خاطرات مامور سابق وزارت اطلاعات؛ قسمت نوزده: یکی از مامورهای وزارت اطلاعات را به دیدن میرزایی فرستادیم/ میرزایی اسبی را در باغهای کرج نگه داشته بود تا با آن قیام کند
یکی از بچهها را فرستادم خارج با میرزایی ملاقات کرد، در همه کارهای فرقه ایی او را میفرستادیم برود، برای من تعریف میکرد وقتی میرزایی را بغل کردم اشکم سرازیر شد گفتم چطوری اشکت دراومد؟ خندید و گفت: حاجی، سیگار دستم بود دودش رفت تو چشمم؛ فیلمم خوب از آب در اومد وقتی هم برگشت ایران به عنوان نماینده میرزایی با اوسیما چفت شد که بتواند بهتر کنترلش کند.