دارم از گلشن ایام درین فصل بهار |
|
آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار |
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر |
|
کز تر و خشک من زار برآورده دمار |
داغ دیگر روش طالع کجرو که شود |
|
کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار |
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن |
|
دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار |
داغ دیگر ستماندیشی اعدا که نیند |
|
راضی الا به هلاک من آزرده زار |
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام |
|
به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار |
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران |
|
که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار |
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب |
|
که ازین شغل خسیساند عزیزان همه خوار |
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب |
|
این اثر مانده که نگذاشته از من آثار |
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی |
|
زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار |
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی |
|
مینماید به من از هیات گل هیبت خار |
غنچه در دیدهی من اخگر و گل آتش تیز |
|
ارغوان بر سر آن شعلهی ریزنده شرار |
لالهی پیراهنی آلوده به خونابهی داغ |
|
چاک چون جیب شکیب من بیصبر و قرار |
مینماید به نظر سایهی سرو و چمنم |
|
روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار |
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته |
|
مژه اشک فشانیست به چشم من زار |
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش |
|
بانگ زاغ و زغن و نغمهی قمری و هزار |
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون |
|
صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار |
از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون |
|
مهجه رایت اقبال مرا از ادبار |
از ریاض طرب آورده به دشت تعبم |
|
چرخ غدار که بر کینه نهادهست مدار |
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون |
|
دور هیهات کزین ورطهام آرد به کنار |
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم |
|
قدرت خویش کند آینهی دهر اظهار |
مریم ثانیه کز رابعهی چرخ اسیر |
|
سجده خواهند کنیزان وی از استکبار |
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم |
|
کاسمان راست به خاک در او استظهار |
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون |
|
ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار |
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد |
|
بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار |
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم |
|
چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار |
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک |
|
نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار |
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود |
|
گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار |
از نگارین صور جاریههای حرمش |
|
صورتی را که کشد کلک مصور به جدار |
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر |
|
روی برتابد و از شرم کند در دیوار |
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است |
|
نکند آب و هوا تربیت نرگس زار |
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی |
|
به گل عارض آن شمسهی خورشید عذار |
گر به سیمای وی از روزن جنت حوری |
|
خفته خواب عدم را به نماید دیدار |
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو |
|
بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار |
گر زمین حرمش از نظر نامحرم |
|
روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار |
سایه زان پیکر پر نور بیفتد به زمین |
|
نه به اعجاز به میراث رسول مختار |
قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم |
|
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار |
بهر یک تن چو کند قافلهی جود روان |
|
نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار |
عدل او چون شکند صولت سر پنجهی ظلم |
|
خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار |
سایهی بخت سیاه از سر خصمش نرود |
|
گر شود فیالمثل از مرتبهی خورشید سوار |
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است |
|
فرش روبندهی کنیزان تو را ز آنها عار |
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان |
|
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار |
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان |
|
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار |
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم |
|
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار |
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام |
|
بختیانم به قطارند و روان در اقطار |
وز جواهر کشی بار دواوین منست |
|
حاملان را همهجا گرمتر از من بازار |
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع |
|
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار |
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند |
|
به جناب تو خبیری به سبیل اخبار |
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن |
|
با چنین خاطر افکار خطا در افکار |
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد |
|
از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار |
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی |
|
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار |
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی |
|
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار |
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن |
|
به غلط کس نکند بر من افتاده گذار |
گرچه از بیبدلی مرکز نه دایرهام |
|
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار |
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهی تو |
|
محتشم نادره اندیشهی شیرین گفتار |
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف |
|
دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار |
حال خود عرض نمیدارد از آن رو که مباد |
|
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار |
یک دعا میکند اما و دعا این که ز غیب |
|
فکند در دل الهام پذیرت جبار |
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری |
|
کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار |
وز غلامان تو آن بندهی بیهمتا کیست |
|
که مباهیست به او دور سپهر دوار |
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی |
|
خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار |
وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند |
|
نام نواب معلی تو تا روز شمار |
|