جمعه, ۱۶ آذر, ۱۴۰۳ / 6 December, 2024
مجله ویستا

خدایا، نجاتم بده...


خدایا، نجاتم بده...
داستان در مورد یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کو ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجوئی خود را آغاز کرد ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود .
شب بلندیهای کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید . همه چیز سیاه بود اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود . همانطور که از کوه بالا می رفت . چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالیکه به سرعت سقوط می کرد . از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاه را در مقابل چشمانش می دید . و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر میکرد که مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان وزمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جر آنکه فریاد بکشد ، ? خدایا کمکم کن؟
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد از من چه می خواهی؟
- ای خدا نجاتم بده !
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم ؟
- البته که باور دارم .
- اگر باور داری طنابی را که بدور کمرت بسته است پاره کن .
یک لحظه سکوت
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند . بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود .... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
و شما ؟ چقدر به طنابتان وابسته اید ؟ آیا حاضرید آنرا رها کنید ؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید . هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده ، یا تنها گذاشته است. هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست، به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است .
منبع : iran۴me