چهارشنبه, ۲۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 17 April, 2024
مجله ویستا

آموختم که هرگز به پدرم دروغ نگویم


آموختم که هرگز به پدرم دروغ نگویم
من در جنوب اسپانیا در منطقه کوچکی به نام استپونا بزرگ شده ام. ۱۶ سال بیشتر نداشتم که یک روز صبح پدرم به من گفت می توانم پشت ماشین بنشینم و او را به دهکده «میجاس» در ۱۸ مایلی دهکده خودمان ببرم، به شرط آن که بعد از این کار، ماشین را به تعمیرگاهی در آن نزدیکی ببرم. من که تازه رانندگی یاد گرفته بودم و خیلی کم پیش می آمد که از ماشین استفاده کنم بلافاصله قبول کردم. پدر را به میجاس بردم و قول دادم ساعت چهار بعدازظهر دنبالش بروم. بعد هم به تعمیرگاه رفتم و ماشین را آنجا گذاشتم. چند ساعتی وقت داشتم. تصمیم گرفتم بروم و چند فیلم را که در سینمای نزدیک تعمیرگاه نمایش می دادند، تماشا کنم. چنان غرق دیدن فیلم ها شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم. آخرین فیلم که تمام شد به ساعتم نگاه کردم و دیدم شش بعدازظهر است. دو ساعت دیر کرده بودم.می دانستم اگر پدر بفهمد مشغول دیدن فیلم بوده ام، عصبانی خواهد شد و دیگر هرگز به من اجازه رانندگی نخواهد داد. تصمیم گرفتم به او بگویم که لازم بود بعضی از قطعات ماشین عوض شود و این کار بیش از آنچه که انتظار داشتم طول کشیده است.
به محل قرار ملاقات رفتم و دیدم پدرم کنار خیابان صبورانه منتظر است. به خاطر این که دیر کرده بودم معذرت خواستم و گفتم تا جایی که می توانستم سریع خود را رساندم، ولی ماشین یک سری تعمیرات اساسی لازم داشت.هیچ وقت نگاه پدرم را فراموش نخواهم کرد. او گفت: «اسباب تأسف من است که احساس می کنی باید به من دروغ بگویی.»گفتم: «منظورتان چیست. دارم راستش را می گویم.»پدر دوباره نگاهم کرد و گفت: «وقتی خبری از تو نشد، به تعمیرگاه تلفن زدم و پرسیدم چیزی شده یا نه و آنها گفتند که هنوز نرفتی ماشین را تحویل بگیری، پس می بینی که می دانم ماشین مسأله ای نداشته است.»وقتی با ناتوانی اعتراف کردم به تماشای فیلم رفته بودم و دلیل واقعی تأخیرم را بیان کردم، احساس گناه همه وجودم را فرا گرفت. موجی از اندوه بر چهره پدرم نشسته بود و با دقت به حرف هایم گوش می کرد. او گفت: «عصبانی هستم. ولی نه از دست تو، بلکه از دست خودم. می دانی متوجه شدم که اگر بعد از این همه سال هنوز هم مجبوری به من دروغ بگویی، به عنوان یک پدر، حسابی شکست خورده ام، چون پسری بزرگ کرده ام که حتی نمی تواند به پدر خودش راست بگوید. حالا هم پیاده به خانه برمی گردم. می خواهم فکر کنم این همه سال کجا اشتباه کرده ام.»«ولی پدر تا خانه ۱۸ مایل راه است و هوا هم تاریک شده، نمی توانی پیاده بیایی.»اعتراض، عذرخواهی و بقیه حرف هایم به کلی بی فایده بود. من پدرم را مأیوس و دل شکسته کرده بودم و داشتم یکی از بزرگترین درس های زندگی ام را یاد می گرفتم. پدر راه پیمایی اش را در جاده خاکی شروع کرد. من سریع داخل ماشین پریدم و دنبالش راه افتادم. امیدوار بودم کوتاه بیاید. در تمام طول راه به او التماس کردم و گفتم که چقدر متأسفم، ولی او ابداً اعتنا نکرد و ساکت و متفکر و دردمند به راهش ادامه داد. ۱۸ مایل پشت سرش رانندگی کردم.دیدن پدرم که چنان درد جسمی و روحی عجیبی را تحمل می کرد، دردناک ترین تجربه عمرم و در عین حال موفق ترین آن نیز بود.
از آن پس آموختم که دیگر هرگز به او دروغ نگویم.
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید