گفتند آزادی و به تو کار میدهیم، اما دنبال رفقایت نرو/کسی برای معامله از دربار به زندان آمده بود/گفتند برای ما مهم این است که تحصیل کردهای و نباید در زندان باشی
نمیدانم چقدر گذشته بود که در همین اثنا کسی در سلول را زد و وارد شد. روبه روی من نشست و شروع کرد به حرف زدن و گفت: «من نه بازجو هستم نه وابسته به ساواکم نه کمیته؛ آمدهام با تو معاملهای بکنم! حاضری معامله کنی؟ ...» این را دیگر رضا تجربه نکرده بود و حسابی در دل مرا خنداند! بعد از آن فشارها و شکنجهها صحبت کردن از «معامله»، برایم عجیب بود با تعجب گفتم معامله؟ با حالتی ناشی از تردید گفت: حاضری؟