جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


سهم ما از تقصیر دیگران


سهم ما از تقصیر دیگران
میان مصاحبه و نوشتن متنی درباره «اولین شب آرامش» نوشتن را انتخاب كردم چون می تواند حشو و زواید كمتری داشته باشد و شاید هم دقیق تر نوشته شود.
اولین شب آرامش، گویا این روزها سریالی است كه گرفته. نمی دانم این خوب است یا نه اما مطمئنم خوشحالم. نمی دانم خوب است یا بد، چون سطح توقع از كار بعدی بی خودی بالا می رود و انسان در نوشتن كار بعدی مدام نگران است و وسواسی چند برابر می گیرد، همین اتفاقی كه حالا هم افتاده و باعث شده زمان نوشتن فیلمنامه جدید حداقل دو برابر شود. پارسال اولین شب آرامش چهارماهه نوشته شد و در كار جدیدم شده هشت ماه.
آن روز خیلی دلی تر و وحشی تر و خودبه خودتر می نوشتم و حالا همه اش شده ترس از واكنش مخاطب! پارسال تمام تلاشم این بود خودم با فیلمنامه زندگی كنم و راضی باشم، حالا این دغدغه شده دغدغه چندم! همه اش می ترسم نكند این یكی بد شود و بیمارگونه هزار بار كلمه به كلمه فیلمنامه جدیدم را عوض می كنم. كار به جایی رسیده كه خانواده ام اخیراً می گفتند در خواب داشتم درباره فیلمنامه صحبت می كرد و بهم می خندند. اولین شب آرامش را سعید شاهسواری در آخر اسفند ۸۳ به من پیشنهاد كرد. طرحش توسط محمدرضا هاشمیان و سعید شاهسواری نوشته شده بود. دو سال قبل تر. طرح اولیه را چند ماه قبل خوانده بودم و راستش ابتدا به مذاقم خوش نیامده بود.
وقتی هم شروع كردم بیشتر دلیلش تیم خوب بود تا طرح. اما وقتی شخصیت ها در فیلمنامه جان گرفتند و قصه های جدید اضافه شد به قلابش افتادم و رفته رفته شد چیز قابل قبول. آن قدر با تك تك قهرمان ها دوست شدم كه مثلاً یكی از قهرمان ها كه نمی خواهم اینجا لو برود، كشته شد، گریه كردم. شاید مسخره باشد. یكی دو روز دپرس بودم.
با خیلی از كنش ها و رفتارهای شخصیت ها در داستان از نظر اخلاقی موافق نیستم، اما وقتی تحلیل و ریشه یابی می كنی می بینی قابل درك و فهم است و سهم ما از اشتباه و تقصیر دیگران چقدر است. چیزی كه در زندگی روزمره هم خیلی زیاد است. وقتی بیجه را دار زدند، همان روز در یكی از روزنامه ها خبر مراسم را خواندم. در آن لابه لا نوشته بود از بیجه در كودكی سوءاستفاده شده بود. در مراسم اعدامش چند ده هزار نفر كف و سوت زدند و من مدام با خودم درگیر بودم، از كجا معلوم یكی از آنها كه كف و سوت می زد همان فرد نباشد. بیجه را تبرئه نمی كنم. می خواهم بگویم چقدر «ما مردم» در جنایت، بزه، اشتباه و تقصیر دیگران مقصریم و راحت درباره مردم اظهارنظر می كنیم.
یادم نمی رود، آن روز با دوست عزیزم همایون اسعدیان بودیم و هر دو پكر و دمغ. بیجه مرد اما ما كه زنده ایم، ما چقدر مقصریم؟ پیمان داستان ما عین بیجه است. برای من واقعاً همین طور است. آدمی كه از كودكی بهش ظلم شده، تو سری خورده، تحقیر شده و حالا كه طغیان كرده، حالا ما مردم در اشتباه او چقدر مقصریم؟
رفیع ملكی؟ زرین؟ نوشین؟ فرزاد و...
علیرضا هم به نحو دیگر، آذر در ارتباط عاطفی با او، غیرمسئولانه ظاهر می شود و معتقد است به ندای عشق اش پاسخ گفته كه از علیرضا به سمت فرزاد رفته، اما این آذر خوب و معصوم كه فكر می كند كار خیلی عجیب و غریبی انجام داده چه می داند با دل و زندگی علیرضا چه كرده است؟ در اینكه آذر دختر خوبی ترسیم شود با چهره ای معصوم اصرار داشتم. چون عمق فاجعه جایی است كه دختری از جماعت خوبان این كار را بكند. بزرگترین ویژگی این فیلمنامه برای من همین بود. «سهم ما مردم از تقصیر دیگران».
