشوع کنندگان. این صدای آیت ا... ربانی بود که آیاتی از سوره بقره را تلاوت می کرد. این صدا مثل آبی شد که بر آتش درونش نشست و جانی دوباره به تن و پیکر بی جان او بازآورد. حس خوبی داشت، دلش آرام شد.
□□□
همه ایستاده بودند، تماشا می کردند؛ یکدیگر را، مجسمه را، آسمان را. چند نفر از جیب پالتو پوست هایشان اسکناس های ۱۰۰ تومانی بیرون آوردند و عکس شاه را با دقت از توی آن قیچی کردند. حالا مردم شعار می دادند «مرگ بر شاه» عده ای نوجوان که چشم هایشان برق شیطنت داشت، ناگهان فریاد زدند: «جوید شاه! جوید شاه! ۲ من یونجه، ۳ من کاه» وقتی صداها به اوج رسید، یک نفر یک نردبان برداشت از مجسمه رفت بالا. طناب را انداخت گردن شاه و سر طناب را انداخت پایین. از دور سر و کله یک کمپرسی پیدا شد. مردم سوارش بودند و انواع پلاکاردها هم دستشان بود. کمپرسی خرناس کشان جلو آمد. سر طناب را بستند به کمپرسی. کمپرسی آمد عقب، بعد جلو رفت و طناب را کشید. معلوم نشد راننده کمپرسی چه کار کرد که وقتی طناب کشیده شد، مجسمه افتاد. مردم دورش جمع شدند، هم شادی می کردند و هم لعنت می فرستادند. یک نفر بین مردم کیک یزدی تقسیم می کرد. جعبه اش را انداخت توی سطل آشغال بزرگ بر میدان که رویش نوشته بودند «شاهدونی»
□□□
▪ آن طرف؛ سه:
محمد رضا در ریاضیات خیلی ضعیف بود و اصولا حوصله فکر کردن نداشت. او از همان کودکی اهل تفکر عمیق و همه جانبه نبود، زود خسته می شد و بیشتر علاقه داشت پیشنهادها را بپذیرد، چون قبول پیشنهاد زحمتی نداشت، آن هم بدون مطالعه که این پیشنهاد چیست! این خصوصیت همیشگی او بود! و ...
□□□
قرار شد که محمد رضا به مجلس برود و به عنوان پادشاه ایران سوگند بخورد روز بیست و ششم شهریور که محمد رضا برای سوگند به مجلس رفت، عده ای از افسران رده بالا که می خواستند خود را به او نزدیک کنند و تملق بگویند، به عنوان محافظ اطراف خود رویش را گرفتند و در واقع به آن چسبیده بودند و در طول مسیر پیاده می دویدند. هیچ نظمی در خیابان ها وجود نداشت. گارد سواره نظام تشریفات از جلو و عقب خودروی او می رفت. کل رفت و برگشت او ۳ ساعت طول کشید به مجلس رفت و طبق مرسوم سوگند خورد و محمد علی فروغی مجددا نخست وزیر شد.
□□□
محمد رضا با دولت های شریف امامی و ازهاری شانس خود را آزمایش می کرد و به کمک طلبی از آمریکا ادامه می داد، ولی زمانی که به این نتیجه رسید که جای ماندن نیست و مصمم به رفتن شد دولت بختیار را تشکیل داد. بختیار بازیگر ماهری بود ولی از اول مشخص بود که یارای مقاومت در مقابل گام های کوبنده انقلاب را ندارد و چنین شد. شرط بختیار برای قبول نخست وزیری این بود که محمد رضا برای استراحت به خارج برود و این امر سهلی بود، چون محمد رضا از مدت ها پیش این شرط را پذیرفته بود. محمد رضا به تدریج تمام خانواده خود را از ایران خارج کرد و فقط خود ماند و فرح. محمد رضا، خروج خود را به تأخیر انداخت تا بختیار از مجلس رای اعتماد بگیرد. بیست و ششم دی محمد رضا و فرح با بالگرد به مهرآباد رفتند. هواپیمای او از قبل آماده شده بود و تعداد کمی در فرودگاه حضور داشتند. محمد رضا ۲ ساعت در فرودگاه منتظر ماند تا بختیار از مجلس رای اعتماد بگیرد و حاضر شود. بالاخره بختیار نیز با بالگرد به مهرآباد آمد و گفت که رای اعتماد گرفته است. محمد رضا و فرح با او خداحافظی کردند و وارد هواپیما شدند.
□□□
دلت می خواهد یک بار که نه صد بار این ماجرا را از زبان تمام آدم های آن زمان بشنوی و با تمام وجودت احساس کنی که تو هم میان آن همه آدم آزادی خواه بودی!
پی نوشت:
در این مطلب از منابعی مانند: کاوه گلستان (عکس ها و گفت و گو)، خاطرات ارتشبد حسین فردوست، خاطرات مرضیه حدیدچی و ... استفاده شد.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید