پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

دزد


يکى بود و يکى نبود. غير از خدا کسى نبود. از بنده دروغگوتر نبود. از کلاغ روسياتر نبود.
مردى بود که دو تا پسر داشت. نام دو پسرش حيبيب و سيفى بود. شغل اين مرد دزدى بود. هنگام مرگ پدر که رسيد زنش را صدا کرد و به او وصيت و نصيحت کرد و گفت:
'تو را به خدا به بچه‌هايم به‌جز گاوچرانى کارى ياد نده.'
زن قبول کرد و گفت: 'باشد.'
مَرد مُرد و او را خاک کردند.
فردا که شد دو پسر به گاوچرانى رفتند. اما ديدند که گاوچرانى زندگى آنها را نمى‌چرخاند و فايده ندارد. صاحب گاوها مرتب به آنها فحش مى‌داد و اذيت مى‌کرد و مى‌گفت: 'لعنت به آن پدر دزدت براى گاو چراندنت.'
حبيب شب که شد به مادرش گفت: 'مادرد يالله بايد بگوئى که پدر ما چکاره بوده است.'
مادر پس از مدتى سرگردانى عاقبت حقيقت را به آنها گفت و فاش کرد که: 'والله پدرتان دزد بوده است.'
حبيب و سيفى فردا به‌راه افتادند و از ده خارج شدند. آن دو به باغى رسيدند. حبيب يعنى برادر بزرگ به سيفى گفت: 'اگر بالاى درخت رفتى و تخم‌هاى آن حاجى لق‌لق (لک‌لک) را از زير سرش بيرون آوردى و حاجى لق‌لق نفهميد معلوم است که دزد خوبى هستى وگرنه که بايد فکر ديگرى بکنيم.'
سيفى بالاى درخت رفت و تخم را از زير حاجى لق‌لق بيرون آورد و حاجى لق‌لق متوجه نشد.
وقتى پائين آمد. حبيب به او گفت: 'آفرين. خيلى تردست هستي. اما شلوارت کو؟ش
سيفى ديد که شلوارش را درآورده‌اند و اين البته کار حبيب بود که طورى شلوار برادر خود را بيرون آورده بود که او متوجه نشده بود.
وقتى تردستى يکديگر را متوجه شدند به خنده افتادند و گفتند پس معلوم است که دزدان خوبى هستيم.
تخم‌هاى حاجى لق‌لق را به‌سر جايش گذاشتند و به‌راه افتادند و رفتند و رفتند تا به پايتخت رسيدند. شب که شد راه خزانهٔ پادشاه را در پيش گرفتند و با تردستى نصف جواهرات و طلاهاى شاه را دزديدند.
شب دوم برادر کوچک يعنى سيفى براى دزديدن بقيهٔ جواهرات رفت اما در آن شب نگهبان‌ها قير زيادى در اطراف خزانه ريخته بودند. سيفى در قير افتاد. برادر بزرگ که از دير آمدن برادر کوچک دل‌نگران شده بود به طرف خزانه رفت و برادر خود را مرده در قير ديد. ناچار براى آنکه شناخته نشوند، سر برادر خود را بريد و به نزد مادرش برگشت. مادر با ديدن سر سيفي، گريه و شيون را سر داد و به حبيب گفت شب که شد برو و تنهٔ برادرت را هم بياور.
شب که شد حبيب به‌راه افتاد. نزديک خزانه که رسيد ديد نگهبان‌ها جسد برادرش را بردار کرده‌اند و مشغول نوشيدن عرق و شراب هستند. حبيب هم رفت سد ساز و دهلى پيدا کرد و براى آنها زد تا به خواب رفتند.
وقتى نگهبان‌ها به خواب رفتند، حبيب جسد سيفى را به قلمه قوشان (قله‌دوشان؛ قلمدوش کردن) گرفت و به خانه آورد. به مادرش داد و بعد برگشت به طرف خزانه و ديد که نگهبان‌ها دنبال جسد مى‌گردند.
يکى از نگهبان‌ها به ديگرى گفت: 'گشتن بى‌خود است. چون يک پرندهٔ بزرگى از آسمان آمده و جسد را برده است.'
فردا پادشاه داد جار زدند که هر کس اين جسد را پيدا کند، دهانش را پر از جواهرات مى‌کنم.
پيرزنى به دربار رفت و گفت: 'من اين‌کار را مى‌کنم.'
به دستور پيرزن شترى را پر از جواهرات کردند و از دور و نزديک مواظب شتر شدند تا ببينند چه کسى آن‌را مى‌دزدد.
اما تا پيرزن رويش را به آن طرف کرد، شتر غيبش زد.
حبيب بار شتر را به خانه کشيد. بار شتر را خالى کرد و آن‌را سر بريد.
پيرزن بر سرزنان و موى‌کشان به دربار رفت و گفت شتر گم شده.
فرداى آن روز يک پيرمرد به دربار رفت و گفت: 'من اين دزد را پيدا مى‌کنم. اما هر چه خواستم بايد به من بدهي.'
پادشاه به او قول داد.
پيرمرد گفت: 'چند نفر بفرستيد و جار بزنند که هر کس گوشت شتر دارد، براى يک پيرمرد مريض بياورد.'
مأموران شاه افتادند توى کوچه‌ها به جار زدن و به اين خانه و آن خانه سر کشيدن. پيرمرد به در خانه حبيب رسيد. حبيب به او گفت: 'يا تو تا به تو گوشت شتر بدهم.'
او را به خانه کشيد و سر به نيست کرد. سپس شب با مادرش جواهرات را برداشت و بار الاغى کرد از شهر خارج شد و از دست مأموران شاه گريختند و بقيهٔ زندگى را با خوشى گذراندند.
چپُه گل چپهٔ نرگس
داغت را نبينم هرگِس و هرگِس
- دزد
- افسانه‌ها، نمايشنامه‌ها ... کردى - ص ۵۸
- على اشرف درويشيان
- نشر روز، چاپ اول ۱۳۶۶
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید