سه شنبه, ۲۰ آذر, ۱۴۰۳ / 10 December, 2024
مجله ویستا
رنگهای بیصدا
هوا تاریک است، سیاه و تاریک ، معلوم است که تاریک است اما سیاهش را مطمئن نیستم. مثل همه رنگهایی که هستند و من مطمئن نیستم. رنگهایی که بو ندارند، صدا ندارند. ولی میدانم که هستند، همه هستند و همه تاریکاند. سبزِ تاریک، آبی تاریک، سرخِ تاریک... همیشه همینطور بوده، همهجا تاریک بوده، از وقتی که...
«گروم» عجب صدائی دارد، اول یک اشپلاق که بلند و بلندتر میشود و بعد «گروم». خانهها میلرزند و ریزش خاک را روی سرم احساس میکنم. زیاد دور نبود. از دیشب که میخوابیدیم شروع شده و تا حالا که نمیدانم ساعت چند روز است، ادامه دارد. کاش مادر بود تا از او پرسان میکردم. عزیزه هم نیست، هرچند ساعت را هم نمیفهمد، اما کاش میبود. پدر هم نیست اما اگر هم میبود... بود و نبودش برایم چه فرقی میکرد؟ بود و نبود من که برایش فرقی نمیکرد. خودم شنیدم که میگفت:«از این بچه میشرمم.» حالا او هم نیست تا...
هرجایی هستند باهماند. شاید رفتهاند بازار، رفتهاند تا برای عزیزه کفش بخرند. چند روز است که غُرغُر میکند، او مثل من خو نیست، میتواند بدود و برای دویدن کفش کار است. کاش برای من هم کفش بخرند، اما نی، از من یک سال است که پاره شده. آنقدر تنگ شده بود که آخر پاره شد. پارگیاش را من ندیدم اما یک سال پیش پاره شده بود، خوب به یاد دارم که یک سال پیش بود. چند روز قبل هم، مادر به پدر گفته بود کفش بچه پاره شده. پدر در جوابش گفت: «کفش برای او چه کار میآید؟ آدمی که راه رفته نمیتواند، کفش چیکار دارد؟ آدمی که دویده نمیتواند کفش چیکار دارد؟»
و مادر گفت: «شل خو نیست! یک سال است کفشش پاره شده.»
مادر راست میگفت؛ یک سال بود کفشم پاره شده بود. پدر هم راست میگفت؛ من نمیتوانم بدوم، اما مادر هم راست میگفت؛ من شل خو نیستم، راه میروم، مثل همه مردم، کمی آرامتر، اما راه میروم. و حالا یک سال است که کفشم پاره شده، یک سال، چقدر زیاد بود یک سال.
میدانستم یک سال سهصد و شصت و پنج روز است و هر روز چقدر طولانی، از صبح که با صدای مادر بخیزی و منتظر چاشت شوی و نان چاشت دلت نشود؛ چرا دلت شود؟ هیچ کاری خو نکردی. از صبح سر صفه نشستی و به صدای بازی عزیزه و مهتاب گوش کردی تا که چاشت شده، سر چاشت وقتی نان دلت نشده، پدر به مادرگفته: «آدم بیکار خوب است که نان نخورد...»
بعد از چاشت هم، دستت را به دیوار گرفتهای و خود را به دروازه حویلی رساندهای، بیرون در کوچه به دیوار تکیه دادهای و رهگذران را از صدای پایشان یکی یکی شناختهای. همه آشنا بودهاند و فقط پایِ غریبهها، صدای غریبه داشته. گذشت روز را از حرکت آفتاب که بر چهرهات تابیده حس کردهای و بعد صدای پایی آشنا، تو را تیز بلند کرده. دستت را به دیوار کشیدهای و شاید میخ یا چیز دیگری که هیچوقت نفهیدهای چه بوده، دستت را خراشیده ولی بیتوجه به دردِ آن، گامهایت را تیزتر کردهای و خود را به صفه رساندهای.
پدر آمده، درست روبرویت ایستاده، ایستادنش را حس کردهای...
«سلام»
جوابی نداده یا تو نشنیدهای. مثل همه وقتهایی که سلام کردهای و جوابی نشنیدهای. مادر از طویله بیرون آمده و او هم سلام داده. اینبار تو در جواب شنیدهای:
«صد دفعه گفتهام بچه را بیرون شدن نمان. باز امروز آمدم سر کوچه ششته...»
« چه کنم؟ من به حیوانها...» صدایش در گلو خفه شده با فریادی که تو را اندکی در خود جمع کرده بود:
« برای من دلیل نگوی»
خشخشی که همیشه موقع حرف زدن از گلویش برمیخواست را نشنیدهای. و بعد مادر آمده طرف تو. صدای پایش را شنیدهای. گوشت را در دستش حس کردهای و چقدر آرام کشیده:
« رنگت در خاک شود. چرا حرف آقایت را گوش نمیکنی! چرا...»
به یاد نمیآورم آقایم حرفی به من زده باشد. هیچوقت با من صحبت نکرده. با مادر هم کم حرف میزد، با عزیزه هم. اما با من هیچوقت، یک کلمه هم گپ نزده. شاید از گپ زدن با من هم خجالت میکشید. از اینکه با یک بچهی...
«گروم» اینبار خیلی نزدیک بود، شاید در کوچهی خود ما. خوب گوش کردم. صداهای هر روزه نمیآمد. نه صدای پیش پیشکان مهتاب و عزیزه، نه صدای زنگولهی بزهای حیات، نه صدای گریهی بچهی تازه به دنیا آمدهی همسایه، هیچکدام نبود. فقط صدای فیر مرمیها از دور و گاه از نزدیک سکوت را می شکست و در گوشهای من داخل میشد. و گاه چند لحظه نه صدای فیر مرمی بود و نه صدای توپ، آنوقت گوشهایم اشپلاق میکشید و من دستهایم را روی گوشهایم محکم میفشردم.
حتماً کوچگی، خانههایشان را ماندهاند و گریختهاند طرف کوه، نظر پدر هم همین بود اما مردد از بردن چیزی، نمیتوانست تصمیم آخر را بگیرد. چیزی از اسبابِ خانه. حتماً برگردنش بار سنگینی است آنقدر که در این چند شب، خواب را از او گرفته بود، از او و از مادر. و تو نجوای شبانهشان را میشنیدی؛
«خانه ها یک یک، خالی میشوند... طرف کوه میروند. آنجا آرام است.»
« خوب ما هم برویم!»
« برویم! همانطور برویم میگویی، که آدم خیال میکند از این خانه نیستی.»
صدایش بلند شده بود. عزیزه ناله کرد. مادر با دست روی شانههای عزیزه زده بود.
« هیس! میشنود.»
« نمیتوانیم ببریمش.»
« خی چه کنیم؟ ماندن هم نمیتوانیمش.»
و بعد آنقدر آهسته حرف زدند که نشنیدی چه بر شانههایشان سنگینی میکند؛ آنچه که نمیتوانند ببرندش و آنچه که ماندن هم نمیتوانندش.
« گروم» اینبار صدایش آنقدر بلند بود که شیشههای پنجره را شکست و ریخت. خانه که لرزید چد تکه کاهگل چت کنده شد، ریخت روی سرم. خاک راه نفسم را گرفت، روی اندازم را که هنوز جمع نکرده بودند، جلو دهانم گرفتم و سرفه کردم. هوایی که از بین روی انداز میمکیدم، بوی تند کباب را با خود میآورد. در این وقت جنگ کی هوس کباب کرده بود؟ به گفته پدرم «خوردن هم از خود وقت دارد.» اگر به گفت او باشد، هیچکس نباید کباب بخورد. هیچکس غیر از خودش.
خودش هروقت شهر میرفت، میخورد. وقت آمدنش، لازم نبود مثل عزیزه مرا هم ببوسد تا بوی کباب را حس کنم. از همان دور تمام بدنش بوی کباب میداد. اولها بویش را حس نمیکردم. حس میکردم اما نمیدانستم بوی چی است. همیشه آدم وقتی بویی را بشناسد، بهتر آن را حس میکند. مثل همین بوی کباب. اگر مامایم پارسال نبرده بودمان زیارت، هیچوقت نمیدانستم که پدر هر بار که بازار میرود، دهانش، دستانش و تمام بدنش بوی کباب میدهند.
مزهاش هم هنوز زیر زبانم است. مادر چقدر خوش بود و چقدر گریه کرد در داخل زیارت. دستان مرا هم گرفت و سرم را به جایی زد و گفت تا ببوسم. آنجا هوای گرفتهای داشت. صدای همهمه و گریه زنان و مردان زیادی به گوش میرسید و همانطور دست در دست مادر، دور میچرخیدیم و هرچند قدم، سرم را به ضریح میچسباند و وادارم میکرد تا ببوسمش. میان این هلهله یکی هم داشت آهسته قرآن میخواند.
وقتی بیرون آمدیم، ماما دست مرا گرفت و از میان شانهها، دستها و سینههایی که به ما برخورد میکردند، گذشتیم. نمیدانم کجا میرفتیم، آنجا بود که بوی خوبی را حس کردم...
صدای مرمیها هنوز هم به گوش میرسید. زیاد دور نبودند.
رویانداز را کناری زدم. موهایم را تکاندم. بلند شدم و دستم را مثل همیشه به دیوار تکیه دادم. تکههای کاهگل کنده شده را زیر پایم حس کردم و به طرف دروازه پیش رفتم. قدم سوم یا چهارم بود که کف پایم سوزش عجیبی کرد و بعد پایم با مایعِ گرمی که از بدنم خارج میشد، تر شد. نشستم و پایم را کمی بلند کردم، آنقدر که بتوانم با دست کف آن را لمس کنم. شیشهی شکستهی پنجره بود. شیشه را که کشیدم خون بیشتری از پایم جاری شد. باید پایم را میبستم، مثل همه وقتهایی که پایم روی چیزی میرفت، یا به زمین میافتادم، یا همه وقتهایی که کم هم نبود. کاش مادر بود...
آنها کجا بودند؟ مادر، عزیزه و پدر. پدر! راستی اگر او هم بود... مادر میگفت مرا دوست دارد اما نمیدیدم، مثل همه چیزهای دیگری که نمیدیدم، مثل خودش. مادر را میدیدم. با بوی دودی که بعد از نان پختناش میداد، بوی پهنی که بعد از علف دادن به بزها پیراهنش را میپوشاند، همه و همه را میدیدم. میدانستم صورت لاغری دارد و بینی بلندی. میگذاشت تا هر وقت که بخواهم صورتش را لمس کنم و چینهای روی پیشانیش را که هر روز زیادتر و زیادتر میشد، بشمارم. اما کاش پدر فقط یکبار لمسم میکرد. کاش دستم را میگرفت و باخود به سرِ زمینها میبرد. کاش صدایم میکرد. کاش...
بلند شدم و اینبار آهستهتر قدم برداشتم. هر قدم اول با نوک شصتِ پایم، جای قرارگرفتنش را به دنبال شیشه میپالیدم. یک پایم که آرام میگرفت، آن یکی را بلند میکردم. به دروازه اتاق رسیده بودم، منتظر. منتظرِ مادر، عزیزه و یا شاید هم پدر. اما نی! پدر هرگز. هیچوقت انتظار نداشتم او دستم را بگیرد تا کنار دیوار بنشاندم. مادر میگفت دوستم دارد اما خودش هیچوقت این را نگفته، حتا به من دست هم نمیزد. از من شرمش میآمد. شرمش میآمد که یک بچه کور دارد. یک نان خور، یک سربار.
مادر میگفت وقتی به دنیا آمدم، پدر سه شب، شبنشینی گرفت، گوسفند کشت و مردم را نان داد. تا به یک سالگی برسم، از کار که برمیگشته، ماندگی نگرفته قنداقه مرا از او میگرفته بوده، چای نخورده مرا بغل میکرده. وقتی هم که فهمید چشم ندارم، مرا پیش دکترهای زیادی برده بوده و از همه آنها که ناامید شده بوده، زیارت به زیارت گشتانده بوده. سه سال هرچه داشته و نداشته خرج چشمهای بینور من کرده... وقتی به اینجای قصه میرسید مادر آرام گریه میکرد و دستهایم را روی کومههایش میماند. سرش بین دستهایم تکان میخورد و چقدر زود دستانم تر میشد از اشکی که میبارید و باعث میشد من هم گریه کنم. بعد چشمهای مرا میبوسید با همان بوی آشنایِ دود، عرق یا پهن و میگفت: « کار خداست مادر. نباید ناشکری او را کرد»
پایم میسوخت، صدای مرمیها بیشتر شده بود. شاید آنها هم مثل من گشنه شده بودند و تیز میدویدند، میرفتند و میآمدند تا به جائی برسند. صدای اشپلاق هم گاهی میآمد و بعد آن «گروم».
دستم را بر دیوار گرفتم و در امتداد آن قدم برداشتم. با نوک پا به دنبال کفشهایم گشتم. سرجایشان بودند، سمت چپ، نزدیک دروازه جاییکه مادر همیشه آنها را جفت میکرد و میگذاشت تا راحت پیدایش کنم. پسش را قات کرده بودم، پاره شده بود و برای پایم تنگی میکرد. آنها را پایم کردم و خود را جای همیشگی رساندم. نشستم و به دیوار تکیه دادم. خون پایم بند آمده بود ولی هنوز جای شیشه میسوخت.
آفتاب جایی قرار داشت که اگر مثل هر روز بود، پدر باید به خانه میرسید. باید صدای پاهایش را میشنیدم که به طرف چاه میرفت. یک قوغه آب از چاه میکشید و با آن دست و صورتش را میشست. بعد بلند میشد و به اتاق میرفت و صدا میزد تا مادر نانش را ببرد.
اما حالا فقط سکوت بود که در گوشهای من اشپلاق میزد. دستانم را روی گوشهایم گرفتم. همه جا تاریک بود، تاریک و سیاه. اشپلاق توپی که بلند و بلندتر میشد اشپلاقِ داخل گوشم را به کناری زد و خود شروع کرد به خوردن مغز من. مغزی که در میان اینهمه سیاهی، سیاه شده بود. دستانی نامرئی که حضورش را بر بدنم احساس نکردم، بدنم را لرزاند و بلندم کرد. بلندم کرد و بعد آرام خواباندم. گرم شدم و همهجا تاریک شد. تاریک بود، تاریکتر شد. تاریکتر و سیاهتر. نی! سیاه نبود. داشت روشن میشد یا من اینطور فکر کردم. هروقت کسی به من نزدیک میشد اینطور فکر میکردم. کسی داشت به من نزدیک می شد؟ غریبه نبود. میدیدمش، یا به نظرم رسید. صدای پایش را شنیدم. مردی بود انگار، یا شاید زنی اما آشنا بود. یا شاید غریبهای بود که صدای پای آشنایی داشت، صدایی که هر روز میشنیدم، خودش بود، دستهایم را از روی گوشهایم بلند کردم، خودش بود؟ به طرف چاه نرفت. پس خودش نبود، اما صدای پای خودش بود که اینبار به طرف چاه نمیرفت تا دست و صورتش را بشوید و بعد صدا بزند تا مادر نانش را ببرد. گشنه نیست؟ امروز بازار رفته بوده؟ اگر از کنارم رد شود خواهم توانست بوی کباب را که از تمام بدنش برخواهد خواست، بشنوم.
داشت به من نزدیک میشد، نزدیک تر از هر زمانی که در گذشته داشته، نزدیکتر از وقتی که او آن طرف دسترخان مینشست و من این طرف. اما نایستاد، بازهم نزدیک میشد. حالا روبهرویم بود، میدیدمش. بلند قد و قوی، طوری که میتوانست مرا روی شانههایش بنشاند. بوی کباب هم نمیداد. دستم را لمس کرد. یا به نظرم رسید که چیزی دستم را لمس کرد، ندیدم. فقط دیدم دستان بزرگی دست مرا گرفت، مثل دستان مادر. بلندم کرد.
میترسیدم از چیزی که سالها آرزویش را کرده بودم؛ در آغوشم خواهد گرفت؟ به راستی خودش بود؟ دستانش سرم را گرفتند و به شانهاش تکیه دادند، چقدر نرم بود، شانهاش و چه بوی عرقی میداد، شاید هم بوی دود و شاید هم بویِ پهنِ طویله یا هیچکدام. فقط آرام مرا در آغوش گرفته بود و میگریست.
منبع : آتی بان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست