چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم


تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم    غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم
تو آن صیاد بی‌قیدی که باقیدم رها کردی    من آن صیدم که هرجا می‌روم در دام صیادم
اگر روزی غباری آید و گر سرت گردد    بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم
وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان    که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم
چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر    که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم
به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما    چنان زارم که هست آهسته‌تر از ناله فریادم
نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من    ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم
مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیه‌ای همدم    که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم
نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم    که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم


همچنین مشاهده کنید