پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


در باره شعر


در باره شعر
شعر با یک احساس ساده آغاز می‎شود. با نوشتن عمق می‎یابد و با خواندن تعمیم می‎یابد. هنگامی که شعر به قصد خوانده شدن نوشته می‎شود، عمومی می‎شود.
چه معنی می‎دهد که بگوییم: احساس شعری در درون من موج می‎زند. و این جمله: این شعر احساس مرا به خوبی آشکار می‎کند. احساسی که نمایش داده نشود (شنیده نشود) هیچ نقشی در پیرامون نمی‎آفریند. غیر از این، هر گفتاری که عرضه نشود، شنیده نخواهد شد.
این احساس منجر به حقیقت شعری نمی‎شود. حقیقت اگر مفهومی فلسفی داشته باشد، باید در شعر کنار گذاشت. در فلسفه هر کنکاش و تلاشی به امری می‎انجامد که با نام حقیقت می‎شناسیم. در این صورت، شعر از این قافله کنار است.
«لباس فاخر شعر» هم چون هر تلاشی که انسان برای زیبایی‎اش می‎کند مفهوم خودش را دارد. شعر حقیقت را با لباس فاخر نمی‎فروشد. بل که لباس فاخر تنها برای بیان منظور است. حقیقتی که دانایی ما کشف می‎کند به تکنولوژی فروخته می‎شود.
حقیقت شعر اگر وجود داشته باشد، منطق ویژه‎ی خودش را دارد و منحصر به شاعر است. از این رو، نمی‎توان این حقیقت را یافته نامید. «لباس فاخر شعر» زمانی به زبان می‎آید که فلسفه در کنار شعر می‎نشیند و اصول خود را می‎جوید.
معماری خانه‎ها و ساختمان‎ها را با کدام اصل فلسفی می‎توان توضیح داد؟ نقطه‎ی درگیری شعر و تکنولوژی در معماری روی می‎دهد. آیا توضیحی فلسفی برای نقاشی دوران وسطی بر روی دیوارهای کلیسا می‎توان فراهم آورد؟
یک ریاضی‎دان با منطق ویژه‎ی خود می‎گوید: موسیقی از احساسی مبهم تصویری روشن و متمایز ایجاد می‎کند. احساسی که برای او ناآشکار است نتیجه‎ای می‎دهد که در روش‎های منطقی امری حقیقی به حساب نمی‎آید. صدایی که فاصله‎ی بین نوازنده و شنونده را می‎پیماید چیزی را باز تولید می‎کند که به شیوه‎ی منطقی می‎توان تصویر نامید.
و. ت. استیس فیلسوفی‎ست که با شعر به بهانه‎ی عرفان پهلو گرفته است. می‎گوید: اگر جامه‎ی فاخر شعر را از آنان برداریم، آن چه می‎ماند خشک و بی‎روح و پیش پا افتاده است... نوع تازه‎ای از حقیقت در کار نیست... در عوض اگر نظری به شعر محو و مبهم و بسیار بغرنج امروز بیندازیم، آن چه می‎یابیم تلاش و جست و جوی معقولات و افکار باریک است و نه حقیقت شاعرانه.
ما زبان اختراعی فراوانی داریم. فیزیک و روان شناسی، هواشناسی و اقتصاد. هر کدام در مرحله‎ی خود علم شمرده می‎شوند. بیان رفتار الکترون با رفتار فرد از یک سنخ نیستند. آیا می‎توان از قوانین طبیعی سخن گفت و انسان و الکترون را شامل آن دانست؟
- «قوانین طبیعی به دست آمده از روش‎های منطقی»
- «روش‎های منطقی برای بیان قوانین طبیعی»
کدام را می‎پسندی؟ نخستین گزاره فضایی شاعرانه است. اما، چه ضرورتی سبب این گزینش می‎شود؟ گونه‎ای پس راندن فضای خشک طبقه بندی و قانون مندی منطقی.
«حقیقت بی‎روح» نتیجه‎ی‎ تداخل زبان علمی یا فلسفی‎ست. این ترکیب فیلسوفانه‎ای‎ست که ابزار نجاری خود را برای درمان قلب انسان آورده است. چنین کاری را اگر شاعر انجام دهد همین تداخل انجام خواهد گرفت.
ریاضی‎دانی می‎گوید در رمان داستایوسکی دقت کردم که در یک روز دوبار خورشید غروب می‎کند. لذتی که شاعر از شعر می‎برد، آیا قابل مقایسه با لذتی نیست که منطق‎دان از گزاره‎های دشوار و بی‎روح خود می‎برد؟ آیا زبانی برای بهره‎مند شدن مشترک از واژه‎ی «لذت» برای همه‎ی انسان‎ها در دست داریم؟
فیلسوف تحقیق خود را با به سرانجام رساندن از لذت بهره‎مند می‎شود. کودک نیز کار دستی خود را برای آموزگارش می‎برد. زبان آموزگار لذت او را از بین می‎برد. شاعر کار خود را به پایان نمی‎برد. او تنها توصیف می‎کند. کالایی برای فروختن ندارد. «منطق خشک و بی‎روح است.» (- ویتگنشتاین) بسیاری از موارد ریز و درشت در ترکیب‎بندی‎های گزاره‎ای له می‎شوند. همه‎ی خمیدگی‎های زندگی تحت چارچوب‎های طبقه‎بندی به پاره خط قرص و محکم تبدیل می‎شود.
اصولی که منطق بر آن پای بند است و آن چه شعر به آن نظر دارد متفاوت است. شعر در مقایسه با تفکر صنعتی کودکانه است.
عرفان چون فلسفه کل‎گراست. هنر هم چون دانش جزء نگر است. از این رو، به نظر می‎رسد این دو به اندازه‎ی عرفان و فلسفه هدف‎مند نیستند. در سایه‎ی گزاره‎های عرفانی و فلسفی زبان قطبیده می‎شود. این گونه قطبیدگی برای عارف یا فیلسوف به منظور معنادار شدن تلقی می‎شود. بنابر این، زیبایی در هنر در جای هدف می‎نشیند و گاه معنای آن را به خود می‎گیرد.
گاه دانش تحت تأثیر دستاوردهای خود گزاره‎های ادبی را حک و اصلاح می‎کند. اما، دستاورد دانش از آن خود نیست. صنعت چیزی‎ست بیرون از دانش.
«اگر یک ذره را برگیری از جای/ فرو ریزد همه عالم سراپای»
حظی که فیزیک‎دان برخوردار از حس شعری می‎برد، سبب تعبیری صنعتی می‎شود: انرژی از بین بردن کامل یک ذره برابر صرف انرژی هستی‎ست. فرو ریختن ارکان شخصیتی هم تعبیری روان شناسانه است.
استیون هاوکینگ فیزیک‎دان برجسته‎ی انگلیسی مخالف شدید کتاب دائوی فیزیک بود. شاید حق با او باشد، ولی مسلم است که دائو نظریاتی در باب فیزیک هسته‎ای ندارد. و این را هر فیزیک‎دانی می‎داند. منطبق کردن رقص شیوا بر تجزیه‎ی ذره تلاشی‎ست برای کشف زبان مشترک. حظ او هم چون حظ کارآگاهی‎ست که سرنخ خود را زیرکانه از دل انسان‎ها بیرون می‎آورد.
گاه عکاس یا نقاش در توضیح اثر خود کم می‎آورد. ذهن او تصویر عالی ساخته است ولی برای تبدیل نماد و معنای آن به واژه‎ها چندان مهارت ندارد. شاعر بر عکس اوست: واژه‎هایی دارد برای تبدیل به تصویر. خواننده‎ی شعر خود باید نقاش باشد برای تصویر سازی.
درد و احساس عاطفی ریشه‎ی مشترک همه‎ی شعرهاست.
ـ شعر عاشقانه و شعر سیاسی:
موضوع هر دو انسان است و دوست داشتن او. یکی در پی آزادی انسان مبارزه می‎کند و دیگری در پرهیز از هر گونه خشونت. در زندگی ما تاریکی و روشنایی به یک سان وجود دارد.
عشق به جایی می‎نگرد و سیاست به جای دیگر. عشق هنجار خود را دارد و سیاست هنجار خود را. اگر سخن عشق در میان است، سیاست رخت می‎بندد. اگر شاعر به این دو نظر دارد، «در جست و جوی آستان خلوت» معنا می‎یابد: گونه‎ای تجدید قوا.
گریه کردن برای کسی که چندان اهل مبارزه و زد و بند نیست، کاربرد خوبی دارد. توبه نیز برای کسی معنا دارد که به دو سوی اهریمن و خدا نظر دارد. گرفتاری و هیجان، ناشی از نگاه دو سویه است. یک گام به جلو و یک نگاه به پشت: این از تبعات دوگانگی‎ست.
این که در شعر بتوان اشعاری در مضمون روان شناسی و فیزیک به دست آورد، نه شعر را بزرگ می‌کند و نه کشف تازه‌ای قلمداد می‌شود. همه‌ی این زمینه‌ها در شعر به احتمال زیاد وجود دارد.
در شعر حسی از روایت‎های عمومی استفاده می‎شود. این روایت‎ها با ترکیب‎های تازه همراه می‎شوند و تصویری نو می‎آفرینند. روایت عام همان افسانه‎ها و ادبیات رایج بین مردم است. واژه‎ی عشق با فضای تازه‎ی فرهنگی همراه شده و از صورت پیشین بیرون می‎شود.
شعر انتزاعی خط و مرز روشنی ندارد. همین اندازه می‎توان گفت که تا چه حد با شعور مردم خود همراه است.
به اندازه‌ای که فضای انتزاعی شعر بیش‌تر می‌شود، بازتاب اثر در چند قدمی شاعر روی می‌دهد. اختراعی‎ست که تجربه نشده است. با تحلیل به حوزه‎ی تجربه وارد می‎شود.
این گونه شکل بندی را چه گونه می‌توان بررسی کرد: z = y + ۲.
از نمادهای ریاضی برای چنین کاری استفاده می‌شود. او باید توضیحی از نمادهای ناآشنا بدهد. هم چنین است که مهره‌های شطرنج را اگر به گونه‌ی دل‎خواه بچینیم، ادامه‌ی بازی شاید ناممکن شود. و اگر به گونه‎ی تصادفی چیده شود، او می‌پرسد: این اسب چه گونه در این جا قرار گرفته است؟
انتزاع شعر به دو صورت روی می‌دهد:
الف) واژه‌های کلی و با معنای عمومی، که غالبا تصویری عینی از آن‌ها وجود ندارد: تهی، هیچ و خیال. این واژه‌ها سخت‌اند چون، صورت‌های ذهنی زیادی برای آن‌ها وجود دارد. این گونه واژه‌ها معمولا در مواقعی که تصویرسازی وجود ندارد ایجاد مشکل می‌کند.
ب) تصویرها (موضوع‌ها) با صورت‌های ذهنی ترکیب‌بندی می‌شوند و کل جریان عینی تغییر می‌یابد.
شاعر در شعر خود حضور دارد در صورتی که نتوان از دست او رها شد. گاهی نویسنده نثرش را بر دوش می‌کشد. تا زمانی که راهی به سوی خوانندگان نیافته، سنگینی آن را تحمل می‌کند.
این گونه است که انتزاع را تجربه می‌کند و سپس دست می‌کشد.
اگر شاعر به جاس شعر نقد می‎شود چه معنی می‎دهد؟ همه‎ی شعر او به یک سو نهاده می‎شود: یا بد و یا خوب.
نقد شعر تنها در حوزه‌ی شعر انجام می‌گیرد. تجزیه‌ی آن به عوامل نامربوط کل شعر را به نظریه‌های علمی می‌گرداند. نقد شعر خواه ناخواه بر اصولی دایر است که از عوامل منطقی آن به حساب می‌آید. مبانی اساسی این منطق چندان آشکار نیست ولی برخی مبانی کلی فرض مسلم گرفته می‌شود.
در نقد، مرگ شاعر فرض اساسی برای تحلیل و بررسی‌ست. در این حد، اثر از شاعر بریده می‌شود و اثر نویی تولید می‌شود که مربوط به شعر نیست ولی تعبیر شعر گفته می‎شود. احساس رضایت شاعر شرط این نقد نیست.
در جست و جوی به دست آوردن رضایت خاطر شاعر به درجا زدن می‎انجامد. آن چه گفته شده است، تقویت می‎شود. شاعر اجازه‎ی کم و کسر کردن اثر خود را نمی‎دهد.
نقد گرچه شعر را از شعر بودن خود خارج می‌کند و شاعر را با نارضایتی رها می‌کند، ولی برای، الف) فهم مشترک انسان‌ها و ب) کسب شناختی از زبان هنر ضروری به نظر می‌رسد. باید دلایل (هر چند مقدماتی) چیده شوند تا از موضوعی که بهره‌مند می‌شویم روشن شود. این دلایل قطعا مربوط به خود شعر نیست.
کسی که با اشیا سر و کار دارد یا به عبارتی، به اشیا تشخص می‌بخشد، ارتباط اجتماعی او در شکل بی‌تفاوتی رخ می‌نماید. هنرمند از جمله کسانی‎ست که دقت و توجه او به اشیا سبب رشد اندیشه‌ی رهایی می‌شود. جهانِ اشیا گریزگاهی‎ست از همهمه‌ی مردم.
در اندیشه‌ی انتزاعی ریاضی‌دان (نه در حد تشخص هنرمندانه)، در حد یک اندیشه‌ی سفت و سخت بریده شده از اتفاقات، این رهایی دیده می‌شود. از این جهت، غالبا از محسوسات بریده و به انزوا می‌گراید.
تفاوت بازی فوتبال و شطرنج در این است که، بازی‎گران شطرنج مهره‎ها هستند. و تفاوت رقص با فوتبال در این است که رقص به صورت‎های افسانه‎ای می‎پیوندد. و در شعر واژه‎ها هم چون مهره‎های شطرنج به رقص درمی‎آیند.
اگر از واژه‌ی عشق تصویری حسی به دست می‌آید، ناچار همان ارتباط دو نفره است. و اگر تصویری حسی به دست نیاید، از واژه‌ی عشق منظور و تعبیر دیگری وجود دارد که مربوط به ساخته‌های شاعر است. از این رو، این واژه در کاربردهای گوناگونی به کار می‌رود و تصاویر ذهنی منحصر به فرد ایجاد می‌کند.
واژه‎های در شعر اگر هم دیگر را معنی نکنند، به کلاف پیچیده می‎ماند. آن چه واژه‎ها را به هم می‎پیوندد زمینه‎ای‎ست که خواست و منظور شاعر است. در یک تصویر کلی رفتار واژه‎ها به هم پیوسته و منظور شاعر را روشن می‎کند.
بازی واژه‎ها را همیشه می‎توان به هم ریخت و ساختاری نو پدید آورد. در این صورت، واژه‎ها را باید با تغییرات تازه معنادار کرد. هر تغییری اساسا به نقطه‎ای وابسته است که آویزان نماند. شعر به فضای هنر آویخته است و هنر به فرهنگ عام مردم. در این فرهنگ تکنولوژی و هنر به یکسان در کنار هم‎اند. هماهنگ نبودن آن‎ها، سردرگمی به بار می‎آورد. اگر شاعر حتا برحق باشد، تنها خواهد بود.
مفاهیم کهنه در قالب تصاویر تازه همیشه حیرت افکنانه است و این رخداد کوچکی نیست. و این که همه چیز به افلاطون و کتاب مقدس می‎انجامد سخن بی‎هوده‎ای‎ست.
در حالت کلی، حضور انسان با فرم بندی شی گونه یک سویه می‌شود. رفتار و بیان اشیا در مقایسه با رفتار و بیان انسان‌ها، همان است که در چشم شاعر ترکیب و تشکیل می‌شود. بنابر این، جهان اشیا نسبت به روابط اجتماعی انسان‌ها ساده و بی‌پیرایه است.
چند مفهوم اساسی را (عموما) از جهان اشیا می‌توان استخراج کرد:- زمان مفهومی غیرمتعارف و گاه چند پهلو می‌یابد.- فرم و ترکیب بندی در اشعار ویژه و منحصر به فرد است.- به شدت درون‌گرا هستند.- انسان هم چون طبیعت و اشیا نمود می‌یابد به طوری که، یا اشیا در هیبت انسان و یا انسان در شکل اشیا در می‌آید.
به دو دلیل عمده انسان به اشیا پناه می‌برد: الف) سادگی آن‌ها نسبت به پیچیدگی روابط اجتماعی و انسانی، و ب) نفرت از انسان و انسانی بودن پدیده‌ها. یک پیکر تراش پیکری را تراش می‌دهد که می‌خواهد انسان بدان گونه باشد. باغبان که با درختان و گیاهان ور می‌رود و کسی که با حیوانات انس می‌شود، نسبت به حضور پر دردسر انسان ناراضی هستند. این گونه رفتار، در کسانی که عمر خود را در خدمت به جذامیان سپری می‌کنند، در شکل عمل‌گرا دیده می‌شود.
طبیعت گرایان از حضور پردردسر انسان به طبیعت پنا برده‎اند. عشق اگر دوست داشتن گونه‎ی انسان است، بهانه‎ای برای پناه بردن به آستان خلوت می‎شود. در این جا مردم به حال خود گذاشته می‎شود.
بر اساس نظر حجم‎گرایان، شعر ساختاری دو بعدی دارد که بعد سوم آن- که از برخورد آن‌ها حاصل می‌شود- توسط شاعر کشف و ارایه می‌شود. مقایسه کنیم با نظریه‌ی نسبیت فیزیک که ساختار هندسی هستی سه بعدی است و بعد چهارم (زمان) به آن اضافه می‌شود. زمان در نسبیت به همان مقدار انتزاعی‎ست که بعد سوم در شعر حجم. به گونه‌ای دیگر، زمان نسبت به سه بعد طول، عرض و ارتفاع- که عینی هستند- ذهنی‎ست و در شعر حجم، بعد سوم نسبت به دو بعد ساختار شعر (سطح کاغذ)، منحصر به شاعر است و هر کجا که بخواهد میخ آن را می‌کوبد.
مایه‎ی اصلی انتزاع شعری تخیل است. اگر از ظرفیت‎های اجتماعی بهره‎ور نشود تخیل ره به جایی نمی‎برد.
موسیقی با سازش محلی می‌شود ولی، عکاسی با چه محلی می‌شود؟ عکاسی دستارودی‌ست وارداتی. شعر را چه گونه می‌توان محلی کرد؟ زبان، ابزار شعر است و این زمینه‌های محلی را فراهم می‌کند. اگر زبان محلی در شعر حضور نیابد، بیش‌تر به تقلید می‌انجامد. صورت بندی و موضوع شعر از فرهنگ خود رشد می‌یابد.
«هم بستگی ذهنی انسان در گرو هموار کردن پست و بلندی‎های راه کشف و دانایی‎ست.» (انسان در شعر معاصر)
این سخن شاعرانه نیست. هموار کردن پستی و بلندی هم‎بستگی نیست، چیره شدن است. این گونه دانایی که با هموار کردن به دست می‎آید، آشکارا صنعتی شدن ذهن است. ذهن هنرمند به خلاف صنعت‎گر با پستی و بلندی می‎سازد.
«این که من فلان چیز را بهمان چیز تفسیر می‎کنم، چه پیامدهایی دارد؟ این که من فلان چیز را بهمان چیز می‎بینم، چه پیامدهایی؟» در مورد نخست، من فیلسوفی هستم که شاعرانه می‎بینم و در مورد دوم، من شاعری هستم که فیلسوفانه می‎بینم.
فیلسوف و شاعر در نقطه‎ای به هم می‎خورند که از حوزه‎ی تخصصی خود بیرون می‎آیند و نگاهی از کنار می‎اندازند. کنار فیلسوف هنر است و کنار شاعر فلسفه.
● نگاه/ برداشت نگاه/ بیان نگاه
این واژه‎ها نقطه‎ی برخورد دو دیدگاه گوناگون را نشان می‎دهد. وگرنه، چه گونه می‎توان سه جور نگاه داشت. نسبیت نگاه‎ها از تلاقی دو دیدگاه ناشی می‎شود. بنابر این، نسبیت واژه‎ای‎ست از آن فیلسوفان.
برداشت نگاه چیزی‎ست که بر نگاه افزوده شده است. این را می‎توان زیبایی هنری نامید. در بیان نگاه، همین زیبایی با کمی تغییر دوباره آفریده می‎شود. می‎توان گفت، هنرمند زیبایی را همواره در پیش چشم خود دارد.
زیبایی در مهره‎های شطرنج برای استادکار آن و در عبارات جبری برای ریاضی‎دان مفهوم می‎یابد. ولی، شطرنج باز باید سرانجام پیروز شود و ریاضی‎دان باید گزاره‎ای درست به دست دهد.
زیبایی در شعر تنها بر عهده‎ی واژه‎هاست. از صدای واژه‎ها گرفته تا ترکیب بندی موضوعی، قالبی‎ست که زیبایی شاعرانه را ممکن می‎سازند.
با نگاه کردن نمی‎توان شیب راه را فهیمد. یا، شیب دیدن ندارد. شیب با مقایسه کردن پیرامون فهمیده می‎شود. بنا بر این، مفهوم شیب بسته به قوه‎ی بینایی نیست، بل که درجه‎ای از هوش برای آن لازم است.
نسبیتی که در زبان «نگاه» است در زبان هنر نیست. کسی که از اسب عکس می‎گیرد تضمینی نیست که لحظه‎ای دیگر چنین نگاه کند یا، چنین ببنید. آیا عکاس می‎بیند یا نگاه می‎کند. این دو واژه نشان می‎دهند که «می‎بیند» چیزی‎ست که از اسب می‎آید و «نگاه» چیزی‎ست که از عکاس می‎رود. بررسی این واژه‎ها ما را در رده‎ی منتقدین می‎نشاند.
او نگاه می‎کند/ او می‎بیند. در این جا عنصر انتخاب وجود دارد. آندره ژید می‎گوید:
الف) بکوش تا اهمیت در نگاه تو باشد نه در آن چه بدان می‎نگری.
ب) من پدیده‎های تصادفی را ترجیح می‎دهم.
بدین ترتیب، عکاسی که اسب را می‎بیند درون موضوع است. عکاسی که نگاه می‎کند در پی موضوع است. از این روست که امضایش در آثارش نمودار می‎شود.
ـ ویتگنشتاین:
«در فلسفه همواره در معرض این خطریم که اسطوره‎ای از نمادگذاری یا اسطوره‎ای از فرآیندهای ذهنی پدید آوریم. به جای آن که خیلی ساده همان چیزی را بگوییم که هر کسی می‎داند و باید بپذیرد.» اگر اشتباه نکرده باشم، می‎توان نتیجه گرفت که نمادگذاری از گونه‎ی اسطوره‎ای در هنر کار را مشکل نمی‎کند. در شعر این نمادگذاری شاید محسوس باشد ولی در عکاسی چه گونه است؟ رنگ و نور و زاویه و سرعت می‎تواند ابزار نمادگذاری باشند. یک ذهنیت اسطوره‎ای سبب این نمادگذاری می‎شود.
هر شاعر اثر خود را می‎آفریند و تنها برای یک بار. در طبقه بندی‎های منتقدین چند شاعر در یک سبد ریخته می‎شود. اما نماد گذاری چیزی نیست که همه گیر شود. نمادی که یک شاعر از شاعر دیگر می‎گیرد، در ترکیب بندی تازه معنای تازه به خود می‎گیرد.
ـ یکی از شاعران ایرانی:
خود من می‎دانم که گوشه‎های تاریکی از کارم کشف نشده است.
ـ یک داستان نویس ایرانی:
شگردهایم را به رخ نمی‎کشم، دیگران باید بفهمند.
خداوند کسانی را آفرید که اسرار او را بکاوند و سر از رازهای او در بیاورند. و خدا خود خشنود است که هنوز رازهای زیادی پشت پرده است.
خلیل غلامی


همچنین مشاهده کنید