جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


بورژوازی و ورزش


بورژوازی و ورزش
●پرده اول: دوازده گلوله برای اسكوبار
مردی وارد یك بار می شود. اسلحه اش را بیرون می آورد و دوازده گلوله به مردی دیگر شلیك می كند. مرد یك نیمه ولگرد است كه در بوگوتا پایتخت سراسر فقر كلمبیا به دله دزدی یا شرافتمدانه تر به دستفروشی مشغول است. نام كشور او با مواد مخدر و كوكائین سرشته شده است. كودكان كار، زنان روسپی، كثافت و زشتی بر این پایتخت جلوه فروشی می كند و اختلاف طبقاتی شدید بر این زشتی ها لایه ای از فشار و تخدیر كشانده است.
مردی كه به او شلیك شده است یك فوتبالیست است. مدافع تیم كلمبیا كه به اشتباه یك توپ را وارد دروازه خودی كرده است. او خود شرمسار و ناراحت است. امید مردمی را ناامید كرده و آرزوی صعود به مراحل بالاتر جام جهانی بخار شده و به آسمان رفته است. آن ولگرد كلمبیایی اما تمامی امیدهایش، آرزوهایش، خوشی هایش و شادكامی هایش این است كه توپ سفیدی بر زمین سبز بلغزد و به تور دروازه طرف مقابل برخورد كند و او هورا بكشد و در لحظه ارضای كامل قرار بگیرد و فراموش كند كه او یك ولگرد كلمبیایی است و كلمبیا كشوری دوپاره است كه از یك طرف چریك های خسته برای حداقل زیست خود می جنگند و از آن طرف جوخه های سیاه ترور، ساختار سرمایه وابسته را به زور گلوله بر جای داشته اند كه فقر و نكبت بر سراسر زندگی او و همانندانش سایه افكنده است و رهایی چون ستاره شمالی دوردست و سرد می نماید كه...
او فقط می خواهد لحظه ای پرواز كند از احساس مشتركی كه او را با میلیون ها نفر دیگر پیوند می دهد و فریاد شوق سر بدهد.
او در آن لحظه نه به جویدن برگ كوكا احتیاج دارد نه به غرقه كردن خود در الكل و نه به فریاد كشیدن بر سر مادونانی چون همسر و فرزند و... و اگر این فریاد شوق نباشد البته مقصری می جوید و چه چیزی حاضر و آماده تر از «خائنی» كه به خودی «گل» زده است و رویای مشترك میلیون ها انسان را نابود كرده است. پس دوازده گلوله نصیب اسكوبار مدافع تیم ملی كلمبیا می شود تا خشم ملتی در شلیك مرد كلمبیایی خلاصه شود!
●پرده دوم: «یك تكه گوشت»
جك لندن نویسنده چپگرای اوایل قرن بیستم در رمان های اجتماعی خود بالیدن بورژوازی خشن را در آمریكای شمالی به خوبی نشان می دهد. او رویاپردازی مادی انگارانه انسان ها را كه چگونه حرص خود را بر طبیعت فرود می آورند، توضیح و بسط می دهد و در داستان های كوتاهش سخن از خشونت فضای كارگری - شهری اوایل قرن بیستم می راند. او در داستان «یك تكه گوشت» لحظه هایی از زندگی یك بوكسور میانسال را نشان می دهد. چند ساعتی قبل از مسابقه در حالی كه بوكسور در آشپزخانه مشغول خوردن غذا است و به این مسئله فكر می كند كه با چند دلاری كه برای «باخت» گرفته است نتوانسته یك تكه گوشت تهیه كند و دوران طلایی ای را به یاد می آورد كه فقط سگ نازنین اش چقدر گوشت لخم را بو زده رها می كرد. لحظه هایی از افتخار معروفیت و اقتدار آنگاهی كه عضلاتی آهنین و رگ هایی تازه داشت و با مشت های قدرتمندش تمامی رقیبان را به زانو درمی آورد.
اما واقعیت «گذر عمر» خود را به تمامی به جلو درمی آورد. توان فروكاسته شده و تحقیری كه در سالیان به آرامی بر پوست سیاهش نشسته است. مسابقه با این پیش درآمد آغاز می شود. حریف قوی و تند و تیز است. اما هوشمندی و تجربه به كمك قهرمان (؟) داستان می آید. او مسابقه را تا خسته كردن حریف پیش می برد اما دیگر جانی در عضلات خسته او نمانده است و در تمامی این لحظات حسرت «یك تكه گوشت» را می خورد كه اگر بود جانی می دمید در مشت های خسته و شاید حریف جوان مقهور تجربه حریف پیر می شد. دریغ كه نان ذرت توانی در عضلات قهرمان ما باقی نمی گذارد و ناك اوت اعلام پایان بازی بر شبه جنازه بوكسور میانسال است. لحظه فرو ریختن تمامی آوارسالیان با رژه ای تلخ از كامیابی های گذشته. لحظه به اوج رفتن هنگامی كه بوكسور جوانی در اولین مسابقه حرفه ای اش حریف میانسال را شكست داده و حریف می گرید. او نیز بر خاك رینگ می گرید و تازه می فهمد كه در آن شب جادویی آغاز قهرمانی چرا حریفش می گریید.
●پرده سوم: كمدی پایان پذیرفته است
به مغازه ای در منیریه حمله می شود، عده ای فحش می دهند، عده ای بلندتر ناسزاهای چارواداری حواله صفحه تلویزیون می كنند. كمی روشنفكرتر زیر لب چیزی مثل یك كلام جویده را دارند و آماده تف كردن هستند. توی تاكسی كافی است یك نفر فقط «آه» بكشد و بگوید «ای بابا...» كه ناگهان همه حرف ها به فضا می جهد و همه تقصیرها متوجه یك نفر می شود.
چند سال پیش - اما- فضا جور دیگری بود. دروازه بان تیمی از جنوب خلیج فارس به شكم قهرمان دیروز كوبیده، ایران محروم از گل «رهایی بخش» به مرحله بالاتر نرسیده بود، تمامی ناسزاها نثار دروازه بان بحرینی شده، قهرمان تقدیس شده به ابرها گام می گذاشت.
از آن گاهی كه پرافتخارترین مرد تیم فوتبال ایران تمامی نگاه های به شوق را با خود داشت چند سال بیش نگذشته است. در این سال ها ساختار بورژوازی ایران او را مچاله نكرده، فقیر و بی چیز گوشه خیابان رها نكرده و در حسرت یك تكه گوشت نگذاشته است. اما قهرمان در این سیر «از خودبیگانه» شده است. او فقط افتخار را در زمین سبز و به دنبال توپ سفید می بیند. تنها در كف ها و هوراها می شناسد و به هر قیمتی نمی خواهد از این دایره شادكامی بیرون گذاشته شود. اما ساختار نوتر و نوتر می طلبد و كهنه ها را چون دستمالی چرك به انباری تاریك و انزوا می برد، بی هیچ مفری و بی هیچ راهی در رهایی.... مگر همین ساختار زیبارویانی به پرده نقره ای نقش نمی زند و بعد از چند سالی به دیار فراموشی نمی سپرد؟
چهره های جنجالی رسانه ساخت اكنون و دیروز سینما با موسیقی به كجا می روند پس از سالی یا سال هایی از فروغ....؟ اسطوره های ورزشی چه می شوند در این وانفسایی كه یا به تایید سیاستمداران توده گرا ختم می شود و یا به انتهای پاساژ و مغازه ای با عكس های یادگار و مدال های از مد افتاده؟ البته آن چه طی شد تنها نقش آفرینی این قهرمانان نیست. این قهرمانان - اما - در هنگامه مرگ دوباره به تیتر اول می آیند آنجایی كه بورژوازی این كالای نوستالژیك را می تواند چند روزی بفروشد و تیراژ بگیرد. همه خاطراتشان را با «قهرمان» مرده باز می گویند و به یادش- كه چقدر مرد بود و چقدر جوانمرد و چقدر....!- چند قطره ای اشك نثار كاغذ خشك می كنند و الخ...
تا كی این دور باطل شكسته شود و انسان به مثابه انسان ورزش كند و جان و روح به جهان اطراف خود ببخشد و خود نیز در این سیر آفرینش به رهایی برسد و امن و مطمئن به استعلای همیشگی و تا دم مرگ مشغول باشد، گویی چیزی دیگر روح این جهان بی روح و آه خلق ستمدیده باقی خواهد ماند....
مزدك دانشور
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید