آخرین خبر/روزی مردی درویش با چهرهای جدی و عصایی توی دستش، رسید جلوی دروازهی یه روستا. دم دروازه چند تا از بزرگای روستا روی چارپایه نشسته بودن و گپ میزدن. مرد گفت: «هی شما! اگه به من چیزی ندید، همون کاری رو باهاتون میکنم که با روستای قبلی کردم». بزرگان روستا یهو جا خوردن. یکی زیر لب گفت: «وا! نکن