سپیده همانگه ز که بر دمید |
|
میان شب تیره اندر چمید |
بپوشید رستم سلیح نبرد |
|
همی از جهان آفرین یاد کرد |
چو آمد بر لشکر نامدار |
|
که کین جوید از رزم اسفندیار |
بدو گفت برخیز ازین خواب خوش |
|
برآویز با رستم کینهکش |
چو بشنید آوازش اسفندیار |
|
سلیح جهان پیش او گشت خوار |
چنین گفت پس با پشوتن که شیر |
|
بپیچد ز چنگال مرد دلیر |
گمانی نبردم که رستم ز راه |
|
به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه |
همان بارکش رخش زیراندرش |
|
ز پیکان نبود ایچ پیدا برش |
شنیدم که دستان جادوپرست |
|
به هنگام یازد به خورشید دست |
چو خشم آرد از جادوان بگذرد |
|
برابر نکردم پس این با خرد |
پشوتن بدو گفت پر آب چشم |
|
که بر دشمنت باد تیمار و خشم |
چه بودت که امروز پژمردهای |
|
همانا به شب خواب نشمردهای |
میان جهان این دو یل را چه بود |
|
که چندین همی رنج باید فزود |
بدانم که بخت تو شد کندرو |
|
که کین آورد هر زمان نو به نو |
بپوشید جوشن یل اسفندیار |
|
بیامد بر رستم نامدار |
خروشید چون روی رستم بدید |
|
که نام تو باد از جهان ناپدید |
فراموش کردی تو سگزی مگر |
|
کمان و بر مرد پرخاشخر |
ز نیرنگ زالی بدین سان درست |
|
وگرنه که پایت همی گور جست |
بکوبمت زین گونه امروز یال |
|
کزین پس نبیند ترا زنده زال |
چنین گفت رستم به اسفندیار |
|
که ای سیر ناگشته از کارزار |
بترس از جهاندار یزدان پاک |
|
خرد را مکن با دل اندر مغاک |
من امروز نز بهر جنگ آمدم |
|
پی پوزش و نام و ننگ آمدم |
تو با من به بیداد کوشی همی |
|
دو چشم خرد را بپوشی همی |
به خورشید و ماه و به استا و زند |
|
که دل را نرانی به راه گزند |
نگیری به یاد آن سخنها که رفت |
|
وگر پوست بر تن کسی را بکفت |
بیابی ببینی یکی خان من |
|
روندست کام تو بر جان من |
گشایم در گنج دیرینه باز |
|
کجا گرد کردم به سال دراز |
کنم بار بر بارگیهای خویش |
|
به گنجور ده تا براند ز پیش |
برابر همی با تو آیم به راه |
|
کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه |
اگر کشتنیم او کشد شایدم |
|
همان نیز اگر بند فرمایدم |
همی چاره جویم که تا روزگار |
|
ترا سیر گرداند از کارزار |
نگه کن که دانای پیشی چه گفت |
|
که هرگز مباد اختر شوم جفت |
چنین داد پاسخ که مرد فریب |
|
نیم روز پرخاش و روز نهیب |
اگر زنده خواهی که ماند به جای |
|
نخستین سخن بند بر نه به پای |
از ایوان و خان چند گویی همی |
|
رخ آشتی را بشویی همی |
دگر باره رستم زبان برگشاد |
|
مکن شهریارا ز بیداد یاد |
مکن نام من در جهان زشت و خوار |
|
که جز بد نیاید ازین کارزار |
هزارانت گوهر دهم شاهوار |
|
همان یارهی زر با گوشوار |
هزارانت بنده دهم نوشلب |
|
پرستنده باشد ترا روز و شب |
هزارت کنیزک دهم خلخی |
|
که زیبای تاجاند با فرخی |
دگر گنج سام نریمان و زال |
|
گشایم به پیش تو ای بیهمال |
همه پاک پیش تو گرد آورم |
|
ز زابلستان نیز مرد آورم |
که تا مر ترا نیز فرمان کنند |
|
روان را به فرمان گروگان کنند |
ازان پس به پیشت پرستارورا |
|
دوان با تو آیم بر شهریار |
ز دل دور کن شهریارا تو کین |
|
مکن دیو را با خرد همنشین |
جز از بند دیگر ترا دست هست |
|
بمن بر که شاهی و یزدان پرست |
که از بند تا جاودان نام بد |
|
بماند به من وز تو انجام بد |
به رستم چنین گفت اسفندیار |
|
که تا چندگویی سخن نابکار |
مرا گویی از راه یزدان بگرد |
|
ز فرمان شاه جهانبان بگرد |
که هرکو ز فرمان شاه جهان |
|
بگردد سرآید بدو بر زمان |
جز از بند گر کوشش (و) کارزار |
|
به پیشم دگرگونه پاسخ میار |
به تندی به پاسخ گو نامدار |
|
چنین گفت کای پرهنر شهریار |
همی خوار داری تو گفتار من |
|
به خیره بجویی تو آزار من |
چنین داد پاسخ که چند از فریب |
|
همانا به تنگ اندر آمد نشیب |
|