علمالهدی گفت: پدرم با طلبه شدنم مخالف بود. میگفت استعداد خوبی داری، برو وارد کار اقتصادی شو و در بازار پیشرفت کن. با وجود مخالفتش من کوتاه نیامدم تا برادرم از قم آمد. بعد از آمدنش، دوباره با پدر حرف زدم و پرسیدم چرا با طلبه شدنم مخالف بودی؟ گفت چون خیلی دوستت داشتم؛ چون طلبه شدی، میترسیدم دچار شرک شوی، چون اولین گناه آخوند این است که کاری را که باید برای خدا کند، برای غیر خدا انجام میدهد. گفت تو را به خدا سپردم که نشی مشرک.