آخرین خبر/خانوادهی ما و عمو اسماعیل خانهی پدربزرگ بودیم. من و پدربزرگ توی حیاط بودیم. باباجون از کنار باغچه هفت تا سنگ صاف و تقریباً یکدست پیدا کرد و بالای هم چید. یک توپ پلاستیکی کوچک هم آورد و گفت: «دوست داری هفتسنگ یاد بگیری؟» سحر و پدرام هم توی حیاط آمدند. باباجون گفت: «باید دو گروه بشیم. گر