سمیه مجالش نداد و از پلهها بالا دوید شاهرخ در اتاق بالایی منتظرش بود تا از خانه بیرون بروند سمیه وارد اتاق که شد با عصبانیت در را به هم کوبید و رفت لب تخت نشست. شاهرخ سرگرم شنیدن یک آهنگ غربی بود. سر بلند کرد و پرسید: «به مامانت گفتی؟ سمیه در جواب گفت خسته شدهام از دستشان نمیخواهم اینجا بمانم از همهشان متنفرم از، مامانم از بچهها...» اما اسمی از پدر نیاورد.