ماجرای بشقاب پودینگ شکلات و وانیلی که برادرها آوردند
حوالی نیمه شب یکی از برادرها برای هر کداممان یک بشقاب پودینگ شکلات و وانیل آورد کمی از آن را خوردیم و روی صندلیهایمان جابه جا شدیم. صندلیها سفت بودند و هیچ وسیلهی گرمایشی وجود نداشت. با خودم گفتم به خانه رفتن فکر نکن. به از دست دادن جرئت فکر نکن. قرار است کشیش را ببینی و فرصت نیایش داشته باشی. بالاخره ساعت یک و نیم صبح گفتند که نوبت ماست.