شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


از چهار دیوار اندرونی تا چهارچوب قاب


از چهار دیوار اندرونی تا چهارچوب قاب
شاه عباس كبیر فوراً به اتاق مجاور می رود و به جای همه كلفت و نوكرها، شخصاً روی یك میزچه را خالی می كند برای مهمانان فرنگی اش كه به زمین نشستن عادت ندارند و خود نیز سعی می كند تا نشیمن خود را در حضور این میهمانان (كه عثمانیان راه ابریشمین آنها را سد كرده اند تا به ناچار مسیری گرد شده را تا دربار شاه صفوی طی كنند) به نشستن روی میز و صندلی عادت بدهد و سپس در گوش بغل دستی اش بفرماید كه: «من یك كفش كهنه اینها را به تمام ملك عثمانی ترجیح می دهم.»
نادرشاه كه آمد از بس كه جنگی بود چندان فرصت هنرپروری نیافت. برگشتنا از جنگ، به آن غازی افغان كه رسید، پرسید: «تو كه به این خوبی شمشیر می زنی تا حالا كجا بودی؟» و او گفته بود كه قبله عالم ما بودیم، شما نبودید. نادر داشت می آمد كه او را كشتند و نرسید به نقاش باشی تا او هم بگوید: «من هستم، خوب هم قلم می زنم.»
نوبت به كریم خان كه رسید از جور آن خواجه كه به دروازه های شهرش رسیده بود فرصت نیافت كه به تمامی مكتب دومی برای شیراز دست و پا كند. فرصت تنها برای یك فرار باقی بود كه خود نخواست.
اما قجرها كه آمدند به قدر وافی فرصت داشتند تا هر عمارت قدیمی را كه مرمت می خواست با چشم های درشت خمار و لب های باریك قیطانی و شلیته های كوتاهی كه شاه شهید از پس رویت بالرین های پاریسی سفارش داده بود برای اهل اندرونی پر كنند. اگرچه پنجاه سال این دوران در زیر سایه پرشوكت همین شاه هنردوست گذشت كه شخصاً با اهل اندرونی در تالار آینه عكس می انداخت و پشتش می نوشت: «من هم پیدا هستم.»
این نیم قرن فرصتی بود برای تجدد خواهی ها و مشروطه طلبی های بعدی اما اندك اندك برخی چیزها شروع كردند به گم شدن. چیزهایی كه تنها در نقاشی ها می شد پیدایشان كرد مگر خود نقاشی و نقاش باشی كه بعدها در فرنگی مآبی و فرنگ غیبشان زد. شاهی خوش سلیقه در عكاسی و خوش قریحه در سفرنامه ها كه برخی اوقات از سر طنز و تفنن، خواننده فرضی خود را به كار می گیرد و سر آخر هم معلوم نمی شود كه آیا قبله عالم در روز سیم اقامت خود در بلاد فرنگ دل و دماغ عكاسی را داشته و عكسی انداخته یا نه.
اما یك چیز معلوم است و آن اینكه هر چه شاه در سفر خود به پیش می رود عبارت های «زیبا بود» یا «عجیب ملاحت داشت» و از این قبیل جای خود را به «بسیار فرنگی بود» می سپارد. شاهی كه حدت علاقه اش به عكاسی تركیب بندی نقاشی های ما را تا به امروز شبیه به عكس ها كرده است تا تمامی آن صحنه های تودرتو از هیبت های تمثال گون ِ انسانی كه روحشان هم از بیننده تابلو خبر ندارد و تماماً به تمام كردن كارشان در تابلو مشغولند مبدل به تعدادی پرسوناژ كم عدد شوند كه زل زده اند به صورت نقاش باشی كه همان كار لنز و دوربین را با بوم و قلم مو می كند.
نقاش باشی هایی كه تا روزگار شاه شهید، زنان را در اندرونی ذهنشان حبس كرده بودند تا با نمایش آب تنی بدن های رها شده آنها در منظره های خسرو و شیرین، رویا های شرقی خود را كامل كرده باشند این بار با دیدن بدن های آزاد زنان فرنگی به هوس افتادند تا چندتایی از آنها را به درون قاب بكشانند همانطور كه شاه، چندتایی از آنها را به اندرونی.
هوس هایی كه شاه و نقاش باشی را بر آن داشت تا صورت آنان را به رغم آنكه تنها در عالم خیال از اوامر مردانه اش اطاعت می كردند، به صورت خیل عظیمی از كلفت ها و ندیمگان خانگی بر سقف و نگارهای دیوار نقش كنند و تا انتهای عهد قاجار، عمارت هایی بسازند همچون نارنجستان تا میهمان، از حیرت این هیبت های یوسف آسا كه از چسباندن عكس های زنان فرنگی كه از روی بسته های چای و ادویه خارجی كنده شده اند در كنار گل و مرغ هایی كه با دستان استادكاران ایرانی درست شده اند، انگشت به دهان بماند.
تا اینجای كار، سنت سوار بر این خواست لجوجانه تن سپاری به مستظرفات فرنگی، در پس هر حركت قلم موی نقاش حكم می راند. فرنگی مآبی و مستفرنگی هم كه می آمد در درون دیگ سنت، مزه گس و نوظهورش را به یك جور مصدر جعلی به نام «ایرانیت» می سپرد كه شیرینی اش را كماكان در دل این غذای شله قلمكار نگه داشته است اما از اینجا به بعدش را دیگر همه می دانیم: شتابزدگی دوران پهلوی نگذاشت كه در نقاشی های ما زن فرنگی، كلفت و زن ایرانی شیرین بماند و به یك باره همه چیز چنان واژگون شد كه زنانمان در دنیای نقاشی مبدل به كلفت های ولنگاری شدند كه بر لب حوض یا نهری، تن به آسانی و سهولت یك نقاشی مدرن سپرده باشند و در عوض زن فرنگی در نقاشی ها مبدل به آن سوژه آزاد ولی دست نیافتنی شد كه در دنیای واقعی دكوراسیون آتلیه ها را سامان می داد یعنی همان كاری كه قبلاً یك كلفت می كرد.
نقوش ایرانی مبدل به ابزاری برای خوشگل كردن فضا شدند تا زن ایرانی با صورتی آرایش نكرده، در فضای اندرونی یك قاب تنها بماند و نقش مایه های ایرانی هم اتفاقاتی شدند كه عموماً برای تمام كردن كار یك تابلو می افتند و نه اتفاقی در درون یك تابلوی تمام شده و تمامی نشانه ها از قبیل كف پای قدم گاه، پنجه حضرت ابوالفضل، كشكول درویشی، پیرزن زائر، مرغ بسمل و كله های اشقیا كه برای نمایش اتفاقات مذهبی نقاشی می شدند تمامی ارزش های نشانه ای خود را به نفع یك نشانه دست كاری شده از دست دادند: ایرانیت و لذا، كم كسانی نبودند امثال اردشیر محصص كه كماكان به سوژه های عتیقه خود این آزادی را می دادند تا سرشان به كار خودشان باشد، سوژه هایی كه هنوز هم می توانند ناغافل، تن یك شقی را از زحمت سر سبك كنند.
ایرج اسماعیل پورقوچانی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید