وزان روی رستم به ایوان رسید |
|
مر او را بران گونه دستان بدید |
زواره فرامرز گریان شدند |
|
ازان خستگیهاش بریان شدند |
ز سربر همی کند رودابه موی |
|
بر آواز ایشان همی خست روی |
زواره به زودی گشادش میان |
|
ازو برکشیدند ببر بیان |
هرانکس که دانا بد از کشورش |
|
نشستند یکسر همه بر درش |
بفرمود تا رخش را پیش اوی |
|
ببردند و هرکس که بد چارهجوی |
گرانمایه دستان همی کند موی |
|
بران خستگیها بمالید روی |
همی گفت من زنده با پیر سر |
|
بدیدم بدین سان گرامی پسر |
بدو گفت رستم کزین غم چه سود |
|
که این ز آسمان بودنی کار بود |
به پیش است کاری که دشوارتر |
|
وزو جان من پر ز تیمارتر |
که هرچند من بیش پوزش کنم |
|
که این شیردل را فروزش کنم |
نجوید همی جز همه ناخوشی |
|
به گفتار و کردار و گردنکشی |
رسیدم ز هر سو به گرد جهان |
|
خبر یافتم ز آشکار و نهان |
گرفتم کمربند دیو سپید |
|
زدم بر زمین همچو یک شاخ بید |
نتابم همی سر ز اسفندیار |
|
ازان زور و آن بخشش کارزار |
خدنگم ز سندان گذر یافتی |
|
زبون داشتی گر سپر یافتی |
زدم چند بر گبر اسفندیار |
|
گراینده دست مرا داشت خوار |
همان تیغ من گر بدیدی پلنگ |
|
نهان داشتی خویشتن زیر سنگ |
نبرد همی جوشن اندر برش |
|
نه آن پارهی پرنیان بر سرش |
سپاسم ز یزدان که شب تیره شد |
|
دران تیرگی چشم او خیره شد |
به رستم من از چنگ آن اژدها |
|
ندانم کزین خسته آیم رها |
چه اندیشم اکنون جزین نیست رای |
|
که فردا بگردانم از رخش پای |
به جایی شوم کو نیاید نشان |
|
به زابلستان گر کند سرفشان |
سرانجام ازان کار سیر آید او |
|
اگرچه ز بد سیر دیر آید او |
بدو گفت زال ای پسر گوش دار |
|
سخن چون به یاد آوری هوش دار |
همه کارهای جهان را در است |
|
مگر مرگ کانرا دری دیگر است |
یکی چاره دانم من این را گزین |
|
که سیمرغ را یار خوانم برین |
گر او باشدم زین سخن رهنمای |
|
بماند به ما کشور و بوم و جای |
|