شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

دیو دختر


سلطانى بود که هفت تا پسر داشت اما دختر داشت و دلش مى‌خواست يک دخترى داشته باشد. عاقبت زد و زنش آبستن شد و يک دخترى زائيد و همه خوشحال شدند.
شش ماهى که گذشت و دخترک شش‌ماه شد ديدند که احشام گله دارند کم مى‌شوند. سلطان پسرش ملک احمد گفت: 'امشب تا صبح بيدار بمان و ببين کى حيوان‌ها را مى‌برد؟' شب که شد ملک‌احمد دستش را بريد و نمک به آن پاشيد تا از درد و سوزش خوابش نبرد. بعد روى رختخوابش دراز کشيد و خودش را به خواب زد. نصفه‌هاى شب ديد خواهرش قنداق خودش را باز کرد و از گهواره بيرون پريد و به شکل ديو درآمد و به طرف آغل گوسفندها رفت تا يکى از آنها را خفه کند و بخورد اما ملک‌احمد مهلت نداد و با شمشير به طرف او رفت و يک زخمى به او زد. دخترک زودى پريد توى گهواره و با قنداق، خودش را پيچيد و گريه را سر داد. مادرش که پيش او خوابيده بود بيدار شد و گفت: 'واى قربان دخترم برم! چرا گريه مى‌کني؟...' و او را از گهواره بيرون آورد تا شيرش بدهد. انگشتش را ديد که دارد خون مى‌آيد. صدا کرد: 'واي! انگشت دخترم توى گهواره‌اش خونين شده.' همه از خواب پريدند و به انگشت بچه دوا زدند و بستند.
صبح که شد ملک‌احمد به پدرش گفت: 'اين دختر نيست يک 'ديو دختر' است و من ديشب ديدم او مثل ديو شد و به سراغ حيوان‌ها رفت و منهم او را با شمشير زدم و نشانهٔ زخمش روى انگشت او هست، او را بکشيد.' حرف‌هاى ملک‌احمد را که شنيدند همه قرقر کردند و گفتند تو ديشب خوابت برده و خواب ديده‌اي. ملک‌احمد ديگر چيزى نگفت و اسباب سفر را بست و همراه سه تا سگ خودش سوار اسب شد و رفت. اسم سگ‌هاى ملک‌احمد يکى نيل يکى زنجفيل يکى هم گوسفيل بود.
ملک‌احمد آن‌قدر رفت تا از مملکت پدرش بيرون رفت. غروب شده بود که از دور ديد دو تا دختر توى صحرا نشسته‌اند. بى‌اينکه صدائى بلند شود يواش يواش نزديک آنها رفت. فهميد که آنها خواهرند و هر دوکور هستند و هر کدام يک بزى دارند که هر روز سه‌بار آنها را مى‌دوشند و از قدرت خدا هر بار، يک قرص نان توى دامن هر يکيشان مى‌افتد و نان را با شير بز مى‌خورند. آن‌وقت هم که ملک‌احمد به آنها نزديک شد ديد دو تا خواهر کاسه‌شان را در دست گرفتند و بزهاشان را دوشيدند و يکى يک نان هم تو دامنشان افتاد و شروع کردند به خوردن نان و شير. ملک‌احمد که خيلى گرسنه بود هر وقت که دخترها لقمه‌شان را بلند مى‌کردند تا به دهن بگذارند او هم يک لقمه از هر يکيشان مى‌دزديد و مى‌خورد و هر روز همين‌جور خودش را سير مى‌کرد.
يک روز دو خواهر توى آفتاب نشسته بودند و حرف مى‌زدند. اين يکى به آن يکى گفت: 'چرا اين روزها من سير نمى‌شوم؟' خواهر دومى گفت: 'من هم همين‌طور! امشب مى‌خواهم يک دستم را روى کاسه بگذارم و با يک دست بخورم تا ببينم کى از نانم مى‌خورد.' و غروب که شد دخترها مشغول خوردن شدند و ملک‌احمد متحير ماند چه‌کار کند. عاقبت تا يکى از آنها خواست دستش را از کاسه بيرون بياورد ملک‌احمد دستش را توى کاسه برد که قلمه‌اى بردارد اما دخترک مچ دست او را گرفت و پرسيد تو کى هستي؟ ... ملک‌احمد همه چيز را براى آنها تعريف کرد و به آنها گفت که مى‌خواهد براى آنها مثل برادرى باشد. خواهرها خوشحال شدند و قبول کردند.
يک روز ملک‌احمد به دخترها گفت: 'مى‌خواهم پيش پدر و مادرم بروم و آنها را ببينم و برگردم.' بعد سگ‌هايش را در گوشه‌اى بست و به آنها گفت: 'هر وقت صداى اين سگ‌ها را شنيدند که دارند پارس مى‌کنند بدانيد که براى من پياشامد بدى کرده است. شماها زود انها را باز کنيد تا به کمک من بيايند.' خلاصه همهٔ سفارش‌هاى لازم را به دو تا خواهرى کرد و از آنها خداحافظى کرد و سوار اسبش شد و رفت و رفت و رفت تا رسيد به شهر پدرش. از همان دور خواهرش را ديد که دارد دنبال گربه‌اى مى‌دود. معلوم شد ديو دختر تمام مردم و همهٔ جاندارهاى آنجا را خورده و فقط همين يک گربه باقى مانده که او دارد دنبالش مى‌دود ... ديو دختر تا ملک‌احمد را ديد جلو آمد و با او خوش و بش کرد و گفت: 'برادر! نمى‌خواهى اسبت را آب بدهم؟' ملک‌احمد گفت: 'چرا ببرش آبش بده که خيلى تشنه است.' ديو دختر اسب را برد کنار رودخانه که آب بدهد و ملک‌احمد وارد خانهٔ پدرش شد تا يک چيزى پيدا کند و بخورد. هر چه گشت چيزى پيدا نکرد. فقط يک کمى خرما پيدا کرد. از بس گرسنه بود خرماها را برداشت و شروع کرد به خوردن. نگاه کرد ديد خواهرش اسب را روى سه پا برگرداند و به او گفت باز هم تشنه است. ملک‌احمد به روى خودش نياورد و به او گفت باز به او آب بده. ديو دختر باز اسب را برد و اين‌بار حيوان را روى دو پا آورد ... خلاصه تا پنج بار ملک‌احمد از او خواست که اسب را آب بدهد و او هم هر بار يک تکهٔ اسب را خورد و بار پنجم دست خالى پيش ملک‌احمد برگشت. ملک‌احمد با خودش گفت ديگر نوبت من است و پا به فرار گذاشت. خواهرش هم دنبال او دويد و گفت کجا مى‌روي؟ ...
ملک‌احمد مى‌دويد و خواهرش مى‌دويد، ملک‌احمد پريد روى درخت، خواهرش هم پريد. ملک‌احمد روى هر درختى مى‌پريد ديو دختر هم دنبالش بود. ملک‌احمد سگ‌هايش را صدا زد. نيل و زنجفيل و گوسفيل هم که صداى او را شنيده بوند شروع کردند به پارس کردن و مى‌خواستند کسى آنها را باز کند اما دو خواهرى داشتند خودشان را مى‌شستند و سفارش ملک‌احمد يادشان رفته بود. چيزى نمانده بود که ملک‌احمد به چنگ خواهرش 'ديو دختر' بيفتد که يکى از خواهرها از صداى سگ‌ها و عوعو آنها ياد حرف ملک‌احمد افتاد و دويد و آنها را باز کرد. سگ‌ها مثل برق و باد پيش ملک‌احمد رفتند و خودشان را به او رساندند. نيل، ديو دختر را خفه کرد، زنجفيل او را تکه‌تکه کرد و گوسفيل او را خورد.
ملک‌احمد با سه سگش به‌راه افتاد و رفت و رفت تا به يک قصر بسيار بزرگى رسيد داخل قصر رفت، ديد يک دختر خيلى مقبولى نشسته و يک ديو گنده‌اى سرش را روى زانوى او گذاشته و خوابيده است. دختر از ملک‌احمد خوشش آمد، گفت: 'اى جوان! از اينجا برو تا سالم بماني. امروز شش روز است که ديو روى پا و زانوى من به خواب رفته و فردا بيدار مى‌شود. اگر بيدار بشود و ترا اينجا ببيند ترا مى‌کشد.' ملک‌احمد به دختر گفت: 'به يارى خدا اين من هستم که او را مى‌کشم.' دختر به او گفت: 'گرچه اين ديو خيلى هيولا و بزرگ است و خيال نمى‌کنم به اين آسانى‌ها کشته بشود، اما جانش توى آن شيشهٔ روى طاقچه است.' ملک‌احمد به سراغ شيشهٔ جان ديو رفت و آن‌را به‌دست گرفت. جان ديو به زبان آمد و به او گفت: 'اى ملک‌احمد! مرا نکش! اگر مرا نکشى در عوضش دختر سلطان را به تو مى‌دهم، اين برگ‌هاى درخت را که علاج نابيناهاست و چشم نابينا را شفا مى‌دهد و بينا مى‌کند به تو مى‌دهم؛ اين قصر عالى را هم به تو مى‌دهم.' اما ملک‌احمد گول ديو را نخورد و به حرف‌هاى او گوش نداد. شيشه را دور سرش چرخاند و محکم به زمين زد و خرد کرد. ديو مرد و دختر آزاد شد. ملک‌احمد هم با همان دختر پادشاه - که اسير ديو شده بود - راه افتاد و از آن برگ‌ها برداشت و پيش دو خواهر رفت. از برگ‌ها کوبيد و به چشم آنها ماليد و هر دو تا بينا شدند. ملک‌احمد را در آغوش گرفتند و بوسيدند و با خوشحالى فرياد زدند: 'ما همه‌جا را مى‌بينيم.'
بعد از آن هم همه‌شان با هم به قصر پدر دختر رفتند و دختر همه چيز را براى پدر و مادرش تعريف کرد. پدر و مادر و اهل شهر دختر خوشحال شدند و پادشاه فرمان داد تا هفت شبانه‌روز شهر را چراغان کنند و دخترش را به ملک‌احمد داد و آن دو خواهرى را هم به دو تا از وزيرهايش داد.
همان‌طور که آنها به مراد و مطلبشان رسيدند الهى که شما هم به مراد و مطلب خودتان برسيد.
- ديو دختر
- عروسک سنگ صبور - جلد سوم قصه‌هاى ايرانى -ص ۱۶۸
- گردآورى تأليف: سيدابوالقاسم انجوى شيرازي
- انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید