به گزارش اقتصاد ایران، «ح» مدتها بود که دیگر در کابوسهای شبانهاش نامی از کسی نمیبرد. اینبار اما فرق داشت؛ انگار یک نفر دستهایش را روی گلویش گذاشته باشد، گریه و فریادش به هم میپیچید و از خواب میپرید. کابوسها که میآمدند، پدر را صدا میزد. «بابا کنارم بمان تا خوابم ببرد.» مادرش هنوز نمیدانست