نزدیک به 20 سال بعد از اولین حمله قلبی پدرم در حالیکه از او دور بودم، میترسیدم بدون آنکه بتوانم او را دلداری دهم یا از او خداحافظی کنم، شاهد از دست دادن او باشم. او ناگهان در یک صبح ماه سپتامبر درگذشت. بعدازظهر همان روز به خانه دوران کودکی برگشتم. او هنوز آنجا بود، در حالی که روح از بدنش رخت بربسته بود. وقتی وارد شدم جمع کوچکی از چهرههای آشنا آنجا بودند، من او را در آغوش گرفتم و در آغوش گرفتن او چیزی است که بسیار دلتنگ آن خواهم شد. او آغوشی باز برای همه داشت اما دیگر دیر شده بود.