بدو گفت رستم که آرام گیر |
|
چه گویی سخنهای نادلپذیر |
دلت بیش کژی بپالد همی |
|
روانت ز دیوان ببالد همی |
تو آن گوی کز پادشاهان سزاست |
|
نگوید سخن پادشا جز که راست |
جهاندار داند که دستان سام |
|
بزرگست و بادانش و نیکنام |
همان سام پور نریمان بدست |
|
نریمان گرد از کریمان بدست |
بزرگست و گرشاسپ بودش پدر |
|
به گیتی بدی خسرو تاجور |
همانا شنیدستی آواز سام |
|
نبد در زمانه چنو نیکنام |
بکشتش به طوس اندرون اژدها |
|
که از چنگ او کس نیابد رها |
به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ |
|
ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ |
به دریا سر ماهیان برفروخت |
|
هماندر هوا پر کرگس بسوخت |
همی پیل را درکشیدی به دم |
|
دل خرم از یاد او شدم دژم |
و دیگر یکی دیو بد بدگمان |
|
تنش بر زمین و سرش به آسمان |
که دریای چین تا میانش بدی |
|
ز تابیدن خور زیانش بدی |
همی ماهی از آب برداشتی |
|
سر از گنبد ماه بگذاشتی |
به خورشید ماهیش بریان شدی |
|
ازو چرخ گردنده گریان نشدی |
دو پتیاره زین گونه پیچان شدند |
|
ز تیغ یلی هر دو بیجان شدند |
همان مادرم دخت مهراب بود |
|
بدو کشور هند شاداب بود |
که ضحاک بودیش پنجم پدر |
|
ز شاهان گیتی برآورده سر |
نژادی ازین نامورتر کراست |
|
خردمند گردن نپیچد ز راست |
دگر آنک اندر جهان سربسر |
|
یلان را ز من جست باید هنر |
همان عهد کاوس دارم نخست |
|
که بر من بهانه نیارند جست |
همان عهد کیخسرو دادگر |
|
که چون او نبست از کیان کس کمر |
زمین را سراسر همه گشتهام |
|
بسی شاه بیدادگر کشتهام |
چو من برگذشتم ز جیحون بر آب |
|
ز توران به چین آمد افراسیاب |
ز کاوس در جنگ هاماوران |
|
به تنها برفتم به مازندران |
نه ارژنگ ماندم نه دیو سپید |
|
نه سنجه نه اولاد غندی نه بید |
همی از پی شاه فرزند را |
|
بکشتم دلیر خردمند را |
که گردی چو سهراب هرگز نبود |
|
به زور و به مردی و رزم آزمود |
ز پانصد همانا فزونست سال |
|
که تا من جدا گشتم از پشت زال |
همی پهلوان بودم اندر جهان |
|
یکی بود با آشکارم نهان |
به سام فریدون فرخنژاد |
|
که تاج بزرگی به سر بر نهاد |
ز تخت اندرآورد ضحاک را |
|
سپرد آن سر و تاج او خاک را |
دگر سام کو بود ما را نیا |
|
ببرد از جهان دانش و کیمیا |
سه دیگر که چون من ببستم کمر |
|
تن آسان شد اندر جهان تاجور |
بران خرمی روز هرگز نبود |
|
پی مرد بیراه بر دز نبود |
که من بودم اندر جهان کامران |
|
مرا بود شمشیر و گرز گران |
بدان گفتم این تا بدانی همه |
|
تو شاهی و گردنکشان چون رمه |
تو اندر زمانه رسیده نوی |
|
اگر چند با فر کیخسروی |
تن خویش بینی همی در جهان |
|
نهای آگه از کارهای نهان |
چو بسیار شد گفتها میخوریم |
|
به می جان اندیشه را بشکریم |
|