«در زندان باید جای ۵ نفر حواستان را جمع کنید» / «آرزو میکردم به بازجویی ببرندم، حتی شلاق بزنند که خبری از بین حرف هایشان بفهمم» / «رابطه میان تشکیل حزب رستاخیز با تشدید سرکوب را در عمل و زندگی روزمره در زندان میدیدم» /
خبر سقوط سایگون و پیروزی ویتکنگها را در ویتنام شنیدم. نمیدانم پخش این خبر در آن وضعیت به عمد بود یا به سهو هرچه بود از خوشحالی تو سلول به سرعت قدم میزدم و شعار میدادم: «زنده باد هوشی مین مرگ بر یانکیها»، این ترجیع بند شعر معروف وانتروی بود که در قصر یاد گرفته بودم. اما روزها و هفتهها در بیخبری محض میگذشت. گاه آرزو میکردم به بازجویی ببرندم حتا شلاق بزنند تا از میان تهدیدهای بازجو خبری بشنوم و چیزکی دستگیرم شود.