جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


برگ های پائیزی


برگ های پائیزی
● نخستین روز سومین هفته آبان
صبح با گریه مهتاب بیدار می شوم. این گریه یعنی باز مادر رفته خانه پدرش. مادربزرگ با نان داغ سر می رسد، مهتاب را بغل می کند و قربان صدقه اش می رود. پدر رفته، مثل همیشه. این طور وقت ها سر صبح می رود سر کار و نصف شب برمی گردد. بار اول که مادر رفت خانه بابابزرگ، یک هفته نشده پدر رفت و برش گرداند. بار دوم مادر با پا درمیانی ریش سفیدها برگشت. این بار مادر گفت که دیگر از لجبازی پدر به ستوه آمده و پدر گفت برای مادر همه مرغ ها یک پا دارند. پدر موتور خریده بود و مادر هر کاری کرده بود پدر از خر شیطان پائین نیامده بود که موتور را بفروشد. مادر گفت که دیگر نمی تواند هر روز منتظر یک اتفاق باشد.
سر همه چیز دعوا دارند. همیشه دعوا از خریدن خانه شروع می شود و راه می کشد به وقتی که حتی من هم نبودم و چیزی یادم نمی آید. اما انگار موضوع چیز دیگری است.
صدای باد از دریچه کولر می پیچد توی اتاق.
حالا اگر غرغرهای مادربزرگ و گریه های مهتاب - که بیچاره مان می کند - بگذارد، تا چند روز خانه ساکت و آرام است و خبری از دعوا نیست. «بانو، مادام و موسیو قهرند دوباره » از مادربزرگ می پرسم. «مگه نگفتم درباره پدر و مادرت این طوری حرف نزن » مادر بزرگ می گوید.
پرده را کنار می زنم. تک درخت نارون رنگ رنگ شده است. چند برگ رنگی افتاده توی حوض و باغچه. لابد مهتاب باز گیر می دهد که برگ جمع کنم. عاشق برگ های رنگی است. می چسباندشان توی دفترش به شکل درخت، کلبه، کوه، منظره و از این جور چیزها. برگ های سالم و خوشرنگ را برایش جمع می کنم. مهتاب مدرسه نمی رود. توی خانه درس می خواند. امسال هر کار کردیم حاضر نشد از روی درس به کلاس دوم خوش آمدید مشق بنویسد. مهتاب نمی تواند راه برود. ویلچر دارد.
● نخستین روز چهارمین هفته آبان
ـ دیرم شده.
ـ «صبحانه نمی خوری
مادر بزرگ می پرسد.
«نه» و از در می زنم بیرون. گرسنه نیستم. گرسنه نبودم. گرسنه نخواهم بود. قلوه سنگ همیشگی را از کنار دیوار نشان می کنم و تا دم ایستگاه اتوبوس با خودم می کشانمش. آخر سر شوتش می کنم زیر صندلی ایستگاه اتوبوس که وقت برگشتن برش گردانم همان جا که بود تا دلش تنگ نشود برای بقیه سنگ ها.
مادر برنگشته. پدر گفت که رفت دنبالش ولی می دانم که نرفته. برای دلخوشی مهتاب گفت.
مهتاب درس نمی خواند. برگ رنگی هم نمی خواهد. برگ هایی که هفته پیش توی دفترش چسبانده بود خشک خشک شده بود. دیروز ماند زیر چرخ ویلچر و برگ ها ریز ریز شد. مادربزرگ گفت یک عالمه برگ خوشرنگ برایت جمع می کنم. همان روز یک عالمه برگ رنگ و وارنگ جمع کرده بود و ریخته بود پر چادرش. ولی مهتاب نخواست شان. از دیروز که برگ ها ریز ریز شده نه حرفی می زند، نه چیزی می خواهد. گریه هم نمی کند. فقط شب ها با رکسانا خانوم حرف می زند. رکسانا خانم عروسکش است. او فکر می کند همه چیز تقصیر اوست. تقصیر اوست که پدر و مادر دعوای شان می شود. این حرف ها را رکسانا خانوم می شنود و گاهی هم من. دعواهای پدر و مادر از دو سال پیش بیشتر شد. داشتند می رفتند عروسی که تصادف کردند. پدر، مادر و مهتاب. هر سه زخمی شدند ولی وضع مهتاب ازهمه بدتر بود. آخر هم روی ویلچر آمد خانه.
اما من فکر می کنم اگر آن روز با مهتاب دعوایم نمی شد و بدقلقی نمی کردم، مهتاب را با خودشان نمی بردند.
اگر آن روز بابا دیر می آمد، اگر حال مادربزرگ بد می شد، اگر ماشین خراب می شد، اگر عروسی ساعت دیگری بود، اگر جای دیگری از شهر بود، اگر اصلاً یک روز دیگر بود، شاید اصلاً این اتفاق نمی افتاد. مادر به پدر گفته بود آهسته تر براند ولی پدر طبق معمول لج کرده بود و پا گذاشته بود روی پدال گاز و... اگر من آن روز بدقلقی نمی کردم حالا مهتاب این طوری نبود.
مادربزرگ به مهتاب می گوید: «باید دفترت را سر جایش بگذاری. باید از آن مراقبت کنی تا برگ هایش که خشک می شوند خرد نشوند.» و سعی می کند برگ ها را همان طور روی دفتر بچسباند که مهتاب چسبانده بود.
اگر از کسی هم مراقبت نشود، خرد می شود خیلی وقت است که تصمیم گرفته ام هیچ وقت با مهتاب دعوا نکنم.