نسبت فرد با اجتماع. ما مردم كه همیشه خوب هستیم و یك عنصر نامطلوب كه ناگهان معلوم نیست از كجا پیدایش می شود و آسایش ما خوبان را به هم می زند و ما خوبان با هزار جان كندن عنصر نامطلوب را حذف می كنیم و سریع هم از او تبری می جوییم و بعد روز از نو، روزی از نو. ما خوبان باقی می مانیم تا باز یك عنصر نامطلوب پیدا شود و كسی نیست كه بپرسد نقش ما در این میانه چیست.
از روز اول تعطیلات نوروز درگیر كار شدم. دو سه روزی مانده بود به نوروز. صبح می آمدم دفتر و شروع می كردم تا نیمه های شب. شاهسواری هم بلااستثنا می ماند و تا پاسی از شب بحث و گفت وگو می كردیم. تا ۱۵ فروردین، ۳ قسمت نوشتم. امینی بعد از تعطیلات آمد و اتفاقاً خیلی هم نگران متن بود. خواند و پسندید. بعد از چند مدتی بهرام عظیم پور هم به تیم ما اضافه شد. ایشان برای انتخاب بازیگران آمده بود. شدیم چهار نفر.
ظهرها ناهار خورده یا نخورده، پشت میز می نشستیم و تقریباً سه ساعت بحث می كردیم. ابتدا من سیناپس هر قسمت را می نوشتم. در جمع بحث می شد. می رفتم می نوشتم تا نیمه شب و می رفتم خانه و فیلمنامه را می گذاشتم روی میز شاهسواری. فردا نزدیك های ساعت ۱۲ كه می آمدم، آنها خوانده بودند و باز جلسه ای. نظرات خیلی بی رودربایستی داده می شد. فضا، فضای همكاری بود و همه تقریباً حال و هوای همدیگر دستمان آمده بود. بعد از جلسه باید تا شب اصلاح می كردم.
چند قسمتی كه جلو رفتیم شاهسواری كه چند سالی این طرح دلمشغولی اش بود و علقه شدیدی به آن داشت گفت وقت بیشتری برای فیلمنامه می خواهد، بگذارد و آستین همت بالا زد و آمد میان گود برای نوشتن. از خدایم بود. چون هم راستش فشار زمان تولید خسته ام كرده بود و هم اینكه از همكاری با شاهسواری لذت می بردم و دوست داشتم در كشور ما كه عموماً كار جمعی و اشتراكی صورت نمی گیرد، ما كه از دو نسل متفاوت بودیم، همكاری موفقی داشته باشیم. دیگر برنامه مان شده بود فیلمنامه ای كه نوشته می شد و در جلسات نظرات مشورتی می آمد با شاهسواری كم و زیاد می كردیم.
از قسمت سیزده، چهارده به بعد دیگر سیناپس كه می زدم و به توافق می رسیدم، بعضی سكانس ها را شاهسواری می برد و می نوشت و فردا عوض می كردیم. آنچه من نوشته بودم او اصلاح می كرد و بالعكس. در موارد اختلافی هم كه البته كم بود، معمولاً زور او به دلایلی كاملاً روشن می چربید! آخر خرداد با ۱۲ قسمت، سریال آغاز شد و ماند قسمت های باقی مانده. به امینی قول دادم كه بیست روزه می دهم اما دو قسمت آخر بیش از چهل روز طول كشید. دیگر فقط می خواستم سریال تمام شود، همین و بس.
می گفتم اولین شب آرامش من شبی است كه این فیلمنامه تمام شود و خلاص. دیگر كارد می زدی خون شاهسواری درنمی آمد. قسمت هفده طول كشید و دستم به قسمت آخر كه سیناپس سكانس به سكانس داشت، نمی رفت. شاهسواری گفت قسمت آخر را خودم دیالوگ می نویسم و نوشت. شاید باور نكنید ولی من هنوز دیالوگ های قسمت آخر را نخوانده ام.
عباس نعمتی
فیلمنامه نویس اولین شب آرامش
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید