با سعدی در گلستان / باب اول، حکایت بیستوششم : به هم برمَکن تا توانی دلی / که آهی جهانی به هم برکند (+صدا)
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحتِ او در هم کشید و بر او التفات نکرد، تا شبی که آتشِ مَطبَخ در انبارِ هیزمش افتاد و سایرِ املاکش بسوخت وز بسترِ نرمش به خاکسترِ گرم نشاند.