‌● نخستین روز نخستین هفته آذر
دیشب خواب دیدم که دارم پرواز می کنم. از روی یک جنگل. احساس غلبه بر جاذبه زمین و بی وزنی خیلی کیف داشت. اول دیدم که مادربزرگ با یک سینی آمد توی اتاق. من و مهتاب داشتیم می خندیدیم. بعد مادربزرگ اسفند ریخت روی آتشدان و فوت کرد طرف ما و رفت بیرون. بعد من ایستاده بودم روی هره پنجره و بعد هم پرواز کردم.
مادربزرگ در را باز می کند: «بچه مگه مدرسه نداری دیر شد.»
نه مدرسه دارم، نه درس دارم، نه مشق دارم، نه زندگی. بگذارید خیال هایم را ببافم.
یک عنکبوت گوشه دیوار نزدیک سقف است. دارد تار می بافد. مهتاب اگر ببیندش پا توی اتاق نمی گذارد. بگذارمش بماند یا از پنجره بیندازمش بیرون مادربزرگ می گوید کشتن عنکبوت گناه دارد.
عصر، یاد پرواز می افتم: مهتاب، من خواب دیدم که پرواز می کنم. ولی حالا واقعاً پرواز می کنم. نگاه کن.» و چتر پدر را باز می کنم و از بالای رختخواب های کوت شده روی هم، می پرم وسط هال. مهتاب نمی خندد.
صدای مادربزرگ بلند می شود: «نکن مادر. می ریزه الآن. کی می خواد دوباره جمع کنه اینارو من با این کمردرد »
نه. مزه پرواز توی خواب را نمی دهد. دلم می گیرد از سکوت مهتاب، نم کشیدن دیوار پشت رختخواب ها، غصه مادربزرگ، سیگار کشیدن پدر، جای خالی مادر، سرما. فلکه آب را بسته اند شوفاژ سرد است. صاحبخانه با دو تا لوله کش آمده که ببیند کدام لوله ترکیده.
مادربزرگ پتوی گل نارنجی را می کشد روی مهتاب. بغض مهتاب می ترکد. می روم توی اتاق و پتو را می کشم روی سرم تا صدای گریه نشنوم. اما از همه جا صدای گریه می آید. حتی از زیر پتو.
● نخستین روز دومین هفته آذر
ناظم مدرسه به پدر گفته که من درس نمی خوانم و هوش و حواسم جای دیگری است. پدر فکر می کند من با این اخلاق به دخترها می مانم تا پسرها. احساساتی ام. مادربزرگ فکر می کند من بچه حساسی ام و از دست کارهای پدر و مادرم آسیب دیده ام. اما من گاهی می ترسم از این که کارهایم به دیگران صدمه بزند. از این هم می ترسم که آخر تجدیدی بیاورم و کامپیوتری که پدر قولش را داده از دستم برود.
هنوز کامپیوتر نیامده، سه سی.دی بازی گرفته ام.
دراز می کشم روی قالی و به گل های قالی نگاه می کنم. آب که به آنها بدهی و پرده را که کنار بکشی تا آفتاب بخورند، رشد می کنند و بالا می روند و هال و پذیرایی می شود مثل یک باغ پر از گل های رنگ و وارنگ و من دنبال پروانه ها می دوم و مهتاب هم دنبال من می دود. بعد سر و کله یک بشقاب پرنده و یک آدم فضایی پیدا می شود. باید از مهتاب دفاع کنم. دارم نقشه می کشم که پدر داد می زند: «بس کن دیگه مادر» و مادربزرگ سکوت می کند. گوش هایم را تیز می کنم. کسی چیزی نمی گوید. بوی سیگار از آشپزخانه راه گرفته و پیچیده توی هال. پنجره را باز می کنم. گلدان های توی بالکن خشک شده اند. آنها را یادمان رفته. مادر هیچ وقت یادش نمی رفت که به این گلدان ها آب بدهد. پدر دوباره شروع کرده به سیگار کشیدن. چقدر تشنه ام.
● نخستین روز سومین هفته آذر
با صدای زنگ تلفن از خواب می پرم. مادر است. مهتاب مگر گوشی را ول می کند. مادر از مادربزرگ می خواهد که نگذارد پدر با موتور برود سرکار. می گوید خواب بد دیده. پدر اما رفته. مادربزرگ هم دلشوره می گیرد.
● نخستین روز چهارمین هفته آذر
«سینا، ابن یعنی چی » مهتاب می پرسد. «یعنی پسر» من می گویم.
مهتاب می خندد: «ابن سینا یعنی پسر سینا یعنی پسر تو می شه ابن سینا » و باز می خندد.
شب است. مهتاب همه جا را روشن کرده. یاد درس کلاس اول می افتم. شب بود. ماه پشت ابر بود. امین و اکرم به آسمان نگاه می کردند. پدر و مادر توی هال حرف می زنند. پدر پایش توی گچ است. تا ماه بعد که بازش کنند باید با عصا راه برود.
«هیچ چیز ارزشمندتر از یک زندگی نیست.» مادر می گوید.
حالا با هم خوب شده اند. مادربزرگ وارد اتاق می شود. سینی دستش است. فوت می کند. دود اسفند از روی سینی می پیچد توی اتاق: «چشم نخورید ایشاءالله مادر.» و می رود سراغ پدر و مادر. انگار من این تصویر را جایی دیده ام. خواب دیده ام. یادم می آید. پرواز کردم. پنجره را باز می کنم. به به چه شب قشنگی، مهتاب همه جا را روشن کرده است.
«ابن سینا!» مهتاب همچنان می خندد.
● نخستین روز نخستین هفته دی ماه
از در می زنم بیرون. زمستان فصل خوبی است. خانه گرم و صبحانه با پدر و مادر و مادربزرگ و مهتاب. قلوه سنگ همیشگی کنار دیوار است. نه. دیگر این قلوه سنگ را از جایش تکان نخواهم داد.
زرین رستمی وند
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید