لیلا مقیمی در سایت اصفهان زیبا نوشت: «هُرم داغ گرما میخورد توی صورت و آفتاب تند بهاری شاخوشانه میکشد. دستهایش را سایهبان صورت میکند. کاغذ آدرس را میدهد دست رانندهتاکسی: «آقا! شما میدانی مرکز تصویربرداری {…} کجاست؟ یک ساعت است که دارم میگردم؛ ولی پیدا نمیکنم.» ابروهای راننده توی هم میرود. چشمهایش را ریز میکند و نگاهی به آدرس میاندازد: «اشتباه آمدی! باید بروی خیابان {…}. پیاده نمیتوانی بروی. یا تاکسی بگیر یا چند متر پایینتر توی ایستگاه اتوبوس منتظر بمان.»