پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


واقعیت و هنجارمندی


واقعیت و هنجارمندی
پیوند و یا شکاف میان «هست» و «باید» از مهم ترین مسائل نظری در طول تفکر بشری بوده است. هر چند اظهار صریح و مستقیم این مسأله در دوران جدید جلوه بیشتری دارد، ولی در لابلای مباحث بسیاری از اندیشمندان و مکاتب دنیای کلاسیک نیز می توان رد پای آن را ملاحظه کرد؛ چنان که شاید بتوان گفت تمامی نحله ها و مکاتبی که علاوه بر توصیف و تشریح واقعیت به ارائه الگوی مطلوب و بهینه مد نظر خویش اقدام کرده اند، سعی بر آن داشته اند که میان امور مربوط به «هست» و «باید» پلی برقرار کنند. هرچند همواره اندیشه هایی نیز بوده اند که به امکان و یا حداقل به مفید فایده بودن چنین پیوند و اتصالی میان امور «هست»، که مسائل جاری واقع در زندگی آدمیان را در بر می گیرد، و امور «باید»، که به بخش های هنجارین و تجویزی نظر دارد، باور نداشته و دامنه فعالیت و پژوهش خویش را به واقعیت ها محدود می کردند. چنین گروه ها و مکاتبی صرف نظر کردن خویش از مسائل هنجارین را به دلایل مختلف و متعدد نسبت می دادند، به طوری که گاه استناد می کردند که چنین بحثی ما را به عرصه امور انتزاعی و خیال گونه سوق می دهد، چنان که حتی اگر بتوانیم درباره آنها احکام درستی صادر کنیم، این احکام نقش چندانی در زندگی ما نخواهند داشت. عده ای نیز قانون مندی ها و قوانین حاکم بر این دو عرصه را بسیار متفاوت از یکدیگر دانسته اند و از این رو معتقد بوده اند با شناخت و تأمل در یکی از دو مقوله نمی توان به احکام صائبی در مقوله دیگر راه یافت.
شاید بتوان «دیوید هیوم» را مهم ترین نماینده طرز تفکری برشمرد که مروج وجود شکاف بنیادین میان «هست» و «باید» بوده است. او به وضوح عنوان می کرد که باید ها هرگز قابل استنتاج از هست ها نیستند. او و همفکرانش وظیفه علم را مطالعه امور واقع برمی شمردند، هدف آنها ارائه علمی بود که برای همگان قابلیت تجربه و آزمایش داشته باشد و باعث شود تا بتوان اموری را در آینده بخوبی پیش بینی کرد. در صورتی که امور هنجارمند از ترجیحات ارزشی و حتی سلیقه ای ناشی می شوند و بالطبع نمی توان آنها را در ذیل قانون و نظم مشخصی درآورد. چنین تفکری با بروز و ظهور «اثبات گرایی» بشدت تقویت شد و حتی نظریه های اثبات گرایانه این مسأله که باید میان امور واقع و مسائل هنجارین پیوند و سازگاری وجود داشته باشد و سعی شود که وقایع ملموس و بالطبع متغیر تحت نظم و قانون ثابت و هنجارین در آید، به عنوان روایتی کلان بر گرفته از متافیزیک حاکم بر زمانه کلاسیک ارزیابی شد و به کناری نهاده شد.
چنین باوری به تدریج در مطالعات و تحقیقات مختلف بشری خود را نمایاند از جمله آن که توجه به جنبه قابل مشاهده و عینی یعنی رفتار آدمیان جایگاه اصلی را یافت و رویکرد شدیدی نیز به مطالعه بحث «زبان» پدید آمد که آن نیز ظاهراً به دنبال آن بود که بیشتر از هر چیز به بررسی و مطالعه تجربی این وجه مهم ارتباطی آدمیان بپردازد. به همین لحاظ زبانشناسان مختلف به تدوین قوانین عمومی کاربرد زبان در نزد انسان ها توجه نشان دادند تا بتوانند قواعد جهانشمول برای این پدیده بیابند. با این حال همچنان به نظر می رسید که بحث ارتباط میان هست ها و باید ها به قوت خویش باقی مانده باشد، چرا که این دغدغه وجود داشت که اگر زبان آن چنان اهمیت دارد که «هایدگر» آن را خانه هستی بر می شمارد و بسیاری آن را نه فقط ابزار ارتباطی انسان ها که حتی سازنده بسیاری از مفاهیم و ذهنیت های انسانی بر می شمارند، آیا می توان آن را به تمامی منحصر در جنبه های تجربی و کاربرد متداولش دانست یا آن که جلوه هایی هنجارگونه نیز در آن یافت می شود پاسخ عده ای از اندیشمندان به بخش دوم این سؤال مثبت بوده است. «یورگن هابرماس» در باب اهمیت این پدیده معتقد است که زبان در فلسفه معاصر جان آگاهی را گرفته است و لذا به عنوان متفکری از مکتب انتقادی که همواره نقد امور واقع و بهبود بخشی آنها را نیز وجهه همت خویش قرار داده است، بر این باور است که در عنصر زبان وجهی هنجارمند نیز وجود دارد. در نظر وی انسان ها با ورود به عرصه گفتمان که البته وی از آن بیشتر گفت و گوی استدلالی را مراد می کند، مناسباتی بر قرار می کنند که در آن تنها مسائلی که فقط در حوزه تجربی قابل بررسی باشد، مطرح نمی شود. بلکه انسان ها همواره ضمن این که چیزی را بیان می کنند، در پس زمینه ذهن خویش وضعی مطلوب و آرمانی را نیز مد نظر دارند که جهت گیری کل مسیر ارتباطی شان به سمت و سوی آن نشانه می ورد.
