یکشنبه, ۱۸ آذر, ۱۴۰۳ / 8 December, 2024
مجله ویستا
آخرین پمپ بنزین
سالهای زیادی با پدرمون اینجا زندگی كردیم. جو كه از همه بزرگتر بود ـ بعد مارك و بعد من ـ میگفت كه جای دیگهمان را خیلی خوب میتونه به یاد بیاره؛ خونهای كه توش زندگی میكردیم، و آشپزخونهاش رو كه با كاغذدیواری از رُزهای زرد پوشیده شده بود. میگفت درختای بلندی اونجا بود، درختای خیلی بلند، جایی كه میتونستی به پشت دراز بكشی و خورشید را تماشا بكنی كه از میون برگها میدرخشید. (هیچ درخت بلندی اینطرفاً نیست.) میگفت پرتگاه عمیقی بود كه اونجا میتونستی به پایین، به رودخونهای كه بیست پا عرض داشت، نظری بندازی. گاهی اونجا تو آبگیر خرچنگ میگرفت.
جو میگفت پدرمون یه مشت سگ تازی خالدار داشت و وقتی میرفتن شكار تا ساعتها میتونستی صداشونو بشنوی، پدرمون فریاد میكشید وسگها میجنگیدند و زوزه میكشیدند. جو میگفت شبها كه ماه كامل بود دهكده پر از حیوونایی میشد كه مدام جستوخیز میكردند. جو همهٔ اینهارو میگفت ـ تنها چیزی كه دربارهاش صحبت نمیكرد مادرمون بود. خُب، من میدونستم كه یكی داشتیم اما جو جواب نمیداد ـ و مارك كه از جو كوچكتر بود بهجز اون خانم سیاهی كه برای مدتی ازمون مراقبت میكرد چیزی به یاد نمیآورد.
البته من حتی اونو هم به یاد نمییارم. گرچه همهٔ اینها رو میدونم، اما بهجز اینجا هیچجای دیگه نبودم. پمپ بنزینمون، خونهمون بغلدستش، بنا شده بر پایهها، برای جلوگیری از رطوبت و حفاظت در مقابل مارها، بزرگراه، چهار جادهٔ مستقیم كشیده شده از شمال به جنوب، بدون هیچ خمیدگی یا پیچیدگی و تمام این دور و برا، تا اونجایی كه چشم كار میكنه پر از نخله، كوتاه و سبز، بیمصرف، مگر اینكه به درد بادبزن بخوره. یه عالمه مار وجود داره و تعدادی موش و خرگوش. میتونی درختچههای خاری رو ببینی كه به شونهٔ آدم هم نمیرسه ـ این همهٔ چیزییه كه وجود داره. یهبار مارك بهام گفت اگه به بالاترین قسمت پشتبوم بری و به شرق نگاه كنی، یه رودخونهٔ بزرگ میبینی كه میدرخشه. اما اون فقط سر به سرم میگذاشت.همهٔ آنچه رو كه میدیدم بخار داغ بود كه لازم نبود برای دیدن اون برم پشتبوم.
تا اندازهای كار خوبی كردیم كه نذاشتیم دیگه پدر سگ شكار كنه. خارستون پر از لونهٔ مار بود و ممكن بود سگها توش بیفتن. من فكر میكنم برای «لاكی» هم همین اتفاق افتاده بود. اون سگی بود كه برای مدتی نگهاش داشتیم، از یه «سیدن» بیرون افتاده بود. راننده سرعتشو كم كرده بود و اونو ازپنجره پرتش كرده بود بیرون. دو سه تا معلق زده بود.
بعد به پشت افتاده بود. اما زیاد نترسیده بود. واسه همین صداش میكردیم «لاكی». كوچیك بود و موهای بلندی داشت. بهار كه میشد كَنهها بهش میچسبیدند و بقیهٔ سال ازعفونت گوش عذاب میكشید. هیچوقت دو تا گوشاش با هم سالم نبود.همیشه یهچیزی از این یكی گوشش یا اون یكی بیرون میریخت. با همهٔ اینا خیلی دوست داشت تو نخلستون جستوخیز كنه و یهروز رفت و دیگه برنگشت.
دنبالش گشتیم، من و مارك و جو. یه عالمه چاله بود و كلی زمین، هیچ اثری ازش ندیدیم. یه گربه هم داشتیم. میدونی؟ تو جاده با یه «سمی» بزرگ شد. وقتی جو اونو با كاسهٔ بیل برداشت و پرتش كرد تو نخلستون. من بنا كردم به گریه كردن. راستش از ته دل دلم میخواس گریه كنم. یهریز گریه كردم تا اینكه جو و پدرم اشكامو پاك كردند. اونا گفتن خوبیت نداره.
بعد از اون من احساس دیگهای نسبت به بزرگراه پیدا كردم. پیشترها دوستش داشتم. بهخصوص صداهاش رو: وقتی چرخا تو هوای مرطوب صفیر میكشیدند و صدا میكردند و تو هوای خنك هیس میكشیدند. صدای خُرناس كشیدن آرام ـ تقریباً مثل آه ـ وقتی رانندهٔ كامیون، ترمزهای بادی رو امتحان میكرد. وقتی صدای بوق در دوردستها میپیچید ـ همینطور صدای دلخراش كوتاه و زیر ترمز اتومبیل، مثل صدای خنده و یه چیز دیگه، صدای نجوای یكنواخت، شب و روز، بیهیچ تفاوتی، در تمامِ طول جاده، مثل سیمِ برق صدا میكرد یا شاید مثل نفس.
قبول دارم كه بزرگراه گاهی چیز خوبی بود. وقتی ماه بهش میتابید، وقتی بارون زودگذر تابستون روش میبارید و ابرایی از بخار ازش بلند و بعد ناپدید میشد و فقط یه سراب داغ در دوردستها بهجا میگذاشت. باد هم خوب بود. در روزهای گرم مرداد، اون ماشینها و كامیونهای در حال عبور نسیم خنكی به طرفت میفرستاد. اما بعد از اون دیگه دوستش نداشتم. اصلاً هیچ راه خلاصی از اون نبود. اگه من صدای جاده رو نمیشنیدم یا نمیدیدمش، اگه چشمامو میبستم و انگشتم رو فرو میكردم تو گوشام میتونستم اون بو رو بشنوم. بوی اگزوزها، بنزین و گازوییل، بوی سوختی كه خوب میسوزه و روغنی كه بد میسوزه، و همینطور بوی سوختن رنگِ بدنهٔ موتورهایی كه از فشار رادیاتورهاشون بیش از حد گرم میشدند.
همینطور كه جو میگفت جاده بهمون همهچیز داد، و همهچیز رو هم ازمون گرفت. جو آدمی مذهبی بود. از اونایی كه اِنجیل رو بالای قفسهٔ آشپزخونه میذارن. گهگاهی نگاهی بهش میانداخت. گمون كنم آرومش میكرد. مخصوصاً بعد از اینكه بروس رفته بود. میدونی، وقتی اومدیم اینجا چهارتا پسر بودیم، نه سهتا. بروس بزرگه بود، و اینطور شد كه اون اینجا رو ترك كرد. هر دسامبر ازدحام مسافران جنوب بیشتر میشد. جمعیت هم همیشه بود كه قبلاً سفر كرده بود و دوباره میخواست به جنوب برگرده.
یكی از ماشینا چهار پنج سال بود كه هر زمستون اینجا پیدا میشد. سرنشینش مردی بود با یك زن و دختر.
دختره هر سال قشنگتر میشد. موهای بورش تا كمرش میرسید. آخرین دفعه مرده همراهشون نبود. مدتی ایستادند گوشهٔ ایستگاه پارك و با بروس حرف زدند. بعد از اون بروس خیلی هیجانزده شد. انگشت شستش لای قالپاق لاستیك داغون شد، كاری كه هیچوقت پیش نیومده بود. بعد از اینكه اونا رفتن بروس روزی را با ستارهٔ بزرگ قرمزرنگی روی تقویم دیواری علامت زد. اونروز لباسهاشو تو پاكت گذاشت و بهمون گفت كه با اونا میره شمال، بعد از عرض جاده گذشت و منتظر ماند.
من اونروز رو خوب بهخاطر مییارم. بروس قدمزنان از عرض جاده گذشت. به سنگینی قدم برمیداشت. انگار در عذاب باشد. به درختای كاجی كه دولت اونجا كاشته بود لگد پراند. (چیزای مسخره، اون درختا. پنج یا شش سال میشد كه اونجا بودند، اما به زور تا زانو میرسیدند.) مدت زیادی منتظرموند، مگسها رو میپروند و پشهها رو میزد ـ اونا بعضی وقتها واقعاً اذیت میكردند.
من و مارك و جو، روی سكو، كنار پمپها نشستیم و انتظار كشیدیم. فقط وقتی تكون میخوردیم كه یه ماشین میاومد. بعد هر سهتامون واسه پُركردن باك ماشین، تمیزكردن شیشهٔ جلو و وارسی تایرها هجوم میبردیم. (منهمیشه تایرها رو وارسی میكردم، چون از همه كوچكتر بودم.) اونقدر سریع كار میكردیم كه گاهی دو برابر انعام میگرفتیم.
آفتاب گرمتر و گرمتر میشد. بروس كلاهش را برمیداشت و خودش روبا اون باد میزد. گاهگاهی تف میانداخت تا دهنش رو از غبار پاك كنه.
نزدیكای بعد از ظهر جو گفت:«شاید آخرش نره.» و رفت تو خونه كه به پدر بگه. دو سه دقیقه بعد برگشت:«اون گفت كار بروس به كسی ربطی نداره.»
بعد یه مرسدس بنز توقف كرد. یه مرسدس ۲۲۰ با شیشههای سبز تیره ـ كه از پشت شیشهها آدمهاش با اون عینكهای آفتابی بزرگشون مثلغورباغه بودن. اونا گازوییل میخواستن، چیزی كه ما هیچوقت نداشتیم. راننده با شك و تردید گفت:«نمیشه راش انداخت.» انگار كه ما باكش روخالی كرده بودیم. جو تندی گفت:«این بنزین نمیسوزونه آقا.» و قیافهٔ حقبهجانب گرفت، چیزای زیادی در مورد ماشینا میدونست، چون باكهای زیادی رو پر كرده بود.
ـ تا ایستگاه بعدی چهقدر راهه؟
جو گفت:«نمیدونم. هیچوقت پایینتر نرفتهم.»
به آهستگی راه افتادند تا از هدررفتن سوخت جلوگیری كنند. جو باحركت شانه، تابلوی «آخرین ایستگاه» رو به جاده نزدیك كرد. اون تابلو یكی از سهپایههای تاشویی بود كه ما مجبور بودیم شبها ببریمش تو تاكامیونهای بزرگ چپهاش نكنند. نصف شب میتونس سر و صدای وحشتناكی راه بندازه.
یهدفعه هر سهتامون اونطرف جاده رو نگاه كردیم. بروس رفته بود. ما اصلاً ندیدیم ماشینه براش وایسته.
شاید فكر كنی تو جایی مثل اینجا تنها ما زندگی میكردیم. اما تنها نبودیم. ماشینهای زیادی برای بنزین زدن توقف میكردن و هفتهای یكبار همشركت برای پُركردن منبعهای زیرزمینی میاومد. رانندهٔ شركت تمام روز روبا ما میگذروند. بعضی وقتها روزنامه میآورد. همیشه خواربارمون رومیآورد و سفارشهامون رو واسهٔ هفته بعد میگرفت. ما هیچوقت نمیرفتیم شهر. ماشین پدر پشت خونه پارك شده بود. نزدیك منبع یه پونتیاك ۵۹ تروتمیز رو قالبهایی قرار داشت كه مرغها دوست داشتن زیرشون بخوابند. اتوبوس مدرسه هم بود، كه ما رو برمیداشت و وسط جاده سر و ته میكرد. اما ما دیگه مدرسه نرفتیم و اون مسیرها از علف پر شد.
واسه راهانداختن ایستگاه و گردوندن خونه و آشپزی، و دونهدادن بهجوجهها و جمعكردن تخممرغها، و تعمیر پشت بوم و درِ توری كار زیادی داشتیم. پدرمون هیچكاری نمیكرد. اینقدر خسته بود كه فقط میتوانست تمام روز رو جلو ایوون بشینه، عادت داشت توتون بجوه، اما بعدها اینكار روترك كرد. پس از اون توتون میپیچید و میكشید.یهروز جو و مارك گفتن اون مُرده:«خودت بیا ببین.» من قبلاً حیوون مرده دیده بودم، اما آدم مرده ندیده بودم. اما جوری كه اونجا نشسته بود و سرش به یهطرف خم شده بود ـ و مگسهای پشت در توری ایوون وزوز میكردن، منخودم همهچیز رو فهمیدم.
اونشب جو و مارك (اونا نذاشتن من همراهشون برم) پدر رو بهخارستون بردند و اونو تو لونهٔ مار انداختن. اونا یه جفت رینگ و یكی دوتیكه آشغال زنگزده هم از حیاط خلوت برداشتند و روش گذاشتن تا مطمئنبشن اون ته میمونه.
بعد از مرگش هیچچیز تغییر نكرد. جو زیر رسیدهایی رو كه از شركت میاومد، با اسم اون امضا میكرد. اینكار را جوری میكرد كه نه رانندهٔ كامیون متوجه میشد نه دفتر شركت. بنابراین كار همینطور ادامه داشت، آروم، بهجز اول فصل پُرمشغلهٔ زمستون كه همهٔ مسافرها و كامیوندارا وماشینهایی كه بار سفر میبستند رو جاده راهی جنوب میشدند. یه روزچهار «پیس آرو» و شش «وین باگ» پشت سر هم رد شدند. جو گفت:«اونجارو نگاه كن! مث اینكه كسی دنبالشون كرده.» همهٔ وین باگها درخت كریسمس كوچكی كنار شیشهٔ عقبشان بود. دقیقاً همینطور بود كه به نظرمیرسید، رانندهها ابرو درهم كشیده بودند و بیحركت به جلو خیره شده بودند. درست مثل اینكه چیز وحشتناكی دنبالشون گذاشته. چند ماه بعد ازاون، جو و مارك دعواشون شد.
من شروعش رو ندیدم. وقتی تو آشپزخونه پاگذاشتم، مارك یهبطری شكسته دستش بود و جو چاقو كشیده بود، چاقوی ضامنداری كه از پدر كِش رفته بود. مارك برگشت و پا به فرار گذاشت، چون میترسید چاقو به پشتش بخوره. یهراست به طرف در دوید، به طرف من، ومن چنان ترسیده بودم كه نمیتونستم چیزی بگم. دور میز چرخید، از كناراجاق گذشت و از پلههایی كه به حیاط خلوت منتهی میشد پایین رفت. همینطور كه داشت میرفت با فشار، درِ توری رو باز كرد. دست چپشو روی نرده گذاشت و سعی كرد بدون اینكه از جو چشم برداره از سه پله پایینبره. خُب، همهمون میدونستیم كه نردهها شُل بودن.
فكر كنم سالها بود كه شُل بودن، اما نه من نه جو، نمیدونستیم كه باید محكمشون میكردیم، و اینخوششانسی مارك بود، چون وقتی به پلهها رسید، جو بهش نزدیك شده بود، در حالی كه چاقو رو مستقیم و رو به پایین نگه داشته بود، درست در وضعیت مناسب. خُب، مارك وانمود میكرد كه لیز خورده و جو جنبید و چنان شیشهٔ شكسته رو میپایید كه متوجه دست چپ مارك نشد و قسمت بلندی از نرده بیخِ گردنشو گرفت و با صورت از پلهها تو حیاط افتاد. مارك مدتی طولانی جو را تماشا كرد. اما هر چه منتظر موند اتفاقی نیفتاد. آروم، خیلی راحت، مارك شیشهٔ شكسته رو پشت سر جو پرت كرد. همانطوری كه یه چیزی رو رو یه كومهٔ آشغال پرت كنن. نردهای كه ول شده بود همونجاییكه جو ایستاده بود برگشت.
مارك برگشت داخل، مستقیم از كنارم گذشت و رفت تو اتاق خواب،تشكو طوری هُل داد كه تمام فنراش پیدا شد. چیزایی رو كه تو كیفپلاستیكی زیپدار مشكی قایم كرده بود تو یكی از فنرا چپونده بود. بسته وژاكتشو كه به میخ كنار رختخواب آویزان بود و كلاه نو مخصوصش رو ازتو قفسه برداشت. وقتی داشت میرفت بهم گفت: «قابیل، هابیل را كشت.قیامت نزدیك است.» میدونی واقعاً یه آدم مذهبی بود.
اون فوراً راه افتاد، با یه كامیون بزرگ، با بار گلهٔ گاو كه عازم جنوب بود.دیگه هیچوقت ندیدمش. همونطور كه گفتم مارك از دست چپش استفادهكرد. فكر كنم واسه همین سرِ جو آسیب ندید. اما بدجوری اونجا افتاده بود،بیحركت، رو شِنها خون جاری بود و گوشش صدمه دیده بود.
اونو از پلهها بالا كشیدم و بردمش تو. كلی وقتمو گرفت، به زور تونستماینكار رو انجام بدم. جثهٔ بزرگی داشت. خونو بند آوردم و رو سرش یخگذاشتم، اما روزها گذشت تا خوب شد. بعد از این دیگه نمیتونست كاریانجام بده، جز اینكه دری وری بگه و كف آشپزخونه بالا بیاره.
مدتی بعد حالش خوب شد و مثل سابق شد. بهجز سردردش پای چپشهم میلنگید. میگفت كه هیچوقت دردش آروم نمیگیره.
حالا دیگه حسابی مشغول شدم. به تنهایی باید ماشینا رو راه میانداختم.البته باید از جو هم مراقبت میكردم. واسه همین خیلی از كارایی كه باید انجاممیشد، انجام نمیشد. مثل چراغ برقی كه روی تابلوی نارنجی مدور "بنزین"بود. اونقدر بلند نبودم كه بهش برسم، حتی با نردبون بهش نمیرسیدم. جوهم دوست نداشت خیط بكاره، و تابلو خاموش موند. من چراغ ایوونو روشنمیذاشتم، بنابراین مردم میتونستن ببینن كه در امتدادِ خلوت جاده ما كجاییم،حتی چند شبنما پیدا كردم و كنار جاده گذاشتم.
تنها بودیم، فصلی پس از فصلی دیگر. فقط من و جو.
بعد یهچیز تغییر كرد. یه دفعه شلوغی زیادی تو جاده ایجاد شد. خُب، توفصل تعطیلی نسبتاً شلوغ میشد، اما این صدها بار شلوغتر بود. هزاران هزارماشین، و این وسط تابستون بود. از سنگینیشون زمین تكون میخورد. همهٔشیشهها از شدتِ فشار هوایی كه ایجاد شده بود تكون میخوردن، انگارتوفان بهپا شده. یهدفعه چار پنج ماشین با هم تو پمپ بنزین میاومدن. اوناآدمای همیشگی نبودن. میخواستن جلدی راه بیفتن و به راهشون ادامه بدن.غُر میزدن، چون نوشابه و اتاق استراحت نداشتیم. بنزین میخواستن، روغنمیخواستن، دیگه شیشههاشون رو فراموش كرده بودن. میخواستن راهبیفتن.
جو گفت: «شمال اتفاقی افتاده؟» هیچكی اونقدر نمیموند كه بشه باهاشحرف زد. خیلی عجله داشتن. چیزی نگذشت كه مخزنا خالی شدن. هممعمولی، هم سوپر و هم كامیون شركت. اونی كه همیشه چارشنبهها میاومد،دیگه نیومد. بنابراین تابلوی "آخرین پمپ بنزین" رو برداشتم و به دیوارِ خونهتكیهاش دادم و چراغِ ایوونو خاموش كردم.
بعد ماشینا بیوقفه از كنارمون میگذشتن و كنار جاده ماشینایی بود كههمینطور رها شده بودن. هیچ عیبی نداشتن، فقط بنزینشون تموم شده بود.
صاحب اون ماشینا اگه میدونستن سوار ماشین دیگرون میشدن، اگه همنمیشدن پیاده راه میافتادن، نه حرفی میزدن و نه هیچكار دیگهای میكردن.فقط در امتداد جاده راه میافتادن.
خیلی زود كنار جاده با ردیفی از ماشینای خالی انباشته شد و بعد جادهٔسمت چپ با هشت ماشین خُردشده كاملاً مسدود شد و بعد، خُب، ترافیككم شد، درست همونطور كه یه دفعه شروع شده بود تمام شد.
این ماجرا جو رو ناراحت كرد. خیلی ناراحتش كرد. میگفت: «منمیدونم اوضاع جور نیست.» بیش از گذشته عصبی میشد و این باعث میشدكه سردرد بگیره. مثل سردردهای همیشگیش. آنروز دو ساعتی كنارپمپهای خالی لنگلنگان قدم زد، و سرش را با دو دستش نگه داشت.
جو ناگهان چرخی زد. ماشینی از كنارمان گذشت و چرخهاش رویآسفالت جیغ كشید. جو با انگشت رو سینهام زد: «حالا خوب گوش كن! اگهاونا برن ما هم میریم. بیا با هم بریم قبل از اینكه آخرین ماشین رو از دستبدیم.»
وقتی بهام پشت كرد زدم به چاك. آنطرفها لونهٔ ماری بود كه از سالهاپیش ازش خبر داشتم. خودم پیداش كردم. میشد ازش پایین بپری. تویتاقچهٔ پهن، زیر یه تاقدیس. اونجا میتونستی خارج از دید باشی، مگر اینكهكسی پشت سرت اتفاقی پایین میاومد. فكر نمیكردم جو با اون دردی كه توپاش داشت تو هر سوراخی دنبالم بگرده.
مدت زیادی دنبالم گشت. قبل از اینكه دست برداره ساعتها فریاد كشیدو فحشم داد. حتی بعد از اینكه فهمیدم رفته واسه اینكه مطمئن بشم مدتیاونجا موندم. ترجیح میدادم مار ببینم تا اینكه برم بالا پیش جو. بنابراینمدت زیادی منتظر موندم. وقتی بیرون اومدم غروب دیروقت بود و جادهخالی. گفتم نكنه جو واقعاً رفته باشه.
انگار همین دیروز بود، و چیزایی هست كه من قبلاً دربارهشون فكرنمیكردم، ولی حالا عذابم میدن. مثلاً وقتی كه رفتم چراغا رو روشن كنم برقنبود. غذا هم نبود. جو همهچیزو واسه من گذاشته بود. اما زیاد نبود، وسكوت. من به سكوت عادت نداشتم، به صدای باد كه در تاریكی میپیچید وترسآور بود عادت نداشتم، و بدتر از همه به تنهایی.
باید باهاش میرفتم. گاهی فكر میكردم باید دنبالش برم، اما خیلی دیرشده بود. از پشتبوم بالا میرفتم و به جاده نگاه میكردم. میتونستم چندینكیلومتر رو ببینم، اما هیچ جنبندهای نبود.
من فكر كردم اونجا هم حتماً اتفاقی افتاده، اونجایی كه همهٔ مردم هجوممیبردند. ایكاش با جو رفته بودم.
اگه ماشینهای بعدی بگذرند فكر كنم جوری بهطرف جاده بدوم كه اونا یامجبور بشن زیرم بگیرن یا برام وایسن. میدونم همینكار رو میكنم.
اگه ماشین دیگهای باشه.
شرلی آن گرو
برگردان: منیژه آلبوغبیش
برگردان: منیژه آلبوغبیش
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست