سه شنبه, ۲۰ آذر, ۱۴۰۳ / 10 December, 2024
مجله ویستا


رویای مدرسه


رویای مدرسه
صدای زنگ مدرسه می‌آید: دنگ... دنگ... با وحشت چشم باز می‌کنم. باید زودتر خودم را به مدرسه برسانم.
باید قبل از اینکه در مدرسه را ببندند آنجا باشم، وگرنه راهم نمی‌دهند. با عجله لباس می‌پوشم؛ لباس‌هایم اندازه تنم نیستند؛ کفش‌ها با زحمت به پایم می‌روند و همان‌طور پا خوب توی کفش نرفته می‌دوم. خیابان خلوت است، ‌کسی جز من نیست، نباید هم کسی باشد، بچه‌ها همه رفته‌اند مدرسه و من جا مانده‌ام. خیابان آن‌قدر خلوت است که صدای پای خودم را می‌شنوم؛ چه سروصدایی راه انداخته‌ام. آن‌قدر می‌دوم تا به مدرسه نزدیک می‌شوم. از دور می‌بینم که در مدرسه دارد آهسته بسته می‌شود. باید بیشتر بدوم، باید قبل از اینکه در کاملاً بسته شود، خودم را برسانم داخل. سرعتم را بیشتر می‌کنم، اما هر چی می‌دوم به در مدرسه نمی‌رسم؛ فاصله‌ها کش می‌آیند، انگار راه مدرسه از خمیر درست شده و کسی دارد آن را کش می‌دهد. من روی این راه خمیری هرچی هم بدوم هرگز به پایانش نمی‌رسم. این بار چقدر راه مدرسه طولانی شده. همیشه که این‌طوری نبود، همیشه تا از خانه بیرون می‌آمدم توی مدرسه بودم. گاهی آرزو می‌کردم راه مدرسه خیلی طولانی باشد، آن‌قدر که هیچ‌وقت به آن نرسم و بهانه‌ای برای نرفتنم داشته باشم. بگویم ببینید من می‌خواهم به مدرسه بروم اما مدرسه دوست ندارد، هی دارد خودش را از من دور می‌کند؛ اما حالا چی؟ حالا که دوست دارم به مدرسه بروم، اما مدرسه خودش را از من دور می‌کند.
آن‌قدر تند می‌روم که قلبم با تمام شدت می‌زند و صدای تپش تند آن توی خیابان می‌پیچد. برای اولین بار صدای تپش قلبم را هم می‌شنوم که در خیابان خلوت طنین انداخته است. هرجور هست به مدرسه نزدیک می‌شوم. هیاهوی بچه‌ها از خلوتی این قسمت خیابان کاسته، اما ناامیدانه می‌بینم که در بسته می‌شود و هیاهوی بچه‌ها پشت در پنهان می‌شود. اما سرانجام می‌رسم. به در بسته مشت می‌کوبم و در همان حال فریاد می‌زنم که در را باز کنند، اما فقط صدای در زدنم به گوش خودم می‌رسد. فریاد ندارم، یعنی خودم چیزی از فریادم را نمی‌شنوم؛ ولی دست از در زدن بر نمی‌دارم. امیدوارم کسی بیاید و در را برایم باز کند. نمی‌دانم چرا حس می‌کنم هنوز بچه‌ها سر کلاس نرفته‌اند و هنوز سر صف هستند، هرچند صدایشان را نمی‌شنوم.
و در باز می‌شود، کمی باز می‌شود، به اندازه‌ای که جلوی آن هیکلی ظاهر شود. من از گوشه‌ای بچه‌ها را می‌بینم که هنوز سر صف ایستاده‌اند و به کلاس نرفته‌اند. سروصدای آنها گوش فلک را کر کرده است ، ناظم دارد سعی می‌کند که آنها را ساکت کند.
- برگرد؛ دیر آمدی!
صدایش توی گوشم می‌پیچد. نگاهش می‌کنم. نگاهم پر از خواهش و التماس است. یعنی جوری نگاهش می‌کنم که گاهی وقتی به دیگران نگاه می‌کنم، می‌گویند چقدر خواهش و التماس توی نگاهم است. خیلی‌وقت‌ها همین نگاه پر از خواهش و التماس کار خودش را کرده، اما از همین الان احساس می‌کنم که انگار قرار نیست نگاهم کاری برایم انجام بدهد؛ باید خواهش را به زبان بیاورم.
- خواهش می‌کنم بگذار بیایم؛ دیگر دیر نمی‌کنم.
و با حسرت بچه‌هایی را که سر صفند و دارند آهسته به طرف کلاس می‌روند، نگاه می‌کنم . بعد برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. انگار بار اول است که می بینمش؛ هم آشناست و هم آشنا نیست؛ ریش بلند سفیدی دارد که تا روی سینه‌اش می‌رسد. موهای سرش هم سفید است و ابروهایش هر کدام مثل تکه‌ای پنبه روی چشمانش سایه انداخته‌اند.
- نمی‌شود. می‌خواستی روزی که از مدرسه فرار کردی فکر برگشتنت هم باشی.
روزی که از مدرسه فرار کردم به فکر برگشتنم نبودم. اصلاً برای این از مدرسه فرار کردم که دیگر بر نگردم، حتی از راهی رفتم که آشنایی نبیند و نخواهد مرا برگرداند. فکر هم نمی‌کردم روزی دوباره بخواهم برگردم. برای همین از بی‌راهه رفتم. برف آمده بود. توی گودالی افتادم که تا سینه داخلش رفتم، اما سردم نشد؛ با خوشحالی بلند شدم و خودم را به خانة گرم رساندم. اما حالا که زمستان نیست؛ هیچ برگی از روی هیچ درختی نیفتاده است. او هم از جایش تکان نخورده و فقط یک چیز را می‌گوید: «برگرد برو!» این را با تحکم می‌گوید. از این‌گونه گفتنش می‌ترسم. صدایش خیلی بلند است و کش می‌آید. هر چند از صدایش ترسیده‌ام، اما سعی می‌کنم نشان دهم که نترسیده‌ام.
- می‌خواهم بیایم مدرسه.
- دیر آمدی، خیلی دیر آمدی.
- من که زیاد دیر نیامده‌ام. نگاه کن بچه‌ها دارند می‌روند سر کلاس، اگر بروم سر کلاس معلم دعوایم نمی‌کند.
این‌بار می‌خندد. ولی نمی‌دانم چرا صدای خنده‌اش را نمی‌شنوم، فقط می‌بینم که دهانش باز است. ریشش تکان نمی‌خورد. خنده‌اش را زود تمام می‌کند و می‌گوید:
- به خودت نگاه کرده‌ای؟
- به خودم؟
فکر می‌کنم یادم می‌آید که خیلی‌وقت‌ است به خودم نگاه نکرده‌ام و هم‌چنین یادم می‌آید که وقت نگاه‌کردن به خودم را نداشتم. یادم رفته که صورتم چگونه است، اگر عکس خودم را ببینم شاید نشناسم.
- پس بیا نگاه کن!
دست‌هایش را جلوی صورتم می‌گیرد. دست‌هایی که پر از چین و چروک است و کفشان یک عالمه خط دارد، خط‌هایی که مثل رودهای خشک شده دشتی از این طرف و آن طرف رفته‌اند. همیشه برای من کف دست دیگران رودهایی است که خشک شده. چند لحظه به این رودهای خشک نگاه می‌کنم؛ بعد صدای آب را می‌شنوم؛ صدای آب چشمه‌های زلال را که از دل سنگ‌ها می‌جوشند و بیرون می‌آیند و پونه‌های سبز شده اطراف خود را سیراب می‌کنند. یادم می‌آید خیلی‌وقت است سراغ چشمه‌هایی که اطرافشان پر از پونه‌های خوشبو هستند، نرفته‌ام. فکر چشمه‌ به یادم می‌آورد که خیلی تشنه هستم. دنبال آب می‌گردم که آن را در دست‌های او می‌بینم. شیارهای دستش پر از آب شده‌اند. آب از شیاری به شیار دیگری می‌رود و هی زیاد و زیادتر می‌شود، آن قدر که به دریاچه‌ای تبدیل می‌شود. دریاچه موج دارد، موج روی موج. انگار از رودخانه‌های اطراف‌ هی دارد آب وارد دریاچه می‌شود، اما خیلی زود تلاطم آب‌ها تمام می‌شوند، صاف می‌شوند، صاف و صاف و زلال، آن قدر که عکس خودم را در آن می‌بینم. آب آینه شده است و من با دیدن خودم در آن وحشت می‌کنم.
- حالا فهمیدی چرا نمی‌توانی بروی مدرسه؟ برگرد به خانه‌ات. تو داری خواب می‌بینی، باید بیدار شوی و به خانه‌ات برگردی.
- نمی‌خواهم بیدار شوم؟ می‌خواهم به مدرسه بروم.
- بیدار شدی؟ زودتر بلند شو! باید بچه را امروز خودت به مدرسه برسانی.
- مدرسه؟ خودم هم می‌توانم بروم مدرسه؟
- مسخر‌گی نکن؛ زودتر بلند شو!
خوابی که دیده‌ام دست از سرم بر نمی‌دارد و وقتی پسرم آماده رفتن به مدرسه می شود، با دیدن کیف و لباسش ته دلم می‌گویم خوش به حالش. اما انگار زیاد خوش به حالش نیست.
- وای، مدرسه شروع شد. کاش تابستان تمام نمی‌شد.
بین راه که می‌بینم برای رفتن به مدرسه کمی ناراضی است، تعریف می‌کنم؛ می‌گویم هنوز از حال و هوای خواب بیرون نیامده‌ام و افسوس می‌خورم که نتوانستم در خواب به آن مدرسه بروم. تمام لحظه‌های خواب را برایش تعریف می‌کنم و او با لبخند گوش می‌دهد. وقتی می‌رسیم جلوی مدرسه، من هم پیاده می‌شوم و همراهش به طرف مدرسه می‌روم. اول متوجه نمی‌شود و خیال می‌کند می‌خواهم تا جلوی در مدرسه همراهی‌اش کنم، اما وقتی داخل می‌روم و پا به سالن می‌گذارم، می‌گوید:
- کجا؟
می‌گویم: «من هم می‌خواهم با تو بیایم مدرسه.»
دست‌هایش را جلوی صورتم می‌گیرد، درست همان‌طور که پیرمرد دربان خواب گرفت.
نگاه می‌کنم.
با دیدن چهره خودم وا می‌روم. دوباره یاد خواب می‌افتم. چه لحظه وحشتناکی بود. آن لحظه که در آینه دست‌های پیرمرد درست مثل دست‌های پسرم متوجه شدم دیگر بچه نیستم. بزرگ شده‌ام، ریش و سبیل دارم و موهایم دارد سفید می‌شود. خوش به حال پسرم که می‌تواند برود مدرسه.
جعفر توزنده‌جانی
منبع : روزنامه همشهری