به نظر هابرماس انسان ها پیشاپیش زبان و گفت وگویی را که به مدد استدلال عمل می کند، بهترین روش نیل به حقیقت بر می شمارند. از سوی دیگر در پس گفت وگو، استدلال و مباحثه، مبنای انسان شناختی مهمی وجود دارد که طبق آن آدمیان دارای توان و استعداد بالقوه ای هستند که فارغ از مشخصه گروه و دسته ای خاص، خصوصیت و ویژگی عام و کلی تمام انسان ها محسوب می شود و بر اساس آن عمده خصلت اساسی ما آدمیان وجود استعدادی است که به مدد آن می توانیم بگوییم، از همدیگر بشنویم و برای کارها و امور خویش اقامه دلیل و برهان کنیم و این همان توانایی گفت و گو و تصمیم گیری بر مبنای دلیل و برهان است. اگر اندیشه های فلسفی دوران قدیم آدمی را حیوانی ناطق بر می شمرد که دارای قوه خرد و ناطقه درونی است، اندیشه گفتمان هابرماس به بسط چنین ویژگی و مشخصه ای پرداخته و لذا انسان را موجودی می بیند که از حد سوژه فردی فراتر رفته و با برقراری رابطه ای استدلالی با دیگران حقیقت را به جای آن که فقط نزد خویشتن جست وجو کند، در رابطه ای بین الاذهانی و به مدد گفت وگو از طریق زبان پیگیری می کند. البته ارتباط دو سطح واقعی و هنجاری در نظر هابرماس بدین معنا نیست که این سطوح لزوماً و همیشه هم منطبق بر یکدیگرند؛ چرا که از قضا در زندگی جاری و واقعی آدمیان گاه شکاف قابل تأملی میان آن ها وجود دارد. وضعیت و شرایط کاملاً بهینه و مناسب تحقق چنین امری با نام «وضعیت ایده آل سخن» یا «حالت ایده آل گفتار» خوانده می شود که در حکم معیار و ملاکی برای سنجش میزان تطابق وضع واقعی فعلی با حالت آرمانی و ایده آل عمل می کند. البته نباید از چنین وضعی تصوری ایده آل گونه از نوع اتوپیا، که افق آن چندان قابل تحقق به نظر نمی رسد، داشت، به عبارتی دیگر این چنین موقعیتی ریشه در ناکجاآباد ندارد که نیل بدان فقط در حکم آرزو و خیال بوده باشد، بلکه همین مسأله که آدمیان به گفت وگوی روی می آورند و آن را ابزار بهینه و مناسب ارتباطی خویش بر می شمارند، حکایت از توجه و نیز میل آدمیان به تحقق چنین شرایطی است. اینجاست که هابرماس تعلق خاطر خویش به برقراری پل ارتباطی میان امور واقعی و امور هنجاری را نشان می دهد، چرا که هابرماس وامدار سنت اندیشه انتقادی بویژه در نحله مکتب فرانکفورتی آن است که با وجود گشودن برخی افق های جدید در آن، همچنان به بنیادها و اصول این مکتب وفادار مانده است. از جمله آن که وی به رسالت نظریه انتقادی همچنان باور دارد؛ رسالتی که در نزد نماینده مهم نسل اول مکتب فرانکفورت یعنی «ماکس هورکهایمر» همان نقد نظریات «سنتی» است، نظریاتی که تمایل به تجزیه شناخت از مقاصد عملی داشته و روابط میان ذهن و عین و نیز میان نظریه و امر واقع را به عنوان روابط ثابت و تغییر ناپذیر در نظر می گیرند و لذا به تأمل در باب پیش فرض های اجتماعی فرایند شناخت و زمینه و بستر اندیشه و نظریه پردازی دانشمندان قادر نیستند. از این رو وظیفه نظریه انتقادی بررسی شرایط امکان شناخت و تأمل در باره فرایند عملی ادراک است که البته نه به شیوه ای کانتی و استعلایی ، بلکه همچون فعالیت عملی و به عنوان توانایی باقوه انسان هایی که در این جهان زندگی می کنند، انجام می شود. پس اندیشه انتقادی عهده دار بررسی فرایند پیدایش و تکوین اجتماعی مسائل و موقعیت های واقعی کاربرد و اعمال علم و اهدافی است که علم در خدمت آنهاست و این یعنی بررسی حوزه هایی که علم خود بدانها نمی پردازد.
«فردینان دو سوسور» میان زبان و بیان یا ادای سخن تمایز قائل شده بود. هابرماس بنابه دغدغه ای که دارد، بیشتر بر امر دوم تأکید می کند؛ وی چندان علاقه ای به عرصه تجربی بیانات و گفتارها و طبقه بندی آنها و یا نیت، انگیزه و زمینه اجتماعی گوینده ندارد، بلکه در جست وجوی اصولی است که در سطح عمومی و کلی حاکم بر کار برد بیانی زبان هستند. از این رو اگر در گذشته فقط درباره قسمت اول یعنی زبان و نحوه تسلط برآن مطالعه و بررسی می شد، هابرماس در صدد انجام چنین کاری برای بخش بیان و اجرای زبان است از نظر وی بعد عملی و بیانی زبان نیز که معمولاً مورد تجرید و انتزاع قرار می گیرد، خارج از دسترسی تحلیل صوری نبوده بلکه بیان و سخن هم بعدی کلی دارد، رابرت هولاب مسأله هابرماس را این چنین بیان می کند: « بنابراین حوزه مطالعه مورد نظر او اصول کلی بیان خوانده می شود، زیرا موضوع آن وجه کاربردی زبان است که نه به شیوه ای تجربی (زبان شناسی روان شناختی و زبان شناسی جامعه شناختی) و نه براساس روش رفتاری بلکه از طریق روش کانتی بررسی شرایط صوری امکان ادای سخن به شکلی متعین مورد مطالعه قرار می گیرد.»
به این ترتیب هابرماس در مباحث خویش، زبان شناسی را متوجه گفتار می کند، در صورتی که قبلاًنزد سوسور این بحث فقط متوجه زبان بود و نه گفتار و بنابراین هابرماس نه فقط ویژگی های نحوی معنای جملات، بلکه همچنین ویژگی های پراگماتیک گفتار ها را نیز مورد بررسی قرار می دهد و به مدد اینها سعی دارد زبان را نه فقط به عنوان گفتار و یا حتی صرفاً توانشی زبانی بلکه همچون توانشی ارتباطی لحاظ کند.
بنابراین در مجموع می توان گفت که هابرماس با تأثیر پذیری اش از نحله های مختلف، سعی در آشتی دادن میان آنها نیز دارد. دراین میان یکی از عمده ترین مباحث وی تلاش در جهت از بین بردن فاصله ای است که میان نظریات منتسب به واقع گرایی اندیشه هایی که به هنجارمندی و تجویز اموری از جنس باید توجه دارند، وجود داشته است.
در اینجا مناسب است که به یکی دیگر از اندیشمندانی که هابرماس بشدت وامدار اوست، یعنی «ادموند هوسرل» نیز اشاره شود. مفهوم «جهان- زیست» هوسرل تأثیر بسزایی بر اندیشه های هابرماس داشته است.
هدف هوسرل از طرح این مفهوم آن بود که در عرصه تفکر و تأمل به جهان زیسته شده و تجاربی که آدمیان بر اثر تعامل با چنین زمینه ای به دست می آورند، بها بدهد. از این نظر هابرماس نیز با تعلق خاطری که بدین اندیشه دارد، امور مطلوب و هنجارمند را صرفاً توصیه و تجویز بر نمی شمارد بلکه در دیدگاه وی، چنین اموری عمیقاً ریشه در عینی ترین و انضمامی ترین جنبه های حیات ما آدمیان دارد. هرچند هوسرل و هابرماس مرزبندی مشخصی نیز با پوزیتیویست ها و عینیت گرایانی دارند که شناخت کامل و صحیحی از واقعیت را با ذهنی کاملاً بی طرف و خنثی امکان پذیر می دانستند؛ چرا که هوسرل و دیگر همفکران وی که به عنوان نحله پدیدار شناسی شناخته می شوند، شدیداً معتقدند که امور عینی، ملموس و انضمامی همواره در ذهن و آگاهی ما وارد شده و شناختی که حاصل می شود، حاصل فعل و انفعالات و تأثیر و تأثرهای ذهن و عین و به عبارتی سوژه و ابژه است. خود همین اندیشه الهام بخش بسیاری از تفکرات و اندیشه هایی شده است که سعی دارند دوگانه انگاری نهفته در متن بسیاری از تفکرات قطبی اندیش را به زیر سؤال برده و به راه های جدیدی در تلفیق سطوح مختلف هنجارمندی و واقعیت باوری برسند، راهی که بیش از آن که به نفی و طرد شتاب زده و یا سلیقه ای یکی از این دو قطب ظاهراً متضاد و متقابل بپردازد، به نحوه ارتباط و تعامل آنها می اندیشد و باور دارد که این دو در رابطه ای پیچیده و دیالکتیک گونه در ساختن شخصیت و اجتماع انسانی دست اندرکار هستند.
رضا نصیری حامد
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید