آخرین اخبار
سیاسی
اقتصادی
ورزشی
فرهنگی
اجتماعی
فیلم
روزنامهها
آگهی
Vista
News Hub
پنجشنبه, ۱۸ خرداد, ۱۴۰۲ /
8 June, 2023
مجله ویستا
ادبیات
شعر و ادب
عطار
دیوان اشعار
غزلیات
آتش سودای تو عالم جان در گرفت
آتش عشق آب کارم برد
آتش عشق تو در جان خوشتر است
آتش عشق تو دلم، کرد کباب ای پسر
آتشی در جملهی آفاق زن
آخر ای صوفی مرقع پوش
آفتاب رخ آشکاره کند
آفتاب رخ تو پنهان نیست
آفتاب رویت ای سرو سهی
آفتاب عاشقان روی تو بس
آن در که بسته باید تا چند باز دارم
آن دهان نیست که تنگ شکر است
آن را که ز وصل او خبر بود
آن را که غمت به خویش خواند
آن را که نیست در دل ازین سر سکینهای
آن روی به جز قمر که آراید
آن ماه برای کس نمیآید
آن نه روی است ماه دو هفته است
آنچه با من میکند سودای تو
آنچه من در عشق جانان یافتم
آنچه نقد سینهی مردان بود
آنرا که ز وصل او نشان بود
آنکه چندین نقش ازو برخاسته است
آنکه سر دارد کلاهت نرسدش
آنها که پای در ره تقوی نهادهاند
آنها که در حقیقت اسرار میروند
آنها که در هوای تو جانها بدادهاند
آه گر من زعشق آه کنم
آههای آتشینم پردههای شب بسوخت
آیینهی تو سیاه رویی است
از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم
از بس که روز و شب غم بر غم کشیدهام
از پس پردهی دل دوش بدیدم رخ یار
از تو کارم همچو زر بایست نیست
از در جان درآی تا جانم
از سر زلف دلکشت بوی به ما نمیرسد
از عشق تو من به دیر بنشستم
از عشق در اندرون جانم
از غمت روز و شب به تنهایی
از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست
از کمان ابروش چون تیر مژگان بگذرد
از من بی خبر چه میطلبی
از می عشق تو چنان مستم
از می عشق تو مست افتادهام
از می عشق نیستی هر که خروش میزند
ازین دریا که غرق اوست جانم
ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم
اسرار تو در زبان نمیگنجد
اشک ریز آمدم چو ابر بهار
اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند
اکنون که نشانهی ملامیم
اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی
اگر برشمارم غم بیشمارم
اگر تو عاشقی معشوق دور است
اگر خورشید خواهی سایه بگذار
اگر دردت دوای جان نگردد
اگر درمان کنم امکان ندارد
اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش
اگر ز پیش جمالت نقاب برخیزد
اگر ز زلف توام حلقهای به گوش رسد
اگر عشقت به جای جان ندارم
الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید
الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری
ای آتش سودای تو دود از جهان انگیخته
ای آفتاب از ورق رویت آیتی
ای آفتاب رویت از غایت نکویی
ای آفتاب سرکش یک ذره خاک پایت
ای آفتاب طفلی در سایهی جمالت
ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی
ای از شکنج زلفت هرجا که انقلابی
ای از همه بیش و از همه پیش
ای اشتیاق رویت از چشم خواب برده
ای برده به آبروی آبم
ای برده به زلف کفر و دینم
ای بوس تو اصل هر شماری
ای به خود زنده مرده باید شد
ای به روی تو عالمی نگران
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
ای به وصفت گمشده هرجان که هست
ای بی نشان محض نشان از که جویمت
ای پای دل ز عشق تو در گل بمانده
ای پرتو وجودت در عقل بی نهایت
ای پسر این رخ به آفتاب درافکن
ای پیر مناجاتی رختت به قلندر کش
ای تو را با هر دلی کاری دگر
ای جان جان جانم تو جان جان جانی
ای جان ز جهان کجات جویم
ای جان ما شرابی از جام تو کشیده
ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم
ای جگر گوشهی جانم غم تو
ای جگرگوشهی جگرخواران
ای جلوهگر عالم، طاوس جمال تو
ای جهانی پشت گرم از روی تو
ای جهانی خلق حیران مانده
ای چشم بد را برقعی بر روی ماه آویخته
ای چو چشم سوزن عیسی دهانت
ای چو گویی گشته در میدان او
ای حسن تو آب زندگانی
ای خرد را زندگی جان ز تو
ای خم چرخ از خم ابروی تو
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
ای در میان جانم وز جان من نهانی
ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
ای دل اندر عشق غوغا چون کنی
ای دل اندر عشق، دل در یار ده
ای دل به میان جان فرو شو
ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
ای دل ز جفای یار مندیش
ای دل ز دلبران جهانت گزیده باز
ای دل مبتلای من شیفتهی هوای تو
