رئیس محافظان که از نظامیان بود وقتی مرا دید دادش بلند شد و با لحنی نیمه خنده و نیمه عصبانی از گرفتن من سرباز زد من تنها ماندم. سپس یک نفر آمد و مرا به اتاقی که گویا انبار بود برد و به انباردار چیزی گفت. انباردار به هیکل من نگاهی کرد و به درون انبار رفت منتظر انبار دار ماندم. پس از مدتی اوکت و شلوار کرباس کلفت و یک جفت پوتین تحویل من داد.