به هر حال کنسولگری متروکه شده بود. برای اولین بار بدون همه سؤال و جواب یا بهانهای یک صندلی راحت از چوب مرغوب به اتاق آوردند. شبها من و آن مینشستیم و سرهایمان را زیر میز عسلی میبردیم و زیر نور لامپی که برای جلوگیری از سرایتش به بیرون با دو پتو پوشیده شده بود مطالعه میکردیم. به آخر هفته رسیده بودیم و زمان برنامهریزی برای غذای هفتهی آینده بود.