عباس چند قدمی دور شده بود که متصدی سالن مردگان صدایش زد و گفت «عباس آقا، یکی از مردهها هنوز نمرده» عباس به آمبولانس برگشت و دید همان پیراهن دوز بیچاره نیمه جانی دارد با عجله گلولهای به سرش شلیک کرد و به مأمور پزشکی قانونی گفت: «حالا مرده دیگه زنده نمیشه» و از نعش کش پایین پرید و با عجله راهی مسجد شد بعدها یک روز عباس با تپانچه طلاییاش بازی میکرد که ناگهان گلولهای شلیک شد و به این ترتیب خودش را به کشتن داد.