ای دل و جان زندگانی من
ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو
ای دلشده دلربای من کیست
ای دلم مست چشمهی نوشت
ای دلم مستغرق سودای تو
ای دو عالم پرتوی از روی تو
ای دو عالم یک فروغ از روی تو
ای ذرهای از نور تو بر عرش اعظم تافته
ای راه تو بحر بی کرانه
ای راه تو را دراز نایی
ای روی تو آفتاب کونین
ای روی تو زهر سو رویی دگر نموده
ای روی تو شمع بتپرستان
ای روی تو شمع پاکبازان
ای روی تو شمع پردهی راز
ای روی تو شمع تاج داران
ای روی تو فتنهی جهانی
ای روی همچو ماهت یک پرده بر گرفته
ای ز سودای تو دل شیدا شده
ای ز شراب غفلت مست و خراب مانده
ای ز صفات لبت عقل به جان آمده
ای ز عشقت این دل دیوانه خوش
ای زلف تو دام ماه افکنده
ای زلف تو دام و دانه خالت
ای زلف تو شبی خوش وانگه به روز حاصل
ای ساقی از آن قدح که دانی
ای سراسیمه مه از رخسار تو
ای سیه گر سپید کاری تو
ای شکر با لب تو شیرین نه
ای شکر خوشهچین گفتارت
ای شیوهی تو کرشمه و ناز
ای صبا برگرد امشب گرد سر تاپای او
ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او
ای صد هزار عاشقت از فرق تا به پای
ای صدف لعل تو حقهی در یتیم
ای عجب دردی است دل را بس عجب
ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم
ای عشق تو با وجود هم تنگ
ای عشق تو پیشوای دردم
ای عشق تو قبلهی قبولم
ای عشق تو کیمیای اسرار
ای عقل گرفته از رخت فال
ای غذای جان مستم نام تو
ای غنچه غلام خندهی تو
ای کاش درد عشقت درمانپذیر بودی
ای کوی توام مقصد و ای روی تو مقصود
ای که با عاشقان نه پیوندی
ای که ز سودای عشق بی سر و پا ماندهای
ای گرد قمر خطی کشیده
ای گرفته حسن تو هر دو جهان
ای گشته نهان از همه از بس که عیانی
ای لب تو نگین خاتم عشق
ای لب گلگونت جام خسروی
ای لبت حقهی گهر بسته
ای لبت ختم کرده دلبندی
ای مرا زندگی جان از تو
ای مرقع پوش در خمار شو
ای مشک خطا خط سیاهت
ای نهان از دیده و در دل عیان
ای هجر تو وصل جاودانی
ای هر دهان ز یاد لبت پر عسل شده
ای هرشکنی از سر زلف تو جهانی
ای همه راحت روان، سرو روان کیستی
ای یاد تو کار کاردانان
ای یک کرشمه تو غارتگر جهانی
ای یک کرشمهی تو صد خون حلال کرده
این چه سوداست کز تو در سر ماست
این دل پر درد را چندان که درمان میکنم
این گره کز تو بر دل افتادست
اینت گم گشته دهانی که توراست
با این دل بی خبر چه سازم
با تو سری در میان خواهد بدن
با خط سرسبز بیرون آمدی
با لب لعلت سخن در جان رود
باد شمال میوزد، طرهی یاسمن نگر
باده ناخورده مست آمدهایم
بار دگر پیر ما رخت به خمار برد
بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد
بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را
بار دیگر روی زیبایی ببین
باز آمدهای از آن جهانم من
بت ترسای من مست شبانه است
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم
بحری است عشق و عقل ازو برکنارهای
بر در حق هر که کار و بار ندارد
بر درد تو دل از آن نهادم
بر هرچه که دل نهاده باشیم
برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
بردار صراحیی ز خمار
برق عشق از آتش و از خون جهد
برقع از خورشید رویش دور شد
برقع از ماه برانداز امشب
برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید
بس که جان در خاک این در سوختیم
بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت
بس نادره جهانی ای جان و زندگانی
بس نظر تیز که تقدیر کرد
بعدجوی از نفس سگ گر قرب جان میبایدت
بندگی چیست به فرمان رفتن
بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش
بودی که ز خود نبود گردد
بوی زلف یار آمد یارم اینک میرسد
بوی زلفت در جهان افکندهای
به دریایی در اوفتادم که پایانش نمیبینم
به سر زلف دلربای منی
به وادییی که درو گوی راه سر بینی
به هر کویی مرا تا کی دوانی
بی تو از صد شادیم یک غم به است
بی تو زمانی سر زمانه ندارم
بی تو نیست آرامم کز جهان تو را دارم
بی دل و بی قراری ماندهام
بی رخت در جهان نظر چکنم
بی لبت از آب حیوان میبسم
بی لعل لبت وصف شکر مینتوان کرد
بیا تا رند هر جایی بباشیم
بیا که قبلهی ما گوشهی خرابات است
بیار آن جام می تا جان فشانیم
بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
بیچاره دلم که نرگس مستش
بیشتر عمر چنان بودهام
بیم است که صد آه برآرم ز جگر من
پروانه شبی ز بی قراری
پشت بر روی جهان خواهیم کرد
پشتا پشت است با تو کارم
پی آن گیر کاین ره پیش بردست
پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
پیر ما بار دگر روی به خمار نهاد
پیر ما میرفت هنگام سحر
پیر ما وقت سحر بیدار شد
پیش رفتن را چو پیشان بستهاند
پیشگاه عشق را پیشان که یافت
تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست
تا با غم عشق آشنا گشتیم
تا بر رخ تو نظر فکندم
تا به دام عشق او آویختیم
تا به عشق تو قدم برداشتیم
تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت
تا تو خود را خوارتر از جملهی عالم نباشی
تا تو ز هستی خود زیر و زبر نگردی
تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم
تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم
تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است
تا خطت آمد به شبرنگی پدید
تا در تو خیال خاص و عام است
تا در سر زلف تاب بینی
تا دردی درد او چشیدیم
تا درین زندان فانی زندگانی باشدت
تا دل ز دست بیفتاد از تو
تا دل ز کمال تو نشان یافت
تا دل لایعقلم دیوانه شد
تا دل من راه جانان بازیافت
تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد
تا دیدهام رخ تو کم جان گرفتهام
تا روی تو قبلهی نظر کردم
تا ز سر عشق سرگردان شدم
تا زلف تو همچو مار میپیچد
تا سر زلف تو درهم میرود
تا عشق تو در میان جان دارم
تا عشق تو را به جان ربودم
تا عشق تو سوخت همچو عودم
تا عشق تودر میان جان است
تا که عشق تو حاصل افتادست
تا که گشت این خیالخانه پدید
تا کی از صومعه خمار کجاست
تا گل از ابر آب حیوان یافت
تا ما ره عشق تو سپردیم
تا ما سر ننگ و نام داریم
تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم
تا نور او دیدم دو کون از چشم من افتاده شد
تاب روی تو آفتاب نداشت
ترسا بچهای به دلستانی
ترسا بچهای دیدم زنار کمر کرده
ترسا بچهای دیشب در غایت ترسایی
ترسا بچهای شنگی زین نادره دلداری
ترسا بچهای کشید در کارم
ترسا بچهای ناگه چون دید عیان من
ترسا بچهای ناگه قصد دل و جانم کرد
ترسا بچهایم افکند از زهد به ترسایی
ترسا بچهی شکر لبم دوش
ترسا بچهی لولی همچون بت روحانی
ترسا بچهی مستم گر پرده براندازد
ترک قلندر من دوش درآمد از درم
تشنه را از سراب چگشاید
تو بلندی عظیم و من پستم
تو را تا سر بود برجا کجا داری کله داری
تو را در ره خراباتی خراب است
تو میدانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم
تورا گر نیست با من هیچ کاری
تیر عشقت بر دل و جان میخورم
جان به لب آوردم ای جان درنگر
جان به لب آوردهام تا از لبم جانی دهی
جان در مقام عشق به جانان نمیرسد
جان ز مشک زلف دلم چون جگر مسوز
جانا بسوخت جان من از آرزوی تو
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
جانا دلم ببردی در قعر جان نشستی
جانا دلم ببردی و جانم بسوختی
جانا دهنی چو پسته داری
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
جانا منم ز مستی سر در جهان نهاده
جهان از باد نوروزی جوان شد
جهان جمله تویی تو در جهان نه
جهانی جان چو پروانه از آن است
چاره نیست از توام چه چاره کنم
چارهی کار من آن زمان که توانی
چشم از پی آن دارم تا روی تو میبینم
چشم خوشش مست نیست لیک چو مستان خوش است
چند باشم در انتظار تو من
چند جویی در جهان یاری ز کس
چو از جیبش مه تابان برآید
چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد
چو پیشهی تو شیوه و ناز است چه تدبیر
چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند
چو ترک سیم برم صبحدم ز خواب درآمد
چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد
چو خود را پاک دامن می ندانم
چو خورشید جمالت جلوهگر شد
چو در غم تو جز جان چیزی دگرم نبود
چو دریا شور در جانم میفکن
چو طوطی خط او پر بر آورد
چو قفل لعل بر درج گهر زد
چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید
چون باد صبا سوی چمن تاختن آورد
چون به اصل اصل در پیوسته بیتو جان توست
چون پرده ز روی ماه برگیرد
چون تتق از روی آن شمع جهان برداشتند
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون خط شبرنگ بر گلگون کشی
چون دربسته است درج ناپدیدش
چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است
چون روی بود بدان نکویی
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد
چون زلف تاب دهد آن ترک لشکریم
چون سیمبران روی به گلزار نهادند
چون شدستی ز من جدا صنما
چون شراب عشق در دل کار کرد
چون عشق تو داعی عدم شد
چون قصهی زلف تو دراز است چگویم
چون کشته شدم هزار باره
چون کنم معشوق عیار آمدست
چون لبت به پسته اندر صفت گهر نبینی
چون لبش درج گهر باز کند
چون لعل توام هزار جان داد
چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست
چون من ز همه عالم ترسا بچهای دارم
چون نام تو بر زبان برانم
چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم
چون نظر بر روی جانان اوفتاد
چون نیاید سر عشقت در بیان
چون نیست کسی مرا به جای تو
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد
چه رخساره که از بدر منیر است
چه سازم که سوی تو راهی ندارم
چه سازی سرای و چه گویی سرود
چه شاهدی است که با ماست در میان امشب
چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی
چه مقصود ار چه بسیاری دویدیم
حدیث عشق در دفتر نگنجد
حدیث فقر را محرم نباشد
حسن تو رونق جهان بشکست
خاصگان محرم سلطان عشق
خاصیت عشقت که برون از دو جهان است
خاک کوی توام تو میدانی
خاک کویت هر دو عالم در نیافت
خال مشکین بر آفتاب مزن
خال مشکین بر گلستان می زنی
خبرت هست که خون شد جگرم
خراباتی است پر رندان سرمست
خط مکش در وفا کزآن توام
خطت خورشید را در دامن آورد
خطش مشک از زنخدان می برآرد
خطی از غالیه بر غالیهدان آوردی
خطی سبز از زنخدان می بر آورد
خطی کان سرو بالا میدرآرد
خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی
خورد بر شب صبحدم شام ای غلام
خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم
خیز و از می آتشی در ما فکن
دامن دل از تو در خون میکشم
در چه طلسم است که ما ماندهایم
در خطت تا دل به جان در بستهام
در درد عشق یک دل بیدار می نبینم
در دل دارم جهانی بیتو من
در دلم افتاد آتش ساقیا
در دلم بنشستهای بیرون میا
در دلم تا برق عشق او بجست
در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست
در ده می عشق یک دم ای ساقی
در راه تو مردانند از خویش نهان مانده
در راه تو هر که راهبر شد
در راه عشق هر دل کو خصم خویشتن شد
در ره او بی سر و پا میروم
در ره عشاق نام و ننگ نیست
در ره عشق تو پایان کس ندید
در رهت حیران شدم ای جان من
در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد
در سرم از عشقت این سودا خوش است
در سفر عشق چنان گم شدم
در صفت عشق تو شرح و بیان نمیرسد
در عشق به سر نخواهم آمد
در عشق تو عقل سرنگون گشت
در عشق تو گم شدم به یکبار
در عشق تو من توام تو من باش
در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس
در عشق قرار بیقراری است
در عشق همی بلا همی جویم
در قعر جان مستم دردی پدید آمد
در کنج اعتکاف دلی بردبار کو
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
درآمد از در دل چون خرابی
درآمد دوش ترک نیم مستم
درآمد دوش ترکم مست و هشیار
درآمد دوش دلدارم به یاری
درج لعلت دلگشای مردم است
درج یاقوت درفشان کردی
درد دل را دوا نمیدانم
درد دل من از حد و اندازه درگذشت
درد کو تا دردوار خواهم رسید
درد من از عشق تو درمان نبرد
درد من هیچ دوا نپذیرد
دردا که درین بادیه بسیار دویدیم
دردا که ز یک همدم آثار نمیبینم
دردی است درین دلم نهانی
درکش سر زلف دلستانش
دریاب که رخت برنهادم
دریغا کانچه جستم آن ندیدم
درین نشیمن خاکی بدین صفت که منم
دست با تو در کمر خواهیم کرد
دست در دامن جان خواهم زد
دست در عشقت ز جان افشاندهایم
دست می ندهد که بی تو دم زنم
دست نمیدهد مرا بی تو نفس زدن دمی
دستم نرسد به زلف چون شستش
دل برای تو ز جان برخیزد
دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست
دل به امید وصل تو باد به دست میرود
دل به سودای تو جان در بازد
دل چه خواهی کرد چون دلبر رسید
دل خون شد از توام خبر نیست
دل درد تو یادگار دارد
دل دست به کافری بر آورد
دل رفت وز جان خبر ندارم
دل ز جان برگیر تا راهت دهند
دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
دل ز عشق تو خون توان کردن
دل ز عشقت بی خبر شد چون کنم
دل ز میان جان و دل قصد هوات میکند
دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد
دل کمال از لعل میگون تو یافت
دل ندارم، صبر بی دل چون کنم
دل نظر بر روی آن شمع جهان میافکند
دل و جانم ببرد جان و دلم
دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو
دلا در راه حق گیر آشنایی
دلا در سر عشق از سر میندیش
دلا دیدی که جانانم نیامد
دلبرم در حسن طاق افتاده است
دلبرم رخ گشاده میآید
دلم بی عشق تو یک دم نماند
دلم در عشق تو جان برنتابد
دلم دردی که دارد با که گوید
دلم قوت کار میبرنتابد
دلی کامد ز عشق دوست در جوش
دلی کز عشق او دیوانه گردد
دلی کز عشق تو جان برفشاند
دلی کز عشق جانان جان ندارد
دلی کز عشق جانان دردمند است
دم عیسی است که با باد سحر میگذرد
دم مزن گر همدمی میبایدت
دو جهان بیتوام نمیباید
دوش آمد زلف تاب داده
دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید
دوش آمد و گفت از آن ما باش
دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی
دوش از وثاق دلبری سرمست بیرون آمدم
دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت
دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم
دوش درآمد ز درم صبحگاه
دوش درون صومعه، دیر مغانه یافتم
دوش دل را در بلایی یافتم
دوش سرمست به وقت سحری
دوش کان شمع نیکوان برخاست
دوش ناگه آمد و در جان نشست
دوش وقت صبح چون دل دادهای
دوش، چون گردون کنار خویش پر خون یافتم
دولت عاشقان هوای تو است
دی پیر من از کوی خرابات برآمد
دی در صف اوباش زمانی بنشستم
دی ز دیر آمد برون سنگین دلی
ذرهای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است
ذرهای دوستی آن دمساز
ذرهای نادیده گنج روی تو
ذوق وصلت به هیچ جان نرسد
راه عشق او که اکسیر بلاست
رخ تو چگونه ببینم که تو در نظر نیایی
رخ ز زیر نقاب بنماید
رخت را ماه نایب مینماید
رطل گران ده صبوح زانکه رسیده است صبح
رفت وجودم به عدم چون کنم
رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم
روز و شب چون غافلی از روز و شب
روزی که عتاب یار درگیرم
روی تو در حسن چنان دیدهام
روی تو شمع آفتاب بس است
روی تو کافتاب را ماند
روی در زیر زلف پنهان کرد
ره عشاق بی ما و من آمد
ره عشاق راهی بیکنار است
ره میخانه و مسجد کدام است
رهبان دیر را سبب عاشقی چه بود
رهی کان ره نهان اندر نهان است
ز تو گر یک نظر آید به جانم
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
ز زلفت زنده میدارد صبا انفاس عیسی را
ز سگان کویت ای جان که دهد مرا نشانی
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
ز لعلت زکاتی شکر میستاند
زان پیش که بودها نبودست
زلف به انگشت پریشان مکن
زلف تو که فتنهی جهان بود
زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
زلف تیره بر رخ روشن نهی
زلف را تاب داد چندانی
زلف را چون به قصد تاب دهد
زلف شبرنگش شبیخون میکند
زلف و رخت از شام و سحر باز ندانم
زندهی عشق تو آب زندگانی کی خورد
زهره ندارم که سلامت کنم
زهی در کوی عشقت مسکن دل
زهی زیبا جمالی این چه روی است
زهی ماه در مهر سرو بلندت
زیر بار ستمت میمیرم
زین درد کسی خبر ندارد
زین دم عیسی که هر ساعت سحر میآورد
ساقیا توبه شکستم، جرعهای می ده به دستم
ساقیا خیز که تا رخت به خمار کشیم
ساقیا گر پختهای می خام ده
ساقیا گه جام ده گه جام خور
سحرگاهی شدم سوی خرابات
سخن عشق جز اشارت نیست
سر برهنه کردهام به سودایی
سر پا برهنگانیم اندر جهان فتاده
سر زلف تو بوی گلزار دارد
سر زلف تو پر خون مینماید
سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید
سر عشقت مشکلی بس مشکل است
سر مستی ما مردم هشیار ندانند
سر مویی سر عالم ندارم
سرمست به بوستان برآمد
سرمست درآمد از سر کوی
سرو چون قد خرامان تو نیست
سواد خط تو چون نافع نظر دیدم
سوختی جانم چه میسازی مرا
شادی به روزگار شناسندگان مست
شب را ز تیغ صبحدم خون است عمدا ریخته
شبی کز زلف تو عالم چو شب بود
شرح لب لعلت به زبان مینتوان داد
شعله زد شمع جمال او ز دولتخانهای
شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد
شمع رویت ختم زیبایی بس است
شمع رویت را دلم پروانهای است
شیر در کار عشق مسکین است
شیفتهی حلقهی گوش توام
صبح از پرده به در میآید
صبح بر افراخت علم ای غلام
صبح بر شب شتاب میآرد
صبح برانداخت نقاب ای غلام
صبح دم زد ساقیا هین الصبوح
صبح رخ از پرده نمود ای غلام
صد قلزم سیماب بین بر طارم زر ریخته
صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل
طرقوا یا عاشقان کین منزل جانان ماست
طریق عشق جانا بی بلا نیست
طمع وصل تو مجالم نیست
عاشق تو جان مختصر که پسندد
عاشق لعل شکربار توام
عاشقان از خویشتن بیگانهاند
عاشقان چون به هوش باز آیند
عاشقان زندهدل به نام تو اند
عاشقانی کز نسیم دوست جان میپرورند
عاشقی چیست ترک جان گفتن
عاشقی نه دل نه دین میبایدش
عاشقی و بی نوایی کار ماست
عزم آن دارم که امشب نیم مست
عزم خرابات بیقنا نتوان کرد
عزم عشق دلستانی داشتم
عزیزا هر دو عالم سایهی توست
عشق آبم برد گو آبم ببر
عشق آمد و آتشی به دل در زد
عشق آن باشد که غایت نبودش
عشق بالای کفر و دین دیدم
عشق بی درد ناتمام بود
عشق تو به جان دریغم آید
عشق تو به سینه تاختن برد
عشق تو پرده، صد هزار نهاد
عشق تو در جان من ای جان من
عشق تو ز اختیار بیرون است
عشق تو ز سقسین و ز بلغار برآمد
عشق تو قلاوز جهان است
عشق تو مرا ستد ز من باز
عشق تو مست جاودانم کرد
عشق توام داغ چنان میکند
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
عشق جانی داد و بستد والسلام
عشق جز بخشش خدایی نیست
عشق جمال جانان دریای آتشین است
عشق چیست از خویش بیرون آمدن
عشق را اندر دو عالم هیچ پذرفتار نیست
عشق را بیخویشتن باید شدن
عشق را پیر و جوان یکسان بود
عشق را گر سری پدیدستی
عشق را گوهر ز کانی دیگر است
عشقت ایمان و جان به ما بخشد
عقل در عشق تو سرگردان بماند
عقل را در رهت قدم برسید
عقل کجا پی برد شیوهی سودای عشق
عقل مست لعل جان افزای توست
عکس روی تو بر نگین افتاد
عمر رفت و تو منی داری هنوز
غم بسی دارم چه جای صد غم است
غیرت آمد بر دلم زد دور باش
فتنهی زلف دلربای توام
فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد
فریاد کز غم تو فریادرس ندارم
قبلهی ذرات عالم روی توست
قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد
قدم درنه اگر مردی درین کار
قصد کرد از سرکشی یارم به جان
قصهی عشق تو از بر چون کنم
قصهی عشق تو چون بسیار شد
قطره گم گردان چو دریا شد پدید
قوت بار عشق تو مرکب جان نمیکشد
قومی که در فنا به دل یکدگر زیند
کار بر خود سخت مشکل کردهام
کار چو از دست من برفت چه سازم
کارم از عشق تو به جان آمد
کاری است قوی ز خود بریدن
کافری است از عشق دل برداشتن
کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمیدانم
کجایی ای دل و جانم مگر که در دل و جانی
کجایی ساقیا می ده مدامم
کسی کز حقیقت خبردار باشد
کسی کو خویش بیند بنده نبود
کسی کو هرچه دید از چشم جان دید
کشتی عمر ما کنار افتاد
کفر است ز بی نشان نشان دادن
کم شدن در کم شدن دین من است
کیست که از عشق تو پردهی او پاره نیست
گاه لاف از آشنایی میزنیم
گاهیم به لطف می نوازی
گر آه کنم زبان بسوزد
گر از گره زلفت جانم کمری سازد
گر از میان آتش دل دم برآورم
گر از همه عاشقان وفا دیدی
گر با تو بگویم غم افزون شدهی من
گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم
گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد
گر تو خلوتخانهی توحید را محرم شوی
گر تو نسیمی ز زلف یار نیابی
گر جمله تویی همه جهان چیست
گر چنین سنگدل بمانی تو
گر در سر عشق رفت جانم
گر در صف دین داران دین دار نخواهم شد
گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد
گر رخ او ذرهای جمال نماید
گر ز سر عشق او داری خبر
گر سر این کار داری کار کن
گر سیر نشد تو را دل از ما
گر فلک دیده بر آن چهرهی زیبا فکند
گر کسی یابد درین کو خانهای
گر مرد این حدیثی زنار کفر بندی
گر مرد این حدیثی زین باده مست باشی
گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی
گر مرد رهی ز رهروان باش
گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن
گر مردی خویشتن ببینیم
گر من اندر عشق مرد کارمی
گر نبودی در جهان امکان گفت
گر نسیم یوسفم پیدا شود
گر نقاب از جمال باز کنی
گر نکوییت بیشتر گردد
گر نه از خاک درت باد صبا میآید
گر هندوی زلفت ز درازی به ره افتاد
گر یار چنین سرکش و عیار نبودی
گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی
گرچه در عشق تو جان درباختیم
گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزد
گرد ره تو کعبه و خمار نماند
گرد مه خط معنبر می کشی
گرفتم عشق روی تو ز سر باز
گشت جهان همچو نگار ای غلام
گفتم اندر محنت و خواری مرا
گفتم بخرم غمت به جانی
گم شدم در خود نمیدانم کجا پیدا شدم
گنج دزدیده ز جایی پی برم
گه به دندان در عدن شکنی
گه به کرشمه دلم ز بر بربایی
لب تو مردمی دیده دارد
لعل تو به جان فزایی آمد
لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من
لعل گلرنگت شکربار آمدست
لعلت از شهد و شکر نیکوتر است
لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد
ما بار دگر گوشهی خمار گرفتیم
ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفتهایم
ما ترک مقامات و کرامات گرفتیم
ما چو بیماییم از ما ایمنیم
ما در غمت به شادی جان باز ننگریم
ما درد فروش هر خراباتیم
ما رند و مقامر و مباحیایم
ما ره ز قبله سوی خرابات میکنیم
ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم
ما ز عشقت آتشین دل ماندهایم
ما گبر قدیم نامسلمانیم
ما مرد کلیسیا و زناریم
ما می از کاس سعادت خوردهایم
ما ننگ وجود روزگاریم
ما هرچه آن ماست ز ره بر گرفتهایم
ماه را در مشک پنهان کردهای
ماییم دل بریده ز پیوند و ناز تو
ماییم ز عالم معالی
محلم نیست که خورشید جمالت بینم
مرا با عشق تو جان درنگنجد
مرا در عشق او کاری فتادست
مرا سودای تو جان می بسوزد
مرا قلاش میخوانند، هستم
مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد
مرد یک موی تو فلک نبود
مرکب لنگ است و راه دور است
مست شدم تا به خرابات دوش
مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد
مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار میدارم
مفشان سر زلف خویش سرمست
من این دانم که مویی می ندانم
من با تو هزار کار دارم
من پای همی ز سر نمیدانم
من شراب از ساغر جان خوردهام
من کیم اندر جهان سرگشتهای
من نمیرم زانکه بی جان میزیم
منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم
منم از عشق سرگردان بمانده
منم اندر قلندری شده فاش
منم و گوشهای و سودایی
مورچهی قیرفام بر قمر آوردهای
میروم بر خاک دل پر خون ز تو
میشد سر زلف در زمین کش
میل درکش روی آن دلبر ببین
میی درده که در ده نیست هشیار
نام وصلش به زبان نتوان برد
ندانم تا چه کارم اوفتادست
ندای غیب به جان تو میرسد پیوست
نشستی در دل من چونت جویم
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
نقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عیان شد
نگارم دوش شوریده درآمد
نگاری مست لایعقل چو ماهی
نگر تا ای دل بیچاره چونی
نور ایمان از بیاض روی اوست
نور روی تو را نظر نکشد
نه از وصل تو نشان مییابم
نه به کویم گذرت میافتد
نه دل چو غمت آمد از خویشتن اندیشد
نه قدر وصال تو هر مختصری داند
نه یار هرکسی را رخسار مینماید
نیست آسان عشق جانان باختن
نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن
نیست مرا به هیچ رو، بی تو قرار ای پسر
نیم شبی سیم برم نیم مست
واقعهی عشق را نیست نشانی پدید
وشاقی اعجمی با دشنه در دست
وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم
هر آن دردی که دلدارم فرستد
هر آن نقشی که بر صحرا نهادیم
هر دل که ز خویشتن فنا گردد
هر دل که ز عشق بی نشان رفت
هر دل که وصال تو طلب کرد
هر دلی کز عشق تو آگاه نیست
هر دمم در امتحان چندی کشی
هر دمم مست به بازار کشی
هر دیده که بر تو یک نظر داشت
هر روز ز دلتنگی جایی دگرم بینی
هر روز غم عشقت بر ما حشر انگیزد
هر روز که جلوه میکند رویش
هر زمان بی خود هوایی میکنم
هر زمان شوری دگر دارم ز تو
هر زمان عشق تو در کارم کشد
هر زمان لاف وفایی می زنی
هر زمانم عشق ماهی در کشاکش میکشد
هر زمانی زلف را بندی کند
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
هر شبم سرمست در کوی افکنی
هر شبی عشقت جگر میسوزدم
هر شبی وقت سحر در کوی جانان میروم
هر شور وشری که در جهان است
هر که بر روی او نظر دارد
هر که جان درباخت بر دیدار او
هر که دایم نیست ناپروای عشق
هر که در بادیهی عشق تو سرگردان شد
هر که در راه حقیقت از حقیقت بینشان شد
هر که درین دایره دوران کند
هر که درین درد گرفتار نیست
هر که درین دیرخانه مرد یگانه است
هر که را اندیشهی درمان بود
هر که را با لب تو پیمان بود
هر که را دانهی نار تو به دندان آید
هر که را در عشق تو کاری بود
هر که را ذرهای ازین سوز است
هر که را ذرهای وجود بود
هر که را ذوق دین پدید آید
هر که را عشق تو سرگردان کرد
هر که زو داد یک نشانی باز
هر که سر رشتهی تو یابد باز
هر که سرگردان این سودا بود
هر که صید چون تو دلداری شود
هر که عزم عشق رویش میکند
هر که هست اندر پی بهبود خویش
هر گدایی مرد سلطان کی شود
هر مرد که نیست امتحانش
هر نفسی شور عشق در دو جهان افکنی
هرچه دارم در میان خواهم نهاد
هرچه در هر دو جهان جانان نمود
هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمیبرد
هرچه هست اوست و هرچه اوست توی
هرچه همه عمر همی ساختیم
هرگاه که مست آن لقا باشم
هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم
هزاران جان سزد در هر زمانی
هم بلای تو به جان بی قراران میرسد
هم تن مویم از آن میان که نداری
همه عالم خروش و جوش از آن است
هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید
یا دست به زیر سنگم آید
یک حاجتم ز وصل میسر نمیشود
یک ذره نور رویت گر ز آسمان برآید
یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد
یک شکر زان لب به صد جان میدهد
یک غمت را هزار جان گفتم
تولید شیرآلات آتش نشانی فاسولا
تعمیرگاه رنو
گرم خانه غذا استیل
اخذ مدرک معادل دیپلم لیسانس دکتری از پردیس دانشگاهی از روی سوابق …
همچنین مشاهده کنید
ترجیعات
قصاید
غزلیات
اخذ مدرک معادل دیپلم لیسانس دکتری از پردیس دانشگاهی از روی سوابق …
فروش تجهیزات پزشکی - تجهیز مراکز درمانی
مشاوره و فروش انواع تجهیزات پزشکی - درمان شو
مشاوره و فروش تجهیزات دامپزشکی
ورود / ایجاد آگهی
خبرآنلاین
ببینید | لحظه وحشتناک ترمز خالی کردن اتوبوس و…
•
تصادفات رانندگی
خبرآنلاین
ببینید | استقبال رسمی باشگاه آمریکایی از لیونل مسی
•
لیونل مسی
خبرآنلاین
ببینید | سلفی دوستانه یک زن با رئیسجمهور فرانسه و صدراعظم آلمان!
•
امانوئل مکرون
دیپلماسی ایرانی
توافق موقت؛ از ادعا تا واقعیت!
•
ایران
خبرآنلاین
ببینید | نیویورک اهواز شد!
•
نیویورک
خبرآنلاین
عکس | همتیمی ایرانی مسی در اینتر میامی
•
لیونل مسی
پارسینه
این خودرو فوق لاکچری صاحب رندترین شماره پلاک ایران است+ فیلم
فرارو
۳ معمای تصویری که یافتن جواب آنها دقت نیاز دارد
•
معمای تصویری
پارسینه
ممنوعیت غذاهای حاوی فودمپ برای افرادی که زیاد نفخ میکنند
پارسینه
استایل متفاوت شیدا یوسفی در کنار استخر+ عکس
•
شیدا یوسفی
خبرآنلاین
ببینید | انتقاد تند مهران مدیری از سریالهای رضا عطاران: چرک است!
•
مهران مدیری
تابناک
در انتظار آزادسازی منابع ارزی/ولی فقیه و مسئله جانشینی/سخنی با آقای …
•
سید مرتضی افقه
فرارو
(ویدئو) حرکت حیرتانگیز دو کوسه در میان میلیونها ماهی
•
کوسه
ورزش سه
گلهای شهریار مغانلو در لیگ 22 برای سپاهان
•
سپاهان
تابناک
ازگیل چه خاصیتی دارد؟ آیا دانه ازگیل را بخوریم؟
پارسینه
فال ابجد امروز پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۲
•
فال ابجد
ورزش سه
پرتاب اشیاء توسط هواداران وستهم به بازیکن فیورنتینا
•
فیورنتینا
ورزش سه
خونریزی بیراگی پس از برخورد اشیاء پرتابی هواداران
•
فیورنتینا
ورزش سه
گل مردود یوویچ برابر وستهم
•
فیورنتینا
ورزش سه
گل اول وستهم به فیورنتینا (بن رحما - پنالتی)
•
فیورنتینا
ورزش سه
گل اول فیورنتینا به وستهم توسط بوناونتورا
•
فیورنتینا
ورزش سه
خلاصه بازی فیورنتینا 1 - وستهم 2 (گزارش اختصاصی)
•
فیورنتینا
ورزش سه
مراسم اهدای جام قهرمانی لیگ کنفرانس اروپا به وستهم
•
فیورنتینا
ورزش سه
خلاصه والیبال آمریکا 3 - هلند 0
•
خلاصه بازی
انتخاب
تصاویر: تلاقی کویر و دریا
انتخاب
تصاویر: تنگهدز؛ در انتظار پل
تابناک
زمان پخش و تکرار سریال سوران؛ چند قسمت است؟ + ناگفته های بازیگران
خبرآنلاین
عکس | خانه لاکچری مسی در میامی؛ زندگی رویایی کنار دیوید بکام
•
لیونل مسی
خبرآنلاین
عکس | قاب یادگاری عادل فردوسیپور با 7 محبوب پرسپولیسیها
•
باشگاه پرسپولیس
پارسینه
واکنش عجیب گلزار به لو رفتن فیلم عروسی اش!+ عکس
سایت تجارت نیوز
سایت دیپلماسی ایرانی
روزنامه همشهری
سایت نورنیوز
خبرگزاری ایلنا
سایت فرادید
سایت فرازدیلی
سایت نی نی بان
سایت انتخاب
خبرگزاری فارس