پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

گرگ نادان


شاه عباس جنت مکان تراز و به وردى تکان
ايکى گوزبيرگيرده کان ايکى گوز بير گيرده کان
روزى از روزها گرگى از زمين‌هاى زير کشت مى‌گذشت؛ گوساله‌اى را ديد. گفت:
- 'گوساله! تو را مى‌خواهم بخورم. '
گوساله گفت: 'من را اين‌طور بخورى که لذتى نمى‌بري.'
گرگ گفت: 'پس چکار کنم؟'
گوساله گفت: 'بگذار بروم کمى ادويه و نمک بياورم بعد مرا بخور.'
گرگ گفت: 'برو بيار.'
گوساله دويد توى طويله و در را بست.' گرگ رفت و رفت تا بزى را ديد. گفت:
- 'اى بز! من مى‌خواهم تو را بخورم.'
بز گفت: 'خوب من که نمى‌گويم مرا نخور. من آمده‌ام بيرون که خوراک تو شوم. بگذار من سه تا بچه دارم بياورم همهٔ ما را بخور.'
گرگ گفت: 'باشد برو اما زود بيا.'
بز رفت توى طويله در را بست و ديگر بيرون نيامد! گرگ رفت و رفت تا به گوسفندى رسيد گفت:
- 'گوسفند! تکان نخور من بايد تو را بخورم. از گرسنگى دارم مى‌ميرم.'
گوسفند گفت: 'مرا همين‌طور بخورى چه فايده‌اى دارد؟ اجازه بده کمى مقابل تو بازى و رقص کنم بعد مرا بخور.'
گوسفند اين‌طرف جست، آن‌طرف جست. يک‌دفعه پريد توى طويله و در را بست. گرگ ديد نخير اين هم از دستش رفت. با خودش گفت ديگر هر چه گيرم بيايد مى‌خورم و رحم نمى‌کنم. رفت و رفت تا به يک بچه‌ گاو رسيد. گرگ گفت:
- 'اى بچه ‌گاو! من تو را مى‌خواهم بخورم. تکان نخور که آمدم.'
بچه‌ گاو گفت: 'هيچ عيب ندارد. اما اجازه بده من جلوى تو يک بازي ' آنا ـ مانا' در بياورم بعد مرا بخور.'
گرگ گفت: 'زود باش که خيلى گرسنه هستم.'
بچهٔ گاو، بازى 'آنا ـ مانا' در آورد و دويد و رفت توى طويله در را از پشت بست. گرگ ديد او هم نيامد. رفت و رفت تا به يک قاطر رسيد. گرگ گفت:
- 'قاطر! چند تا از حيوانات رنگم کرده‌اند و نتوانستم آنها را بخورم. تو ديگر نمى‌توانى از دستم در بروي. بيا جلو که مى‌خواهم تو را بخورم.'
قاطر گفت: 'من که نمى‌گويم مرا نخور. اما اجازه بده قبل از اينکه مرا بخورى جلويت من 'شاتير ـ مايتر' بشوم بعد مرا بخور.'
گرگ گفت: 'ياالله زود باش.'
قاطر بازى 'شاتير ـ ماتير' درآورد و دويد رفت توى طويله و در را بست. گرگ ديد او هم نيامد. رفت و رفت تا به يک اسب رسيد. ديگر از گرسنگى داشت مى‌مرد. به اسب گفت:
- 'اى اسب! من بايد تو را بخورم. تکان نخور.'
اسب گفت: 'اگر مرا اين‌طورى بخورى فايده‌اى ندارد. بگذار بروم از پدرم 'قبضى ـ برات (رسيد) ' بياورم بعد مرا بخور.'
اسب هم رفت توى طويله و ديگر برنگشت. گرگ از گرسنگى بى‌حال و بى‌رمق رفت و رفت تا به جلوى لانه‌اش رسيد آن قوت با حال زار خواند:
- 'سن گوردون گووزى
نى نيدون ادوواينا دوزى
يئه قالسون گو ور گوزى
گئت کؤپيا و غلى گوزى!
سن گوردون کئچى
نى‌نيدون ايکينن ـ اوچي
يئه قالسون گورو کئچى
گئت کؤپيا و غلى کئچى
سن گوردون گوئين
نى نيدون اويين ـ مويين
يئه قالسون گورو کوئين
گئت کؤپيا و غلى گوئين
سن گورودون دانا
نى‌نيدون آنا ـ مانا
يئه قالسون گورو دانا
گئت کؤپيا و غلى دانا
سن گوردون قاطير
نى‌نيدون شاطير ـ ماطير
يئه قالسون گورو قاطير
گئت کؤپيا و غلى قاطير
سن گوردون آت
نى‌نيدون قبضى ـ برات
بئه قالسون گورو آت
گئت کؤپيا و غلى آت
ترجمهٔ فارسى:
- تو ديدى بزک
چرا خواستى ادويه با نمک؟
مى‌خوردى مى‌ماند استخوان بزک!
برو پدرسوخته بزک!
- تو ديدى گوساله
چرا خواستى يک با سه؟
مى‌خوردى مى‌ماند استخوان گوساله!
برو پدر سوخته گوساله!
- تو ديدى گوسفند
چرا خواستى بازى گوسفند؟
مى‌خوردى مى‌ماند استخوان گوسفند!
برو پدرسوخته گوسفند!
- تو ديدى بچهٔ گاو
چرا خواستى بازى بچهٔ گاو ؟
مى‌‌خوردى مى‌ماند استخوان بچهٔ گاو!
برو پدرسوخته بچهٔ گاو!
- تو ديدى قاطر
چرا خواستى بازى شاطر ـ ماطر؟
مى‌خوردى مى‌ماند استخوان قاطر!
برو پدرسوخته قاطر
- تو ديدى اسب
چرا خواستى قبض و نصب؟
مى‌خوردى مى‌ماند استخوان اسب!
برو پدر سوخته اسب!
گرگ اين‌ها را خواند و گريه کرد. از آن‌ طرف يک نفر که هيزم جمع مى‌کرد در آمد و گفت:
- آى پدر سوخته گرگ! مى‌گذارى يک نفر مثل من هيزم جمع کند؟'
گرگ گفت: 'پدر سوخته تو هستي. مى‌گذارى يک بدبختى مثل من جلوى خانه‌اش ... بخورد؟'
مردى که هيزم جمع مى‌کرد سنگى برداشت توى سر گرگ کوبيد. گرگ همان جا افتاد و مرد.
- (قصه) گرگ نادان
- گنجينه‌هاى ادب آذربايجان ـ ص ۱۱۸
- حسين داريان
- انتشارات الهام و نشر برگ، چاپ اول ۱۳۶۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید