چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

شاهرخ و نارپری (۳)


به اين جهت جريان پيدا شدن گل را بوسيد. بعد مبلغى پول به پيرزن و نوه‌اش داد و گل‌ را از آنها خريد و با خود به خانه برد. در خانه گل را درون گلدان نقره‌اى بسيار زيبائى گذاشت و روزها و شب‌ها با آن راز و نياز مى‌کرد.
'چهل سال زحمت کشيدم و اين دختر احمق وزير زندگيم را به باد داد. افسوس! اگر يک بار ديگر نارپرى را مى‌ديدم، مى‌دانستم چگونه از او نگهدارى کنم!'
ناگهان صدائى از داخل چاه گفت: 'امتحان مى‌کنيم.' و در پشت سرش آهوئى که يک شاخش از طلا و يک شاخش از نقره بود از داخل چاه بالا آمد و به طرف قصر رفت. به آهستگى از پله‌ها بالا رفت و روى تخت نشست. شاهرخ به دنبال آهو مى‌رفت و نمى‌دانست از تعجب با خوشحالى گريه کند يا بخندد. در داخل قصر از گل اثرى نبود. آهوئى هم ديده نمى‌شد. فقط نارپرى را ديد که زيباتر از هميشه لبخند مى‌زند. همان روز پادشاه و ملکه به ديدن نارپرى رفتند و زيبائى و کمال او را از ته دل ستايش کردند.
ـ شاهرخ و نارپرى
ـ کلاغ و سيب ـ افسانه‌هاى محلى قاينات ص ۳۱
ـ روايت غلامعلى سرمد
ـ انتشارات نيل چاپ اول ۱۳۵۲
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید